
عطار
(۳) حکایت آن دیوانه که ازو پرسیدند که درد چیست
۱
یکی پرسید ازان دیوانه مردی
که چه بوَد درد چون داری تو دردی؟
۲
چنین گفت او که دردآنست پیوست
که چون باید بُریده دست را دست
۳
و یا آن تشنهٔ ده روزه را نیز
چگونه آب باید از همه چیز
۴
کسی را هم چنان باید خدا را
ترا گر نیست این این هست ما را
۵
همی درد آن بوَد ای زندگانی
که چیزی بایدت کانرا ندانی
۶
ندانی آن و آن خواهی همیشه
ندانم کین چه کارست و چه پیشه
۷
جز او هرچت بود باشد همه پیچ
که آن خواهی و آن خواهی دگر هیچ
نظرات
علی میراحمدی