عطار

عطار

المقالة الرابعة

۱

پسر گفتش دلم حیران بماندست

که بی شه زادهٔ پریان بماندست

۲

چو آن دختر محیّا و عزیزست

بگو باری بمن تا آن چه چیزست

۳

که من نادیده او را در فراقش

چو شمعم جان بلب پُر اشتیاقش

۴

پدر گفت این حکایة پیش او باز

عروسی جلوه داد از پردهٔ راز

تصاویر و صوت

نظرات