
عطار
(۴) حکایت لقمۀ حلال
۱
رفیقی گفت با من کان فلانی
حلالی میخورد قوت جهانی
۲
که جزیت از جهودان میستاند
وز آنجا میخورد، به زین که داند
۳
بدو گفتم که من این میندانم
من آن دانم که من ننگ جهانم
۴
که باید صد جهود بس پریشان
که تا خواهند از من جزیت ایشان
۵
تو گر کم کاستی خویش بینی
بسی از خود سگی را بیش بینی
۶
وجودت با عدم درهم سرشتست
که این یک دوزخ و آن یک بهشتست
۷
اگر یک بیخ ازین دوزخ نماندست
بسی سگ بستهٔ آن کخ بماندست
۸
اگر صد بار روزی غُسل سازی
چو با خویشی نهٔ جز نانمازی
نظرات