
عطار
المقالة السّابعة
۱
پسر گفتش که این کاری بلندست
که داند تا علو عشق چندست
۲
بقدر مایه برتر میتوان شد
بیک یک پایه بر سر میتوان شد
۳
چنان اَوجی که دارد عشق جان سوز
کس آنجا کی رسد آخر بیک روز
۴
بدان شاخی که نرسد دستم آنجا
چرا دعوی بود پیوستم آنجا
۵
خیال سحر نتوانم ز سر برد
مرا این کار میباید بسر برد
۶
چو این میخواهدم دل چون کنم من
وگر خالی شود دل خون کنم من
نظرات