عطار

عطار

(۹) حکایت بایزید با مرد مسافر

۱

برای بایزید آمد ز جائی

غریبی، در بزد چون آشنائی

۲

میان خانه در شیخ نکورای

بفکرت ایستاده بوده بر پای

۳

بدو گفتا نگوئی کز کجا ام؟

غریبش گفت مردی آشناام

۴

غریبم آمده بهر لقائی

ببوی بایزید از دور جائی

۵

جوابش داد شیخ عالم افروز

که ای درویش سی سالست امروز

۶

که من در آرزوی بایزیدم

بسی جستم ولی گردش ندیدم

۷

ندانم تا چه افتاد و کجا شد

نمی‌بینم مگر از چشم ما شد

۸

چنان در زر وجودش گشت خاموش

که می‌شد قرب سی سالش فراموش

۹

کسی کو جاودانه محوِ زر شد

ز خود هرگز نداند با خبر شد

۱۰

ولیکن کیمیا آنست مادام

که نور الله نهندش سالکان نام

۱۱

اگر بر کافری تابد زمانی

فرو گیرد ز نور او جهانی

۱۲

چو زد بر سحرهٔ فرعون آن نور

چنان نزدیک گشتند آن چنان دور

۱۳

اگر بر پیرزن تابد زمانی

کند چون رابعه‌ش مرد جهانی

۱۴

وگر بر بیل زن تابد باعزاز

چو خرقانیش گرداند سرافراز

۱۵

وگر یک ذرّه با معروف گردد

ز ترسائی بدین موصوف گردد

۱۶

وگر پیش فُضَیل آید پدیدار

شود از ره زنی ره دانِ اسرار

۱۷

وگر درجان ابن ادهم آید

دلش سلطانِ هر دو عالم آید

۱۸

وگر بر تن زند دل گردد آن خاک

وگر بر دل زند جانی شود پاک

۱۹

چو جان در خویشتن آن نور یابد

دو گیتی را ز هستی دور یابد

۲۰

چو جان زان نور گردد محو مطلق

به سبحانی برون آید و اناالحق

۲۱

چو در صحن بهشت آید باخلاص

خطابش این بوَد از حضرت خاص

۲۲

که هست این نامه از شاه یگانه

به سوی پادشاه جاودانه

۲۳

چو از خاصّ خودش پوشند جامه

ز قُدّوسی بقّدوسیست نامه

۲۴

چو قدّوسی توانی جاودان گشت

همه تن دل همه دل نیز جان گشت

۲۵

چو دادت صورة خوب و صفت هم

بیا تا بدهدت این معرفت هم

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
میثم رییسیان
۱۳۹۸/۰۲/۱۷ - ۱۶:۱۱:۱۶
سلام. وقت بخیربه نظر فرم صحیح بیت هفت و هشت به شکل زیر می باشد.بیت هفتم (ندانم تا چه افتاد و کجا شد/ زمن سی سال باشد تا جدا شد)بیت هشتم ( چنان در زر وجودش گشت خاموش/ که شد سی ساله احوالش فراموش)همینطور بنا بر این روایت عطار بیت زیر را سروده است.وگر بر پیرزن تابد زمانی/ کند چون رابعه اش مرد جهانیرابعه دختر کعب قُزداری که به رابعه بلخی هم شناخته شده‌است، شاعر پارسی‌گوی نیمه نخست سده چهارم هجری (914-943میلادی) است. وی طبق اسناد موجود، نخستین شاعر زن پارسی گوی است.او همدوره با سامانیان و رودکی بوده و به استناد گفتار عطار نیشابوری با رودکی دیدار و مشاعره داشته‌است. بر اساس روایت عطار، روزی لشکر دشمن به حوالی بلخ می‌رسد و بکتاش (از کارگزاران شاه وقت) به همراه سپاه بلخ به نبرد می‌رود. رابعه که تاب بی‌خبری از وضعیت بکتاش را ندارد، با لباس مبدل و روی پوشیده، پنهانی در پس سپاه بلخ به میدان جنگ می‌رود. بکتاش در گیرودار نبرد زخمی می‌شود و رابعه که جان بکتاش را در خطر می‌بیند، شمشیر کشیده و به میانه میدان می‌رود و پس از کشتن تعدادی از سپاهیان دشمن پیکر نیمه جان بکتاش را بر اسب کشیده از مهلکه نجات می‌دهد