عطار

عطار

(۱) حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او

۱

امیری سخت عالی رای بودی

که در سر حدِّ بلخش جای بودی

۲

بعدل و داد امیری پاک دین بود

که حد او فلک را در زمین بود

۳

بمردی و بلشکر صعب بودی

بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی

۴

ز رایش فیض و فر شمس و قمر را

ز جودش نام و نان اهل هنر را

۵

ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی

بهم گرگ آشتی کردند حالی

۶

ز سهمش آب دریاها پر از جوش

شدی چون آتش اندر سنگ خاموش

۷

ز زحمت گر کهن بودی جهانی

ز خاطر محو کردی در زمانی

۸

ز قهرش آتش ار افسرده بودی

چو انگشتی شدی اندر کبودی

۹

ز جاه او بلندی مانده در چاه

چه می‌گویم جهت گم گشت ازان جاه

۱۰

ز حلمش کوه بر جای ایستاده

زمین بر خاک روئی اوفتاده

۱۱

ز خشمش رفته آتش با دلی تنگ

ولیکن چشم پر نم در دل سنگ

۱۲

ز تابش برده خورشید فلک نور

جهان را روشنی بخشیده از دور

۱۳

ز جودش بحر و کان تشویر خورده

گهر در صُلب بحر و کان فشرده

۱۴

ز لطفش برگِ گل در یوزه کرده

ولیک از شرم او در زیر پرده

۱۵

ز خُلقش مشک در دُنیی دمیده

ز دنیی نیز بر عُقبی رسیده

۱۶

امیر نیک دل را یک پسر بود

که در خوبی بعالم در سَمَر بود

۱۷

رخی چون آفتابی آن پسر داشت

که کمتر بنده پیش خود قمر داشت

۱۸

نهاده نام حارث شاه او را

کمر بسته چو جوزا ماه او را

۱۹

یکی دختر بپرده بود نیزش

که چون جان بود شیرین و عزیزش

۲۰

بنام آن سیم بر زَین العرب بود

دل آشوبی و دلبندی عجب بود

۲۱

جمالش مُلکِ خوبی در جهان داشت

بخوبی درجهان او بود کآن داشت

۲۲

خرد در عشق او دیوانه بودی

بخوبی در جهان افسانه بودی

۲۳

کسی کو نام او بُردی بجائی

شدی هر ذرّهٔ یوسف نمائی

۲۴

مه نَو چون بدیدی ز آسمانش

زدی چون مَشک زانو هر زمانش

۲۵

اگر پیشانیش رضوان بدیدی

بهشت عدن را بی‌شان بدیدی

۲۶

سر زلفش چو در خاک اوفتادی

ازو پیچی در افلاک اوفتادی

۲۷

دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام

چو دو جادو دو زنگی بچّه در دام

۲۸

دو زنگی بچّه هر یک با کمانی

بتیر انداختن هر جا که جانی

۲۹

چو تیر غمزهٔ او زه بره کرد

دل عشّاق را آماج گه کرد

۳۰

شکر از لعل او طعمی دگر داشت

که لعلش ز هر دارو در شکر داشت

۳۱

دهانش درج مروارید تر بود

که هر یک گوهری تر زان دگر بود

۳۲

چو سی دندان او مرجان نمودی

نثار او شدی هر جان که بودی

۳۳

لب لعلش که جام گوهری بود

شرابش از زلال کوثری بود

۳۴

فلک گر گوی سیمینش ندیدی

چو گوی بی سر و بُن کی دویدی

۳۵

جمالش را صفت گفتن محالست

که از من آن صفت کردن خیالست

۳۶

بلطف طبعِ او مردم نبودی

که هر چیزی که از مردم شنودی

۳۷

همه در نظم آوردی بیک دم

بپیوستی چو مروارید در هم

۳۸

چنان در شعر گفتن خوش زبان بود

که گوئی از لبش طعمی در آن بود

۳۹

پدر پیوسته دل در کارِ اوداشت

بدلداری بسی تیمار اوداشت

۴۰

چو وقت مرگ پیش آمد پدر را

به پیش خویش بنشاند آن پسر را

۴۱

بدو بسپرد دختر را که زنهار

ز من بپذیرش و تیمار میدار

۴۲

زهر وجهی که باید ساخت کارش

بساز و تازه گردان روزگارش

۴۳

که از من خواستندش نام داران

بسی گردن کشان و شهریاران

۴۴

ندادم من بکس گر تو توانی

که شایسته کسی یابی تو دانی

۴۵

گواه این سخن کردم خدا را

پشولیده مگردان جان ما را

۴۶

چو هر نوعی سخن پیش پسر گفت

پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت

۴۷

بآخر جانی شیرین زو جدا شد

ندانم تا چرا آمد چرا شد

۴۸

بسی زیر و زبر آمد چو افلاک

که تا پای و سرش افکند در خاک

۴۹

کمان حق ببازوی بشر نیست

کزین آمد شدن کس را خبر نیست

۵۰

که می‌داند که بودن تا بکی داشت

کسی کآمد چرا رفتن ز پَی داشت

۵۱

پدر چون شد بایوان الهی

