
عطار
(۶) حکایت یوسف همدانی علیه الرحمة
۱
چنین گفتهست آن شمع دلفروز
همه دان یوسف همدان یکی روز
۲
که یوسف را چنین گفتند احرار
که ای کرده زلیخا را دلافگار
۳
زنی شد عاجز و بییار مانده
ز بیتیماریت بیمار مانده
۴
ببردی دل ازو در زندگانی
اگر بازش دهی دل، میتوانی
۵
چنین گفت آنگهی یوسف که هرگز
نبردم من دل آن پیرِ عاجز
۶
نه از دل بردنِ او هستم آگاه
نه هم جُستم بهقصد دلبری راه
۷
مرا نه با دل او کار بودهست
نه در من هرگز این پندار بودهست
۸
مرا گویی که اکنون بیست سال است
که دل گُم کردهام این خود محال است
۹
کسی کاو از دل خود نیست آگاه
چگونه در دلِ دیگر بَرَد راه؟
نظرات
amin
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
کیانوش غلامی