عطار

عطار

(۳) حکایت محمد غزالی با سلطان سنجر

۱

بسنجر گفت غزّالی که ای شاه

برون نیست از دو حالِ تو درین راه

۲

اگر بیداری اینجا چون نشینی

که تا برهم زنی دیده، نه بینی

۳

وگر تو خفتهٔ این پادشائی

نه بینی هیچ تا دیده گشائی

۴

بملکی چَند نازی چند خندی

که تا چشمی گشائی و ببندی

۵

ازو آثار در عالم نه بینی

کم از هیچی بوَد آن هم نه بینی

۶

تو گر خود یزدجرد پادشائی

بکشته عاقبت در آسیائی

۷

اگر آگه نهٔ زان آسیا تو

یکی بنگر بدین چرخ دو تا تو

۸

چو افتادی بدین چرخ دو تا در

شوی آخر بپای آسیا در

۹

درین آتش چه عودی چه گیائی

بخسپد شب چه شاهی چه گدائی

تصاویر و صوت

نظرات