پسر بنشست در دیوان شاهی

۵۲

بعدل وداد کردن در جهان تافت

جهان از وی دم نوشیروان یافت

۵۳

رعیّت را و لشکر را دِرَم داد

بسی سالار را کوس و عَلَم داد

۵۴

بسی سودا زهر مغزی برون کرد

بسی بیدادگر را سرنگون کرد

۵۵

بخوبی و بناز و نیک نامی

چو جان می‌داشت خواهر را گرامی

۵۶

کنون بشنو که این گردنده پرگار

ز بهر او چه بازی کرد برکار

۵۷

غلامی بود حارث را یگانه

که او بودی نگهدار خزانه

۵۸

بنام آن ماه وش بکتاش بودی

ندانم تا کسی همتاش بودی

۵۹

بخوبی در جهان اعجوبهٔ بود

غم عشقش عجب منصوبهٔ بود

۶۰

مَثَل بودی بزیبائی جمالش

همه عالم طلب گاروصالش

۶۱

اگر عکس رخش گشتی پدیدار

بجنبش آمدی صورت ز دیوار

۶۲

چو زلف هندوش در کین نشستی

چو جعد زنگیان در چین نشستی

۶۳

چو زلفش سر کشان را بنده می‌داشت

چنان نقدی ز پس افکنده می‌داشت

۶۴

چو دو ابروش پیوسته به آمد

کمانی بود کاوّل در زه آمد

۶۵

غنیمی چرب چشم او ازان بود

که با بادام نقدش در میان بود

۶۶

صف مژگانش صف کردی شکسته

بزخم تیرباران از دو رَسته

۶۷

دهانی داشت همچون لعل سفته

درو سی دُرّ ناسفته نهفته

۶۸

یکی گر سفته شد لعل دهانش

نبود آن جز بالماس زبانش

۶۹

لبش خط داده عمر جاودان را

که آن لب بود آب خضر جان را

۷۰

ز دندانش توان کردن روایت

که در یک میم دارد سی دو آیت

۷۱

چو یوسف بود گوئی در نکوئی

خود ازگوی زنخدانش چه گوئی

۷۲

ز گویش تا بکی بیهوش باشم

چو در گوی آمدم خاموش باشم

۷۳

به پیش قصر باغی بود عالی

بهشتی نقد او را در حوالی

۷۴

همه شب می‌نخفت از عشق بلبل

طریق خارکش می‌گفت با گل

۷۵

گل از غنچه بصد غنج و بصد ناز

شکر خنده بسی می‌کرد آغاز

۷۶

چنان آمد که طفلی مانده در خون

گل سرخ از قماط سبز بیرون

۷۷

صبا همچون زلیخا در دویده

چو یوسف گل ازو دامن دریده

۷۸

چو بادی خضر بر صحرا گذشته

خضر بگذشته صحرا سبز گشته

۷۹

شهاب و برق را گشته سنان تیز

ز باران ابر کرده صد عنان ریز

۸۰

کشیده دست بر هم سبزه‌زاران

ولی آن دست پر گوهر ز باران

۸۱

بنفشه سر بخدمت پیش کرده

ولیکن پای بوس خویش کرده

۸۲

بیک ره ارغوان آغشته در خون

بخون ریز آمده بر خویش بیرون

۸۳

بدست آورده نرگس جامِ زر را

ز باران خورده شیر چون شکر را

۸۴

سر لاله چو در پای اوفتاده

کلاهش با کمر جای اوفتاده

۸۵

هزاران یوسف از گلشن رسیده

ز کنعان بوی پیراهن شنیده

۸۶

همه مرغان درافکنده خروشی

ز جانان بی نوا نامانده گوشی

۸۷

بوقت صبحگاهی باد مشکین

چو سوهان کرده روی آب پُرچین

۸۸

مگر افراسیاب آب زره یافت

که آب از باد نوروزی زره یافت

۸۹

ز هر سو کوثری دیگر روان بود

که آب خضر کمتر رشح آن بود

۹۰

ز پیش باغ طاقی تا بکیوان

نهاده تخت حارث پیش ایوان

۹۱

شه حارث چو خورشیدی خجسته

سلیمان وار در پیشان نشسته

۹۲

چو جوزا در کمر دست غلامان

ببالا هر یکی سروی خرامان

۹۳

ستاده صف زده ترکان سرکش

بخدمت کرده هر یک دست درکش

۹۴

ندیمان سرافراز نکورای

بخدمت چشمها افکنده بر پای

۹۵

شریفان همه عالم وضیعش

نظام عالم از رای رفیعش

۹۶

ز بیداری بختش فتنه در خواب

ز بیم خشمش آتش چشم پر آب

۹۷

زحل کین، مشتری وش، ماه طلعت

عطارد قدر و هم خورشید رفعت

۹۸

مگر بر بام آمد دختر کعب

شکوه جشن در چشم آمدش صعب

۹۹

چو لختی کرد هر سوئی نظاره

بدید آخر رخ آن ماه پاره

۱۰۰

چو روی و عارض بکتاش را دید

چو سروی در قبا بالاش را دید

۱۰۱

جهان حسن وقف چهرهٔ او

همه خوبی چو یوسف بهرهٔ او

۱۰۲

بساقی پیش شاه استاده بر جای

سر زلفش دراز افتاده بر پای

۱۰۳

ز مستی روی چون گلنار کرده

مژه در چشمِ عاشق خار کرده

۱۰۴

شکر از چشمهٔ نوشین فشانده

عرق از ماه بر پروین فشانده

۱۰۵

گهی سرمست می‌دادی شرابی

گهی بنواختی خوش خوش ربابی

۱۰۶

