عطار

عطار

(۱۲) حکایت حلّاج با پسر

۱

پسر را گفت حلّاج نکوکار

بچیزی نفس را مشغول میدار

۲

وگرنه او ترا معزول دارد

بصد ناکردنی مشغول دارد

۳

که تو در ره نهٔ مرد قوی ذات

که تنها دم توانی زد بمیقات

۴

تو را تا نفس می‌ماند خیالی

بوَد در مولشش دایم کمالی

۵

اگر این سگ زمانی سیر گردد

عجب اینست کاینجا شیر گردد

۶

شکم چون سیر گردد یک زمانش

به غیبت گرسنه گردد زبانش

۷

چو تیغی تیز بگشاید زبانی

بغیبت می‌کُشد خلق جهانی

۸

بسی گرچه فرو گوئی بگوشش

نیاری کرد یک ساعت خموشش

تصاویر و صوت

نظرات