عطار

عطار

(۷) حکایت پادشاه و انگشتری

۱

جهان را پادشاهی پاک دین بود

که ملک عالمش زیر نگین بود

۲

نبودش در همه عالم نظیری

که بودش از همه عالم گزیری

۳

سواد ملکش از مه تا بماهی

ز شرقش تا بغربش پادشاهی

۴

حکیمانی که پیش شاه بودند

که اجری خوارهٔ درگاه بودند

۵

چنین گفت ای عجب روزی بایشان

که حالی می‌رود بر من پریشان

۶

دلم را آرزوئی بس عجب خاست

نمی‌دانم که این از چه سبب خاست

۷

مرا سازید یک انگشتری پاک

که هر وقتی که باشم نیک غمناک

۸

چو در وی بنگرم دلشاد گردم

ز دست تُرکِ غم آزاد گردم

۹

وگر دلشاد گردم نیز از بخت

چو در وی بنگرم غمگین شوم سخت

۱۰

حکیمان زو امان جستند یک چند

نشستند آن بزرگان خردمند

۱۱

بسی اندیشه و فکرت بکردند

بسی خونابه حسرت بخوردند

۱۲

بآخر اتّفاقی جزم کردند

بیک ره برنگینی عزم کردند

۱۳

که بنگارند بر وی این رقم زود

که آخر بگذرد این نیز هم زود

۱۴

چو ملک این جهان ملکی روندست

بملک آن جهان شد هر که زندست

۱۵

اگر آن ملک خواهی این فدا کن

بابراهیمِ ادهم اقتدا کن

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
محمد
۱۳۹۹/۰۲/۲۹ - ۱۲:۳۶:۲۲
وقتی این حکایت در سریال Big bang theory روایت شد...به فکر فرو رفتم...ما این همه از داشته هامون دور افتادیم یا اونها اینقدر به ادبیات کشورهای دیگه علاقه‌مندپیوند به وبگاه بیرونی
user_image
حسن محمد خانی
۱۴۰۰/۱۲/۲۸ - ۱۲:۳۳:۴۲
این داستان که خیلی معروفه به    این نیز بگذرد   و مفهومی عجیب قشنگ و زیبا داره و قشنگترین حکایت کوتاهی هست که شنیدم و یک نکته ی دیگه که من خیلی ازش خوشحالم دستور زبان این شعر هست که راحت خوانده و فهمیده میشه 😍
user_image
نردشیر
۱۴۰۲/۰۳/۰۹ - ۰۶:۳۷:۱۸
که آخر بگذرد این نیز هم زود...