گهی برداشتی چون بلبل آواز

گهی چون گل گرفتی شیوه و ناز

۱۰۷

بدان خوبی چو دختر روی اودید

دل خود وقف یک یک موی اودید

۱۰۸

درآمد آتشی از عشق زودش

بغارت برد کلّی هرچه بودش

۱۰۹

چنان آن آتشش در جان اثر کرد

که آن آتش تنش را بیخبر کرد

۱۱۰

دلش عاشق شد و جان متّهم گشت

ز سر تا پا وجود او عدم گشت

۱۱۱

زدو نرگس چو ابری خون فشان کرد

بیک ساعت بسی طوفان روان کرد

۱۱۲

چنان برکند عشق او ز بیخش

که کلّی کرد گوئی چار میخش

۱۱۳

چنان از یک نظر در دام او شد

که شب خواب و بروز آرام او شد

۱۱۴

چنان بیچاره شد از چاره ساز او

که می‌نشناخت سر از پای باز او

۱۱۵

همه شب خون فشان و نوحه گر بود

چو شمعش هر نفس سوزی دگر بود

۱۱۶

ز بس آتش که در جان وی افتاد

چو آتش شد ازان سر از پی افتاد

۱۱۷

علی الجمله ز دست رنج و تیمار

چنان ماهی بسالی گشت بیمار

۱۱۸

طبیب آورد حارث، سود کی داشت

که آن بت درد بی درمان ز پی داشت

۱۱۹

چنان دردی کجا درمان پذیرد

که جان درمان هم از جانان پذیرد

۱۲۰

درون پرده دختر دایهٔ داشت

که در حیلت گری سرمایهٔ داشت

۱۲۱

بصد حیلت ازان مهروی درخواست

که ای دختر چه افتادت بگو راست

۱۲۲

نمی‌آمد مقرّ البتّه آن ماه

بآخر هم زبان بگشاد ناگاه

۱۲۳

که من بکتاش را دیدم فلان روز

بزلف و چهره جانسوز و دلفروز

۱۲۴

چو سرمستی ربابی داشت در بر

من از وی چون ربابی دست بر سر

۱۲۵

بزخم زخمه در راهی که او خواست

مخالف را بقولی کرد رگ راست

۱۲۶

مُخالف راست گر نبوَد بعالم

در آن پرده بسازد زیر بامم

۱۲۷

دل من چون مخالف شد چه سازم

نیامد راست این پرده نوازم

۱۲۸

کنون سرگشتهٔ آفاق گشتم

که ز اهل پردهٔ عشاق گشتم

۱۲۹

چو بشنودم ازان سرکش سرودی

ز چشمم ساختم بر پرده رودی

۱۳۰

چنان عشقش مرا بی‌خویش آورد

که صد ساله غمم در پیش آورد

۱۳۱

چنان زلفش پریشان کرد حالم

که آمد ملک جمعیت زوالم

۱۳۲

چنانم حلقهٔ زلفش کمر بست

که دل خون گشت تا همچون جگر بست

۱۳۳

چنین بیمار و سرگردان ازانم

که می‌دانم که قدرش می‌ندانم

۱۳۴

بخوبی کس چو بکتاش آن ندارد

که کس زو خوبتر امکان ندارد

۱۳۵

سخن چون می‌توان زان سرو بُن گفت

چرا باید ز دیگر کس سخن گفت

۱۳۶

چو پیشانی او میدانِ سیمست

گر از زلفش کنم چوگان چه بیمست

۱۳۷

درآن میدان بدان سرگشته چوگانش

بخواهم برد گوئی از زنخدانش

۱۳۸

اگر از زلف چوگان می‌کند او

سرم چون گوی گردان می‌کند او

۱۳۹

اگر رویش بتابد آشکاره

شود هر ذرّهٔ صد ماه پاره

۱۴۰

هلال عارضش چون هاله انداخت

مه نو از غمش در ناله انداخت

۱۴۱

چو زلفش دلربائی حلقه‌ور شد

بهر یک حلقه صد جان در کمر شد

۱۴۲

سوادی یافت مردم نرگس او

ازان شد معتکلف در مجلس او

۱۴۳

چو تیر غمزهٔ او کارگر شد

ز سهمش رمح و زو پین در کمر شد

۱۴۴

خطی دارد بدان سی پاره دندان

بخون من لبش ز آنست خندان

۱۴۵

صدف را دید آن دُرّ یتیمش

بدندان باز ماند از دُرج سیمش

۱۴۶

دهانش پستهٔ تنگست خندان

که آن را کعبتین افتاد دندان

۱۴۷

چو صبح ار خنده آرد در تباشیر

مزاج استخوان گیرد طباشیر

۱۴۸

لبش را صد هزاران بنده بیشست

که او از آبِ حیوان زنده بیشست

۱۴۹

خط سبزش محقّق اوفتادست

ز خطّ نسخ مطلق اوفتادست

۱۵۰

جهان زیر نگین دارد لب او

فلک در زیر زین سی کوکب او

۱۵۱

ز سیبش بر بِهی کردم روانه

ازین شکل صنوبر نار دانه

۱۵۲

چو آزادیم ازان سرو سهی نیست

بهی شد رویم و روی بهی نیست

۱۵۳

کنون ای دایه برخیز و روان شو

میان این دو دلبر در میان شو

۱۵۴

برو این قصّه با او در میان نه

اساس عشق این دو مهربان نه

۱۵۵

بگوی این رازش و گر خشم گیرد

بصد جانش دلم بر چشم گیرد

۱۵۶

کنون بنشان بهم ما هر دو تن را

کزان نبوَد خبر یک مرد و زن را

۱۵۷

بگفت این و یکی نامه اداکرد

بخون دل نکونامی رها کرد:

