
عطار
(۷) حکایت معشوق طوسی با سگ و مرد سوار
۱
مگر معشوق طوسی گرمگاهی
چو بیخویشی برون میشد براهی
۲
یکی سگ پیش او آمد دران راه
ز بیخویشی بزد سنگیش ناگاه
۳
سواری سبزجامه دید از دور
درآمد از پسش روئی همه نور
۴
بزد یک تازیانه سخت بروی
بدو گفتا که هان ای بیخبر هی
۵
نمیدانی که بر که میزنی سنگ
که با او نیستی در اصل همرنگ
۶
نه از یک قالبی با او بهم تو
چرا از خویش میداریش کم تو
۷
چو سگ از قالب قدرة جدا نیست
فزونی کردنت بر سگ روا نیست
۸
سگان در پرده پنهانند ای دوست
ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست
۹
که سگ گرچه بصورت ناپسندست
ولیکن در صفت جانش بلندست
۱۰
بسی اسرار با سگ در میانست
ولیکن ظاهر او سدِّ آنست
نظرات