عطار

عطار

(۱۱) حکایت درخت بریده

۱

درختی سبز را ببرید مردی

برو بگذشت ناگه اهل دردی

۲

چنین گفت او که این شاخ برومند

که ببریدند ازو این لحظه پیوند

۳

ازان ترّست و تازه بر سر راه

که این دم زین بریدن نیست آگاه

۴

هنوزش نیست آگاهی ز آزار

شود یک هفتهٔ دیگر خبردار

۵

ز حال خود خبر نه این زمانت

ولی چون بر لب آید مرغ جانت

۶

بدام از دانه بینی مرغ جان را

که این دانه دهد مرغی چنان را

۷

چو آدم مرغ جان را داد دانه

بیفتاد از بهشت جاودانه

۸

ولی آدم اگر گندم نخوردی

همی مردم به جز مردم نخوردی

۹

ز تو گر مرغ و حیوان می‌گریزند

چو زیشان می‌خوری زان می‌گریزند

تصاویر و صوت

نظرات