۱۵۸

الا ای غائب حاضر کجائی

به پیش من نهٔ آخر کجائی

۱۵۹

دو چشمم روشنائی از تو دارد

دلم نیز آشنائی از تو دارد

۱۶۰

بیا و چشم و دل را میهمان کن

وگرنه تیغ گیر وقصد جان کن

۱۶۱

بنقد از نعمت ملک جهانی

نمی‌بینم کنون جز نیم جانی

۱۶۲

چرا این نیم جان در تو نبازم

که بی تو من ز صد جان بی نیازم

۱۶۳

دلم بُردی وگر بودی هزارم

نبودی جز فشاندن بر تو کارم

۱۶۴

ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم

که من هرگز دل ازجان برنگیرم

۱۶۵

غم عشق تو درجان می‌نهم من

سر از تو در بیابان می‌نهم من

۱۶۶

چو بی رویت نه دل ماند و نه دینم

چرا سرگشته میداری چنینم

۱۶۷

منم بی روی تو روئی چو دینار

ز عشق روی توروئی بدیوار

۱۶۸

ترا دیدم که همتائی ندیدم

نظیرت سرو بالائی ندیدم

۱۶۹

اگر آئی بدستم باز رستم

وگرنه می‌روم هر جا که هستم

۱۷۰

بهر انگشت درگیرم چراغی

ترا می‌جویم از هر دشت و باغی

۱۷۱

اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار

وگرنه چون چراغم مرده انگار

۱۷۲

نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه

یکی صورت ز نقش خویش آن ماه

۱۷۳

بدایه داد تا دایه روان شد

بر آن ماه روی مهربان شد

۱۷۴

چو نقش او بدید و شعر بر خواند

ز لطف طبع و نقش او عجب ماند

۱۷۵

بیک ساعت دل از دستش برون شد

چو عشق آمد دل او بحر خون شد

۱۷۶

نهنگ عشق درحالش ز بون کرد

برای خود دلش دریای خون کرد

۱۷۷

چنان بی روی او روی جهان دید

که گفتی نه زمین نه آسمان دید

۱۷۸

چو گوئی بی سر و بی پای مضطر

کُله در پای کرد و کفش بر سر

۱۷۹

بدایه گفت برخیز ای نکوگوی

بر آن بت رَو و از من بدو گوی:

۱۸۰

ندارم دیدهٔ روی تودیدن

ندارم صبر بی تو آرمیدن

۱۸۱

مرا اکنون چه باید کرد بی تو

که نتوان برد چندین درد بی تو

۱۸۲

چو زلف تو دریده پرده‌ام من

که بر روی تو عشق آورده‌ام من

۱۸۳

ازان زلف توام زیر و زبر کرد

که با زلف تو عمرم سر به سر کرد

۱۸۴

ترا نادیده درجان چون نشستی

دلم برخاست تادر خون نشستی

۱۸۵

چو تو درجان من پنهانی آخر

چرا تشنه بخون جانی آخر

۱۸۶

چو صبحم دم مده ای ماه در میغ

مکش چون آفتاب از سرکشی تیغ

۱۸۷

اگر روشن کنی چشمم بدیدار

بصد جانت توانم شد خریدار

۱۸۸

نمیرم در غمت ای زندگانی

اگر دریابیم، باقی تو دانی

۱۸۹

روان شد دایه تا نزدیک آن ماه

ز عشق آن غلامش کرد آگاه

۱۹۰

که او از تو بسی عاشق تر افتاد

که ازگرمی او آتش در افتاد

۱۹۱

اگر گردد دلت از عشقش آگاه

دلت زو درد عشق آموزد آنگاه

۱۹۲

دل دختر بغایت شادمان شد

ز شادی اشک بر رویش روان شد

۱۹۳

نمی‌دانست کاری آن دلفروز

بجز بیت وغزل گفتن شب و روز

۱۹۴

روان می‌گفت شعر و می‌فرستاد

بخوانده بود آن گفتی بر استاد

۱۹۵

غلام آنگه بهر شعری که خواندی

شدی عاشق تر و حیران بماندی

۱۹۶

برین چون مدّتی بگذشت یک روز

بدهلیزی برون شد آن دلفروز

۱۹۷

بدیدش ناگهی بکتاش و بشناخت

که عمری عشق با نقش رخش باخت

۱۹۸

گرفتش دامن ودختر برآشفت

برافشاند آستین آنگه بدو گفت

۱۹۹

که هان ای بی ادب این چه دلیریست

تو روباهی ترا چه جای شیریست

۲۰۰

که باشی تو که گیری دامن من

که ترسد سایه از پیرامن من

۲۰۱

غلامش گفت ای من خاک کویت

چو می‌داری ز من پوشیده رویت

۲۰۲

چرا شعرم فرستادی شب و روز

دلم بردی بدان نقش دلفروز

۲۰۳

چو در اول مرا دیوانه کردی

چرا درآخرم بیگانه کردی

۲۰۴

جوابش داد آن سیمین بر آنگاه

که یک ذرّه نهٔ زین راز آگاه

۲۰۵

مرا در سینه کاری اوفتادست

ولیکن بر تو آن کارم گشادست

۲۰۶

چنین کاری چه جای صد غلامست

بتو دادم برون، اینت تمامست

۲۰۷

ترا آن بس نباشد در زمانه

که تو این کار را باشی بهانه؟

۲۰۸

اساسی کوژ بنهادی درین راز

بشهوة بازی افتادی ازین باز

۲۰۹

بگفت این وز پیش او بدر شد

بصد دل آن غلامش فتنه تر شد

۲۱۰

ز لفظ بوسعید مهنه دیدم

که او گفتست: من آنجا رسیدم

۲۱۱

بپرسیدم ز حال دختر کعب

که عارف گشته بود او عارفی صعب

۲۱۲

چنین گفت او که معلومم چنان شد

که آن شعری که بر لفظش روان شد

۲۱۳

زسوز عشق معشوق مجازی

بنگشاید چنان شعری ببازی

۲۱۴

نداشت آن شعر با مخلوق کاری

که او را بود با حق روزگاری

۲۱۵

کمالی بود در معنی تمامش

بهانه بود در راه آن غلامش

۲۱۶

بآخر دختر عاشق در آن سوز

بزاری شعر می‌گفتی شب و روز

۲۱۷

مگر میگشت روزی در چمنها

خوشی می‌خواند این اشعار تنها:

