عطار

عطار

(۳) حکایت پادشاه که از سپاه بگریخت

۱

در افتادند در شهری سپاهی

گریزان شد نهان زان شهر شاهی

۲

بشهری شد بگردانید جامه

نه خاصه باز دانستش نه عامه

۳

بجای آورد او را آشنائی

بدو گفتا چرائی چون گدائی

۴

بگو آخر که من شاهم بایشان

چرا بنشستهٔ خوار و پریشان

۵

شهش گفتا مگو آی در نظاره

که گر گویم کنندم پاره پاره

۶

کسی کو دیدهٔ سلطان ندارد

به سلطان رفتنش امکان ندارد

۷

اگر بی‌دیده جوئی قربت شاه

شوی درخون جان خویش آنگاه

تصاویر و صوت

نظرات