عطار

عطار

(۵) حکایت پیرزن با شیخ و نصیحت او

۱

نشسته بود روزی پیرِ اصحاب

ز پنداری و شهرة پیشِ محراب

۲

درآمد از در مسجد یکی زال

ولی همچون الف با قدِّ چون دال

۳

بدو گفتا که در عین هلاکی

پلیدی می‌کنی دعویِ پاکی

۴

بدین شیخی شدی مغرور اصحاب

برون آی ای جُنُب از پیشِ محراب

۵

بسوز از عشق خود را ای گرامی

وگر نه زاهدی باشی ز خامی

۶

ز زاهد پختگی جستن حرامست

که زاهد همچو خشت پخته خامست

۷

ز سوز و اشک عاشق همچو شمعست

ازان دراشک و سوز خویش جمعست

۸

ازان باشد همه شب اشک و سوزش

که خواهد بود کُشتن نیز روزش

۹

چو اشک و سوز و کُشتن شد تمامش

برآید کُشتهٔ معشوق نامش

۱۰

شود در پرده هم دم هم نفس را

نماند کار با او هیچ کس را

تصاویر و صوت

نظرات