۲۱۸

الا ای باد شبگیری گذر کن

ز من آن ترک یغما را خبر کن

۲۱۹

بگو کز تشنگی خوابم ببردی

ببردی آبم و آبم ببردی

۲۲۰

یکی سقّاش بودی سرخ روئی

که هر وقت آبش آوردی سبوئی

۲۲۱

بجای ترک یغما خاصه چون ماه

نهاد آن سرخ سقّا را هم آنگاه

۲۲۲

برادر را چنان در تهمت افکند

که بر خواهر نظر بی حرمت افکند

۲۲۳

چو القصّه ازین بگذشت ماهی

درآمد حرب حارث را سپاهی

۲۲۴

سپاهی و شمارش از عدد بیش

چو دَوران فلک از حصر و حد بیش

۲۲۵

سپاهی موج زن از تیغ و جوشن

جهان از تیغ و جوشن گشته روشن

۲۲۶

درآمد لشکری از کوه و شخ در

کهشد گاو زمین چون خر به یخ در

۲۲۷

ز دیگر سوی حارث با سپاهی

ز دروازه برون آمد پگاهی

۲۲۸

چو بخت او جوان یکسر سپاهش

چو رایش مرتفع چتر و کلاهش

۲۲۹

ظفر می‌شد ز یک سو حلقه در گوش

ز یک سو فتح و نصرة دوش بر دوش

۲۳۰

سپه القصّه افتادند در هم

بکُشتن دست بگشادند برهم

۲۳۱

غباری از همه صحرا برآمد

فغان تا گنبد خضرا برآمد

۲۳۲

خروش کوس گوش چرخ کر کرد

زمین چون آسمان زیر و زبر کرد

۲۳۳

زمین از خون خصمان لاله زاری

هوا از تیرباران ژاله باری

۲۳۴

جهان را پردهٔ برغاب جَسته

ز کُشته پیش برغی باز بسته

۲۳۵

اجل چنگال بر جان تیز کرده

قضا پُر کینه دندان تیز کرده

۲۳۶

هویدا از قیامت صد علامت

گرفته دیو قامت زان قیامت

۲۳۷

درآمد پیش آن صف حارث آنگاه

جهانی پُر سپاه آورد در راه

۲۳۸

سپه را چون بیکره جمله کرد او

درآمد همچو شیر و حمله کرد او

۲۳۹

سپهر تند با چندین ستاره

شده از شاخ رمحش پاره پاره

۲۴۰

چو تیغی بر سر آمد از کرامت

فرو شد فتنه را سر تا قیامت

۲۴۱

چو تیغش خصم را چون گُل بخون شُست

گل نصرت ز تیغ او برون رُست

۲۴۲

چو تیرش سوی چرخ نیلگون شد

ز چشم سوزن عیسی برون شد

۲۴۳

وزان سوی دگر بکتاش مهروی

دودستی تیغ می‌زد از همه سوی

۲۴۴

بآخر چشم زخمی کارگر گشت

سرش از زخم تیغی سخت درگشت

۲۴۵

همی نزدیک شد کان خوب رفتار

بدست دشمنان گردد گرفتار

۲۴۶

درآن صف بود دختر روی بسته

سلاحی داشت بر اسپی نشسته

۲۴۷

به پیش صف درآمد همچو کوهی

وزو افتاد در هر دل شکوهی

۲۴۸

نمی‌دانست کس کان سیمبر کیست

زبان بگشاد و گفت این کاهلی چیست

۲۴۹

من آن شاهم که فرزینم سپهرست

پیاده در رکابم ماه و مهرست

۲۵۰

اگر اسپ افکنم بر نطعِ گردان

دو رخ طرحش نهم چون شیر مردان

۲۵۱

سری کو سرکشد از حکم این ذات

بپای پیلش اندازم بشهمات

۲۵۲

اگر شمشیر بُرّان برکشم من

جگر از شیر غُرّان بر کشم من

۲۵۳

چو تیغ آتش افشانم دهد تاب

ز بیمش زهرهٔ آتش شود آب

۲۵۴

چومار رمح را در کف به پیچیم

نیاید هیچکس در صف بهیچم

۲۵۵

اگر سندانم آید پیش نیزه

شود از زخمِ زخمم ریزه ریزه

۲۵۶

ز زخم ار زور سندانی نماند

ز سندانی سپندانی نماند

۲۵۷

چو مرغ تیر من از زه درآید

ز حلق مرغ گردون زه برآید

۲۵۸

چو بگشایم کمند از روی فتراک

چو بادآرم عدو را روی ب رخاک

۲۵۹

بتازم رخش و بگشایم در فصل

که من در رزم رُستَم، رستمم ز اصل

۲۶۰

بگفت این و چو مردان بر نشست او

ازان مردان تنی را ده بخست او

۲۶۱

بر بکتاش آمد تیغ در کف

وز آنجا برگرفتش برد با صف

۲۶۲

نهادش پس نهان شد در میانه

کسش نشناخت از اهل زمانه

۲۶۳

چو آن بت روی در کُنجی نهان شد

سپاه خصم چون دریا روان شد

۲۶۴

همی نزدیک آمد تا بیکبار

نماند شهره اندر شهر دیّار

۲۶۵

چو حارث را مدد گشت آشکارا

بسی خلق از بر شاه بخارا

۲۶۶

هزیمت شد سپاه دشمن شاه

دگر کشته فتاده خوار در راه

۲۶۷

چو شه با شهر آمد شاد و پیروز

طلب کرد آن سوار چست آن روز

۲۶۸

نداد از وی نشانی هیچ مردم

همه گفتند شد همچون پری گُم

۲۶۹

علی الجمله چو آمد زنگی شب

نهاده نصفئی از ماه بر لب

۲۷۰

همه شب قرص مه چون قرص صابون

