عطار

عطار

(۳) حکایت آن دیوانه که ازو پرسیدند که درد چیست

۱

یکی پرسید ازان دیوانه مردی

که چه بوَد درد چون داری تو دردی؟

۲

چنین گفت او که دردآنست پیوست

که چون باید بُریده دست را دست

۳

و یا آن تشنهٔ ده روزه را نیز

چگونه آب باید از همه چیز

۴

کسی را هم چنان باید خدا را

ترا گر نیست این این هست ما را

۵

همی درد آن بوَد ای زندگانی

که چیزی بایدت کانرا ندانی

۶

ندانی آن و آن خواهی همیشه

ندانم کین چه کارست و چه پیشه

۷

جز او هرچت بود باشد همه پیچ

که آن خواهی و آن خواهی دگر هیچ

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
علی میراحمدی
۱۴۰۲/۰۷/۰۳ - ۰۵:۲۳:۳۵
 آدمی اگر پس از خوانش این ابیات گریبان بدرد و سر به بیابان بگذارد رواست که برخی معانی را نتوان تاب آورد همی درد آن بوَد ای زندگانی که چیزی بایدت کانرا ندانی ندانی آن و آن خواهی همیشه ندانم کین چه کارست و چه پیشه جز او هرچت بود باشد همه پیچ که آن خواهی و آن خواهی دگر هیچ