
عطار
(۵) حکایت حسین منصور حلاج بر سر دار
۱
چو ببریدند ناگه بر سر دار
سر دو دست حلاج آن چنان زار
۲
بدان خونی که از دستش بپالود
همه روی و همه ساعد بیالود
۳
پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت
نمازش را بخون باید وضو ساخت
۴
بدو گفتند ای شوریده ایام
چراکردی بخون آلوده اندام
۵
که گر از خون وضوی آن بسازی
بود عین نمازت نانمازی
۶
چو مردان پای نه در کوی معشوق
مترس از نام و ننگ هیچ مخلوق
۷
که هر دل کو بقیومست قایم
نترسد ذرّهٔ از لؤم لایم
۸
بیا مردانه در کار خدا باش
کم اغیار گیر و کار را باش
۹
چو گردون گرد عالم چند گردی
ز خود کامی فراتر شو بمردی
۱۰
که گر عشقت چنین نامرد گیرد
ز خجلت بند بندت درد گیرد
۱۱
بسا شیران که صاحب زور بودند
بزور عشق در چون مور بودند
۱۲
تو کز موری کمی در زور و مقدار
به پیش عشق چون آئی پدیدار؟
نظرات
محسن رضایی
زهره نامدار
مهندس
Mr Mohammadi