همی انداخت کفک از نور بیرون

۲۷۱

بدان صابون بخون دیده تا روز

ز جان می‌شست دست آن عالم افروز

۲۷۲

چو زاغ شب درآمد، زان دلارام

دل دختر چو مرغی بود در دام

۲۷۳

دل از زخم غلامش آنچنان سوخت

که در یک چشم زخمش نیز جان سوخت

۲۷۴

نبودش چشم زخمی خواب و آرام

که بر سر داشت زخمی آن دلارام

۲۷۵

کجا می‌شد دل او آرمیده

یکی نامه نوشت از خون دیده

۲۷۶

چنین آورد در نظم آن سمن بوی

که بشنو قصهٔ گنگی سخن گوی

۲۷۷

سری کز سروری تاج کبارست

سر پیکان در آن سر در چه کارست

۲۷۸

سر خصمت که بادا بی سر و کار

مباد از سر کشد جز بر سر دار

۲۷۹

سری را کز وجودت سروری نیست

نگونساری آن سر سرسری نیست

۲۸۰

سری کان سر نه خاک این دَرآید

بجان و سر که آن سر در سر آید

۲۸۱

حَسود سرکشت گر سرنشین است

چو مارش سر بکَف کان سرچنین است

۲۸۲

وگر سر درکشد خصم سبک سر

سرش بُر نه سرش درکش سبک تر

۲۸۳

سری کان سر ندارد با تو سر راست

مبادش سر که رنج او ز سر خاست

۲۸۴

چو سر بنهد عدو کز سردرآید

سر آن دارد او کز سر بر آید

۲۸۵

اگر سر نفکند از سرسرت پیش

سر موئی ندارد سر سر خویش

۲۸۶

سر سبزت که تاج از وی سری یافت

ز سر سبزیش هر سر سروری یافت

۲۸۷

سپهر سرنگون زان شد سرافراز

که هر دم سر نهد پیشت ز سر باز

۲۸۸

اگر درد سرم درد سرت داد

سر خصمان بریده بر درت باد

۲۸۹

نهادم پیش آن سر بر زمین سر

فدای آن چنان سر صد چنین سر

۲۹۰

کسی کز زخم خذلان کینه‌ور گشت

اگر برگشت از قهر تو درگشت

۲۹۱

کسی کز شاخسار عیش برخورد

اگر می خورد بی یادت، جگر خورد

۲۹۲

کسی کز جهل خود لاف خرد زد

اگر زر زد نه بر نام تو، بد زد

۲۹۳

کسی کو سوی حج کردن هوا کرد

اگر حج کرد بی امرت خطا کرد

۲۹۴

چه افتادت که افتادی بخون در

چو من زین غم نه بینی سرنگون تر

۲۹۵

همه شب همچو شمعم سوز در بر

چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

۲۹۶

چو شمع از عشق هر دم باز خندم

به پیش چشم برقع باز بندم

۲۹۷

چو شمع از عشق جانی زنده دارد

میان اشک و آتش خنده دارد

۲۹۸

شبم را گر امید روز بودی

مرا بودی که کمتر سوز بودی

۲۹۹

ازان آتش که بر جانم رسیدست

بسی پایان مجو کآنم رسیدست

۳۰۰

ازان آتش که چندین تاب خیزد

عجب نبوَد که چندین آب خیزد

۳۰۱

چه می‌خواهی ز من با این همه سوز

که نه شب بوده‌ام بی سوز نه روز

۳۰۲

میان خاک در خونم مگردان

سراسیمه چو گردونم مگردان

۳۰۳

چو سرگردانیم میدانی آخر

بخونم در چه می‌گردانی آخر

۳۰۴

چو میدانی که سرمست توام من

ز پای افتاده از دست توام من

۳۰۵

من خون خواره خونی چون نگردم

چرا جز در میان خون نگردم

۳۰۶

چنان گشتم ز سودای تو بی‌خویش

که از پس می‌ندانم راه و از پیش

۳۰۷

دلی دارم ز درد خویش خسته

به بیت الحزن در بر خویش بسته

۳۰۸

بزای بند بندم چند سوزی

بر آتش چون سپندم چند سوزی

۳۰۹

اگر اُمّید وصل تو نبودی

نه گَردی ماندی از من نه دودی

۳۱۰

مرا تر دامنی آمد بجان زیست

که بر بوی وصال تو توان زیست

۳۱۱

دل من داغ هجران بر نتابد

که دل خود وصل جانان برنتابد

۳۱۲

ز درد خویشتن چون بیقراران

یکی با تو بگفتم از هزاران

۳۱۳

دگر گویم اگر یابم رهی باز

وگرنه می‌کشم در جان من این راز

۳۱۴

روان شد دایه و این نامه هم برد

بسر شد، راه بر سر چون قلم برد

۳۱۵

سر بکتاش با چندان جراحت

ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت

۳۱۶

ز چشمش گشت سیل خون روانه

بسی پیغام دادش عاشقانه

۳۱۷

که جانا تا کَیم تنها گذاری

سر بیمار پرسیدن نداری

۳۱۸

چو داری خوی مردم چون لبیبان

دمی بنشین به بالین غریبان

۳۱۹

اگر یک زخم دارم بر سر امروز

هزارم هست برجان ای دلفروز

۳۲۰

ز شوقت پیرهن بر من کفن شد

بگفت این وز خود بی‌خویشتن شد

۳۲۱

چو روزی چند را بکتاش دمساز

