
عطار
(۵) حکایت آن جوان که زن صاحب جمال خواست و بمرد
۱
جوانی را زنی دادند چون ماه
که عقل کس نبود از وصفش آگاه
۲
جمالش آیة دلخستگان بود
لبش جان داروی لب بستگان بود
۳
قضا را آن عروس همچو مَه مُرد
نبودش علّتی در درد زه مُرد
۴
چو القصّه بخاکش کرد شویش
بگِل بنهفت آن خورشید رویش
۵
یکی شیشه گلابش بود آنگاه
که شسته بود روزی پای آن ماه
۶
بدان شیشه سر آن گور گل کرد
ولی با اشک خونین معتدل کرد
۷
چرا شد پای بند آن دلارام
که باید شست دست از وی بناکام
۸
چرا اندر عروسی شست پایش
چو دست از وی بشستن بود رایش
۹
چگویم از تو و از خود، دریغا
دریغا از شد و آمد دریغا
نظرات