
عطار
(۸) سؤال کردن سائل از مجنون
۱
بمجنون گفت آن یاری ز یاری
که لیلی را تو چندین دوست داری
۲
بدو گفتا بحقّ عرش و کرسی
که گر من دوستش دارم چه پرسی
۳
رفیقش گفت چندین شعر گفتن
شبانروزیت نه خوردن نه خفتن
۴
میان خاک و خون بودن بزاری
چه بودست این همه بر دوستداری؟
۵
جوابش دادکان بگذشت اکنون
که مجنون لیلی و لیلیست مجنون
۶
دوئی برخاست اکنون از میانه
همه لیلیست، مجنون بر کرانه
۷
چو شیر و مَی بهم پیوسته گردند
ز نقصان دو بودن رسته گردند
۸
یکی چون آشکارا گشت اینجا
دوئی را نیست یارا گشت اینجا
۹
اگر هستی بجان او را خریدار
چو تو گم گشتی او آمد پدیدار
۱۰
چنان گم شو که دیگر تا توانی
نیابی خویش را در زندگانی
نظرات
میثم رییسیان