ز مجروحی بجای خویش شد باز

۳۲۲

نشسته بود آن دختر دلفروز

براه و رودکی می‌رفت یک روز

۳۲۳

اگر بیتی چو آب زر بگفتی

بسی دختر ازان بهتر بگفتی

۳۲۴

بسی اشعار گفت آن روز اُستاد

که آن دختر مجاباتش فرستاد

۳۲۵

ز لطف طبع آن دلداده دمساز

تعجب ماند آنجا رودکی باز

۳۲۶

ز عشق آن سمنبر گشت آگاه

نهاد آنگاه از آنجا پای در راه

۳۲۷

چو شد بر رودکی راز آشکارا

از آنجا رفت تا شهر بخارا

۳۲۸

بخدمت شد روان تا پیش آن شاه

که حارث را مدد او کرد آنگاه

۳۲۹

رسیده بود پیش شاه عالی

برای عذر حارث نیز حالی

۳۳۰

مگر شاهانه جشنی بود آن روز

چه می‌گویم بهشتی بد دلفروز

۳۳۱

مگر از رودکی شه شعر درخواست

زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست

۳۳۲

چو بودش یاد شعر دختر کعب

همه بر خواند و مجلس گرم شد صعب

۳۳۳

شهش گفتا بگو تا این که گفتست

که مروارید را ماند که سُفتست

۳۳۴

ز حارث رودکی آگاه کی بود

که او خود گرم شعر و مست می بود

۳۳۵

ز سرمستی زبان بگشاد آنگاه

که شعر دختر کعبست ای شاه

۳۳۶

بصد دل عاشقست او بر غلامی

در افتادست چون مرغی بدامی

۳۳۷

زمانی خوردن و خفتن ندارد

بجز بیت و غزل گفتن ندارد

۳۳۸

اگر صد شعر گوید پر معانی

بر او می‌فرستد در نهانی

۳۳۹

اگر آن عشق چون آتش نبودی

ازو این شعر گفتن خوش نبودی

۳۴۰

چو حارث این سخن بشنود بشکست

ولیکن ساخت خود را آن زمان مست

۳۴۱

چو القصّه بشهر خویش شد باز

ز خواهر در نهان می‌داشت این راز

۳۴۲

ولی پیوسته می‌جوشید جانش

نگه می‌داشت پنهان هر زمانش

۳۴۳

که تا بر وَی فرو گیرد گناهی

بریزد خون او برجایگاهی

۳۴۴

هر آن شعری که گفته بود آن ماه

فرستاده بر بکتاش آنگاه

۳۴۵

نهاده بود در دُرجی باعزاز

سرش بسته که نتوان کرد سرباز

۳۴۶

رفیقی داشت بکتاش سمن بر

چنان پنداشت کان دُرجیست گوهر

۳۴۷

سرش بگشاد وآن خطها فرو خواند

به پیش حارث آورد و برو خواند

۳۴۸

دل حارث پر آتش گشت ازان راز

هلاک خواهر خود کرد آغاز

۳۴۹

در اوّل آن غلام خاص را شاه

به بند اندر فکند و کرد در چاه

۳۵۰

در آخر گفت تا یک خانه حمّام

بتابند از پی آن سیم اندام

۳۵۱

شه آنگه گفت تا از هر دو دستش

بزد فصّاد رگ اما نه بستش

۳۵۲

در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش

فرو بست از کچ و از سنگ راهش

۳۵۳

بسی فریاد کرد آن سروِ آزاد

نبودش هیچ مقصودی ز فریاد

۳۵۴

که داند تا که دل چون می‌شد ازوی

جهانی را جگر خون می‌شد از وی

۳۵۵

چنین قصّه که دارد یاد هرگز

چنین کاری کرا افتاد هرگز

۳۵۶

بدین زاری بدین درد و بدین سوز

که هرگز در جهان بودست یک روز!

۳۵۷

بیا گر عاشقی تا درد بینی

طریق عاشقان مرد بینی

۳۵۸

درآمد چند آتش گرد آن ماه

فرو شد زان همه آتش بیک راه

۳۵۹

یکی آتش ازان حمّام ناخوش

دگر آتش ازان شعر چو آتش

۳۶۰

یکی آتش ز آثار جوانی

دگر آتش ز چندین خون فشانی

۳۶۱

یکی آتش ز سوز عشق و غیرت

دگر آتش ز رُسوائی و حسرت

۳۶۲

یکی آتش ز بیماری و سستی

دگر آتش ز دل گرمی و مستی

۳۶۳

که بنشاند چنین آتش بصد آب

کرا با این همه آتش بوَد تاب

۳۶۴

سر انگشت در خون می‌زد آن ماه

بسی اشعار خود بنوشت آنگاه

۳۶۵

ز خون خود همه دیوار بنوشت

بدرد دل بسی اشعار بنوشت

۳۶۶

چو در گرمابه دیواری نماندش

ز خون هم نیز بسیاری نماندش

۳۶۷

همه دیوار چون پر کرد ز اشعار

فرو افتاد چون یک پاره دیوار

۳۶۸

میان خون وعشق و آتش و اشک

بر آمد جان شیرینش بصد رشک

۳۶۹

چو بگشادند گرمابه دگر روز

چه گویم من که چون بود آن دلفروز

۳۷۰

چو شاخی زعفران از پای تا فرق

ولی از پای تا فرقش بخون غرق

۳۷۱

ببردند و بآبش پاک کردند

دلی پر خونش زیر خاک کردند

۳۷۲

نگه کردند بر دیوار آن روز

نوشته بود این شعر جگر سوز:

