
عطار
(۱۷) حکایت محمود و شمار کردن پیلان
۱
مگر یک روز محمود عدوبند
پسر را گفت کای داننده فرزند
۲
ببین تا پیل چندست این زمانم
که من اکنون عددشان میندانم
۳
پسر بشمرد و گفتش ای خداوند
هزار و چار صد پیلست در بند
۴
شهش گفتا که خود را یاد دارم
که یک بُز مینیامد در شمارم
۵
کنون گر تا بعرشم کار و بارست
ز من نیست آن ز فضل کردگارست
۶
چو هستت نعمت حق بیکناره
ترا از شکرِ منعم نیست چاره
۷
چو در حقّ تو نعمت بر دوامست
دمی بی شکرِ حق بودن حرامست
۸
وگر نفس تودر شکرست کاهل
دلت باید که این مشکل کند حل
۹
چو نفست کاهلی دارد همیشه
دلت را هست جِدّ و جهد پیشه
۱۰
چو نفست مردِ کار خویش باشد
دلت در کار خود درویش باشد
۱۱
نکو زان سود کرد و بد زیان کرد
که هر کس آنچه دارد خرج آن کرد
نظرات