
عطار
(۲۰) حکایت دیوانۀ چوب سوار
۱
یکی دیوانه چوبی بر نشسته
بتگ میشد چو اسپی تنگ بسته
۲
دهانی داشت همچون گل ز خنده
چو بلبل جوش در عالم فکنده
۳
یکی پرسید ازو کای مردِ درگاه
چنین گرم ازچه میتازی تودر راه
۴
چنین گفت او که در میدانِ عالم
هوس دارم سواری کرد یک دم
۵
که چون دستم فرو بندند ناکام
نجنبد یک سر مویم بر اندام
۶
اگر هستی درین میدان تو بر کار
نصیب خویشتن مردانه بردار
۷
چو از ماضی و مستقبل خبر نیست
بجز عمر تو نقدی ما حضر نیست
۸
مده این نقد را بر نسیه بر باد
که بر نسیه کسی ننهاد بنیاد
۹
چو یک نقطهست از عمر تو بر کار
هزاران چرخ زن بر وی چو پرگار
۱۰
خوشی با نقدِ این الوقت میساز
چو بیکاران به پیش و پس مشو باز
۱۱
اگر تو پس روی و پیش آئی
بلای روزگار خویش آئی
نظرات