
عطار
(۷) حکایت ابوعلی فارمدی
۱
چنین دادند ره بینان دمساز
خبر از بوعلی فاربد باز
۲
که گفت ای مرد نه خوش شو بخواندن
نه دل ناخوش کن از خُسران و راندن
۳
قبول خویش را مشمر غنیمت
مشو گر رَد شوی هرگز هزیمت
۴
که چون نفریبی از نعمت دمی تو
نگردی از بلا پست غمی تو
۵
برون این همه رنگ دگرگون
برنگی دیگرت آرند بیرون
۶
اگر این رنگ افتد بر رگویت
دو عالم عنبرین گردد ز بویت
۷
اگر این رنگ یابی ای یگانه
نباید هیچ چیزت جاودانه
۸
همه چیزی چو ازتو چیز گردد
ترا کی مَیلِ چیزی نیز گردد
۹
چو تو دائم تو باشی بی بهانه
همه چیزی توداری جاودانه
۱۰
چو دائم محو باشی در الهی
ز تو خواهند امّا تو نخواهی
نظرات
رسته
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.