عطار

عطار

(۴) حکایت دیوانه‌ای که سر بر در کعبه می‬‌زد

۱

یکی دیوانه‌ای گریان و دل‌سوز

شبی در پیش کعبه بود تا روز

۲

خوشی می‌گفت اگر نگشایی‌ام در

بدین در همچو حلقه می‌زنم سر

۳

که تا آخر سرم بشکسته گردد

دلم زین سوز‌ِ دایم رَسته گردد

۴

یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه

که پُر بت بود این خانه دو سه راه

۵

شکسته گشت آن بت‌ها‌ی درونش

شکسته گیر یک بت از برونش

۶

اگر می‌بشکنی سر از برون تو

بتی باشی که گردی سرنگون تو

۷

درین راه از چنین سر کم نیاید

که دریا بیش یک شبنم نیاید

۸

بزرگی چون شنید آواز هاتف

بدان اسرار شد دزدیده واقف

۹

به‌خاک افتاد و چشمش خون روان‌کرد

بسی جان از چنین غم خون توان‌کرد

۱۰

چو با او هیچ نتوانیم کوشید

نمی‌باید به‌صد زاری خروشید

تصاویر و صوت

نظرات