
عطار
(۸) حکایت آن زن در حضرت رسالت
۱
پیمبر گفت بس مفسد زنی بود
که در دین همچو گِل تر دامنی بود
۲
مگر میرفت در صحرا براهی
پدید آمد میان راه چاهی
۳
سگی را دید آنجا ایستاده
زبانش از تشنگی بیرون فتاده
۴
بشفقت ترک کار خویشتن کرد
ز موزه دلو و از چادر رسن کرد
۵
کشید آبی به سگ داد و خدایش
گرامی کرد در هر دو سرایش
۶
شب معراج دیدم هچو ماهش
بهشت عدن گشته جایگاهش
۷
زنی مفسد سگی راداد آبی
جزا بودش ز حق چندین ثوابی
۸
اگر یک دل کنی آسوده یک دم
ثوابش برنتابد هر دو عالم
۹
برای آنکه دل با خویش باشد
ثوابش از دو گیتی بیش باشد
۱۰
ز ابلیسیِ خود گر پاک گردی
چو آدم سخت نیکو خاک گردی
۱۱
چو ابلیسی منی آورد جانت
کَی از رحمت بوَد بَر جاودانت
نظرات