عطار

عطار

(۹) حکایت سلطان محمود با مرد دوالک باز

۱

مگر محمود با اعزاز می‌شد

بره مردی دوالک باز می‌شد

۲

شهش گفتا که ای طرّار ره زن

ترا می‌بیند اینجا چشم دَرمَن

۳

که بنشینی میان خاک در راه

دوالک بازی آموزی تو با شاه

۴

دوالک باز گفتش ای جهاندار

برَو بنشین چه می‌خواهی ازین کار

۵

نخواهد گشت چون پروانه با شمع

دوالک بازی و کوس و عَلَم جمع

۶

مجرّد گرد و پس این پیشه می‌کن

وگر نه همچنین اندیشه می‌کن

۷

درین منزل که کس نه دل نه جان یافت

کمال از پاک بازی می‌توان یافت

تصاویر و صوت

نظرات