عطار

عطار

(۶) حکایت خواجۀ جندی با سگ

۱

یکی از خواجهٔ جُندی بپرسید

که تو به یا سگی وز کس نترسید

۲

مریدانش دویدند آشکاره

که تا آنجا کنندش پاره پاره

۳

بیک ره منع کرد آن جمله را پیر

بدو گفتا نَیَم آگه ز تقدیر

۴

نشد معلومم ای جان پدر حال

جوابت چون توان آورد در قال

۵

گر از اوباش راه ایمان برم من

توانم گفت کز سگ بهترم من

۶

وگر ایمان نخواهم بُرد از اوباش

چو موئی بود می از سگ من ای کاش

۷

چو پرده بر نیفتادست از پیش

منه بر سگ بموئی منّت از خویش

۸

که گر سگ را میان خاک راهست

ولیکن با تو از یک جایگاهست

تصاویر و صوت

نظرات