
عطار
(۱۱) حکایت سلطان محمود با ایاز
۱
مگر سلطان دین محمود یک روز
ایاز خویش را گفت ای دلفروز
۲
کرا دانی تو از مه تا بماهی
که ازمن بیش دارد پادشاهی
۳
غلامش گفت ای شاه جهاندار
منم در مملکت بیش از تو صد بار
۴
چو ملکم این چنین زیر نگین است
چه جای ملکت روی زمین است
۵
پس آنگه شاه گفت آن نازنین را
که ای بنده چه حجّت داری این را
۶
زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه
چه میپرسی چو زین رازی تو آگاه
۷
اگرچه پادشاهی حاصل تست
ولیکن پادشاه تو دل تست
۸
دل تو زیرِ دست این غلامست
مرا این پادشاهی خود تمامست
۹
توئی شاه و دلت شاه تو امروز
ولی من بر دل تو شاه پیروز
۱۰
فلک را رشک میآید ز جاهم
که من پیوسته شاه شاه خواهم
۱۱
چه گرملک تو ملکی مطلق آمد
ولی ملک ایازت بر حق آمد
۱۲
چو اصل تو دلست و دل نداری
بگو تا مملکت را بر چه کاری
نظرات