عطار

عطار

(۱۱) حکایت سلطان محمود و ایاز

۱

مگر سلطان دین محمود پیروز

ایاز خویش را پرسید یک روز

۲

که از چه رشک آید در جهانت

جوابی راست خواهم زین میانت

۳

چنین گفت او که در رشکم همه جای

ازان سنگی که مالی در کف پای

۴

دلم از رشکِ سنگت می‌بنالد

که او رخ در کف پای تو مالد

۵

اگر هرگز دهد این دولتم دست

نهم سر در کف پای تو پیوست

۶

چو رویم در کف پای تو باشد

همیشه روی من جای تو باشد

۷

اگر روی ایاز آید ترا جای

نهد بر آسمان هفتمین پای

۸

چو نه سر می‌خرد یار و نه دستار

بطرّاری و دستانش بدست آر

۹

ندیدی آنکه رُستم از گزستان

چه با اسفندیاری کرد دستان؟

۱۰

به باطن هرچه بتوان کرد میکن

بظاهر ترک خواب و خورد میکن

۱۱

بدستان و بحیلت پیش می‌رو

بصدق معرفت بیخویش می‌رو

۱۲

مگر راهی بدستان بازیابی

دمی با همدمی دمساز یابی

۱۳

اگر با همدمت یک دم بهم تو

نشانی خویش را، رَستی ز غم تو

۱۴

تو بنگر کو کجا و تو کجائی

عجب نبوَد اگر باشد جدائی

تصاویر و صوت

نظرات