عطار

عطار

(۳) حکایت آن مرد که صدقه بدرویشان می‬داد

۱

بزرگی گفت پر شوقست جانم

که شد عمری که من دربندِ آنم

۲

که از من صدقهٔ برسد بدرویش

که آن صدقه نبیند کس کم و بیش

۳

چو رفتست این دقیقه بر زبانش

چنین گفتست هاتف آن زمانش

۴

که تو باید اگر صاحب یقینی

که آن صدقه که بخشیدی نه بینی

۵

تو همچون مُردهٔ بد می‌نمائی

که خود را مُرده و زنده بلائی

۶

نخواهی زندگانی گر بدانی

که مردن بهترت زین زندگانی

۷

اگر تو پیش دان و پیش بینی

همه کم کاستی خویش بینی

تصاویر و صوت

نظرات