عطار

عطار

(۸) حکایت آن درویش با ابوبکر ورّاق

۱

شبی در خواب دید آن مردِ مشتاق

که بس گریانستی بوبکر ورّاق

۲

بدو گفتا که ای مرد خدایی

بدین زاری چنین گریان چرایی‌؟

۳

چنین گفت او که ‌«چون گریان نباشم‌؟

ز پای افتاده سر گردان نباشم؟

۴

که امروزی درین جایی نشستم

درین یک‌پاره گورستان که هستم

۵

ز دَه مُرده که آوردند امروز

یکی ایمان نبرد‌، این بس بوَد سوز

۶

کسی را دین بوَد هفتاد ساله

به کفرش چون توان دیدن حواله؟

۷

کنون هم گریه و هم سوزم اینست

چه گویم‌؟ نقدِ امروزم هم اینست‌»

۸

عزیزا کار مشکل می‌نماید

ولیکن خلق غافل می‌نماید

۹

ز خوف عاقبت هر کاو خبر یافت

به نَو هر لحظه اندوهی دگر یافت

۱۰

ز خوف ره میان کفر و ایمان

نه کافر خواند خود را نه مسلمان

۱۱

میان کفر و دین بنشست ناکام

که تا آن آب چون آید سر‌انجام

تصاویر و صوت

نظرات