
عطار
(۳) حکایت دیوانه به شهر مصر
۱
بشهر مصر در شوریدهٔای بود
که در عین الیقینش دیدهای بود
۲
چنین گفت او که هر شوریدهٔ راه
که میرد از غم معشوق ناگاه
۳
عجب نیست آن، عجب اینست کین سوز
گذارد عاشقی در زندگی روز
۴
اگر عاشق بماند زنده روزی
بوَد چون شمع در اشکی و سوزی
۵
نگیرد کار عاشق روشنائی
مگر چون شمع سوزد در جدائی
۶
چوسوز عاشق از صد شمع بیشست
چو شمعش روشنی از شمع خویشست
۷
اگر معشوق یابد عاشق زار
روان گردد بسر مانند پرگار
نظرات
amin
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
amin
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.