۳۷۳

نگارا بی تو چشمم چشمه سارست

همه رویم بخون دل نگارست

۳۷۴

ز مژگانم به سیلابی سپردی

غلط کردم همه آبم ببُردی

۳۷۵

ربودی جان و در وی خوش نشستی

غلط کردم که بر آتش نشستی

۳۷۶

چو در دل آمدی بیرون نیائی

غلط کردم که تو در خون نیائی

۳۷۷

چو از دو چشم من دو جوی دادی

بگرمابه مرا سرشوی دادی

۳۷۸

منم چون ماهئی بر تابه آخر

نمی‌آئی بدین گرمابه آخر؟

۳۷۹

نصیب عشق این آمد ز درگاه

که در دوزخ کنندش زنده آنگاه

۳۸۰

که تا در دوزخ اسراری که دارد

میان سوز و آتش چون نگارد

۳۸۱

تو کَی دانی که چون باید نوشتن

چنین قصّه بخون باید نوشتن

۳۸۲

چو در دوزخ بعشقت روی دارم

بهشتی نقد از هر سوی دارم

۳۸۳

چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من

بهشت عاشقان شد قصّهٔ من

۳۸۴

سه ره دارد جهان عشق اکنون

یکی آتش یکی اشک و یکی خون

۳۸۵

کنون من بر سر آتش ازانم

که گه خون ریزم و گه اشک رانم

۳۸۶

بآتش خواستم جانم که سوزد

چو جای تست نتوانم که سوزد

۳۸۷

باشکم پای جانان می‌بشویم

بخونم دست از جان می بشویم

۳۸۸

بدین آتش که ازجان می‌فروزم

همه خامان عالم را بسوزم

۳۸۹

ازین غم آنچه می‌آید برویم

همه ناشسته رویان را بشویم

۳۹۰

ازین خون گر شود این راه بازم

همه عشاق را گلگونه سازم

۳۹۱

ازین آتش که من دارم درین سوز

نمایم هفت دوزخ را که بین سوز

۳۹۲

ازین اشکم که طوفانیست خونبار

دهم تعلیم باران را که چون بار

۳۹۳

ازین خونم که دریائیست گوئی

درآموزم شفق را سرخ روئی

۳۹۴

ازین آتش چنان کردم زمانه

که دوزخ خواست از من صد زبانه

۳۹۵

ازین اشکم دو گیتی را تمامت

گِلی در آب کردم تا قیامت

۳۹۶

ازین خون باز بستم راه گردون

که تا گشت آسیای چرخ بر خون

۳۹۷

ازین گردی که بود آن نازنین را

ز اشکی آب بر بندم زمین را

۳۹۸

بجز نقش خیال دلفروزم

بدین آتش همه نقشی بسوزم

۳۹۹

بخوردی خون جان من تمامی

که نوشت باد ای یار گرامی

۴۰۰

کنون در آتش و در اشک و در خون

برفتم زین جهان جیفه بیرون

۴۰۱

مرا بی تو سرآمد زندگانی

منت رفتم تو جاویدان بمانی

۴۰۲

چو بنوشت این بخون فرمان درآمد

که تا زان بی سر و بن جان برآمد

۴۰۳

دریغا نه دریغی صد هزاران

ز مرگ زار آن تاج سواران

۴۰۴

بآخر فرصتی می‌جست بکتاش

که بخت از زیر چاه آورد بالاش

۴۰۵

نهان رفت و سر حارث شبانگاه

ببرید و روانه شد هم آنگاه

۴۰۶

بخاک دختر آمد جامه بر زد

یکی دشنه گرفت و بر جگر زد

۴۰۷

ازین دنیای فانی رخت برداشت

دل از زندان و بند سخت برداشت

۴۰۸

نبودش صبر بی یار یگانه

بدو پیوست و کوته شد فسانه

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۳۸

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۳/۱۵ - ۱۰:۵۱:۴۷
بیت:12علط: تابشدرست: ز تابشبیت:352علط: کجدرست: کچ بیت:391علط: مندارمدرست: من دارماین طولانی ترین داستانی است که از رابعه نقل شده است . از رابعه فقط بیت هایی پراکنده در جاهای دیگر نقل شده است
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
user_image
ستاره سادات . پیغمبری
۱۳۸۹/۰۶/۱۳ - ۰۷:۲۸:۰۵
به جهت تشابه اسمی رابعه بلخی ( ملقب به حمامه، زین العرب ، رابعه قزداری ، دختر کعب ، همدوره رودکی و نخستین زن شاعر پارسی گوی ، عرب کوچیده به خراسان ، قرن چهارم هجری قمری ) با رابعه عدویه ( آغازگر عرفان عاشقانه ، ام الخیر ، زاده بصره، دختر اسمعیل عدوی قیسی ، عارفه قرن دوم هجری قمری) پیشنهاد می کنم این بزرگان را با شخصیت مقابلشان بشناسیم . یعنی رابعه بلخی را با بکتاش ، و رابعه عدویه را با حسن بصریدر این رابطه لطفا حاشیه شماره 2 این متن را حذف و بدین ترتیب اصلاح نمایید :برای مطالعه بیشتر در رابطه با عاشقه/شاعره/عارفه رابعه بلخی میتوانید به این نشانی مراجعه کنید :پیوند به وبگاه بیرونی
user_image
امچم
۱۳۹۳/۰۶/۰۴ - ۱۶:۵۴:۴۵
چو باد آرم عدو را روی بر خاک . صحیح است که روی ب ر خاک نوشته شده است.