
عطار
(۵) حکایت مرد خاک بیز
۱
چنین گفت آن یکی با خاک بیزی
که میآید شگفتم ازتو چیزی
۲
که گم ناکرده میجوئی تو عاجز
نیابی چیزِ گم ناکرده هرگز
۳
عجبتر، گفت، زین چیزی دگر هست
که گم ناکردهٔ گر ندهدم دست
۴
بغایت می برنجم وین شگفتی
بسی بیشست ازان اوّل که گفتی
۵
نه بتوان یافت نه گم میتوان کرد
نه خاموشی رهست و نه بیان کرد
۶
غرض آنست زین تا تو نباشی
نه این باشی نه آن هر دو تو باشی
نظرات