عطار

عطار

(۶) حکایت احمد غزالی

۱

به پیش پاک بازان دلفروز

چنین گفت احمد غزّال یک روز

۲

که چون بهر جمال یوسف خوب

بمصر آمد زبیت الحُزن یعقوب

۳

درآمد تنگ یوسف پیش او در

گرفت آن تنگ دل را تنگ در بر

۴

فغان در بسته بُد یعقوب ناگاه

که کو یوسف مگر افتاد در چاه

۵

بدو گفتند آخر می چه گوئی

گرفته در بر او را می چه جوئی

۶

ز کنعان بوی پیراهن شنیدی

چو دیدی این دمش گوئی ندیدی

۷

جواب این داد یعقوب پیمبر

که من یوسف شدم امروز یکسر

۸

ز یوسف لاجرم بوئی شنودم

که من خود بندهٔ یعقوب بودم

۹

همه من بوده‌ام، یوسف کدامست

چو خود را یافتم اینم تمامست

۱۰

بخود گر سر فرود آری زمانی

بیابی زانچه می‌گوی نشانی

۱۱

ولی چون از همه آزاد گردی

تو نه غمگین شوی نه شاد گردی

۱۲

ز زیر چرخ گردانت بر آرند

برنگ کار مردانت برآرند

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
شهرام
۱۳۹۰/۰۷/۱۹ - ۰۴:۱۴:۵۱
با سلام.در مصرع اول از بیت اول باید به جای "دلفروز " نوشته شود " دل افروز " که بیت اینچین می شود:به پیش پاکبازان دل افروز چنین گفت احمد غزال،یک روز...با تشکر
user_image
میثم رییسیان
۱۳۹۸/۰۲/۱۹ - ۰۹:۵۱:۲۶
سلام.وقت بخیرمصرع دوم بیت دهم (بیابی ز آنچه می جویی نشانی)تشکر
user_image
دکتر صحافیان
۱۳۹۹/۰۷/۲۲ - ۰۱:۴۲:۴۹
حکایت احمدغزالی[طوسی]مقاله21آنگاه که یعقوب از بیت الاحزان خویش به مصر آمد، یوسف را به تنگی در آغوش کشید.ناگهان فریاد کشید یوسف کجاست؟! شاید در چاه افتاده است! گقتند: چگونه در حالی که در آغوش توست او را می جویی؟!در کنعان بوی پیراهنش را از فرسنگها راه شنیدی، اما یوسف در برابر چشمانت هست و می گویی ندیدی؟!جواب این داد یعقوب پیمبر که من یوسف شدم امروز یکسرزمانی که بوی پیراهن شنیدم در بند یعقوب بودم ولی اکنون با تمام وجودم یوسف شده ام.اگر به خودت توجه و تمرکز کنی احوالات خویش را می یابی، ولی اگر از همه آزاد و رها شوی( با دوست متحد شوی) حالات خویش را نمی یابی نه غم را و نه شادی را.نکته:قابل مقایسه با حکایت سعدی:ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی؟بگفت احوال ما برق جهان است گهی پیدا و دیگر دم نهان استگهی بر طارم اعلا نشینیمگهی بر پشت پای خود نبینیم( گلستان باب اخلاق درویشان)عطار به زیبایی هر چه تمامتر فنای عارفانه را بیان کرده است که منجر به ندیدن خویشتن(و احوالات خویش) می شود.دکتر مهدی صحافیان آرامش و پرواز روح