عطار

عطار

(۷) حکایت زلیخا

۱

عزیزی از زلیخا کرد درخواست

که چون یوسف ببردت دل‌؟ بگو راست

۲

که گر این دل تو داری می‌کنی ناز

اگر می‌خواهی از یوسف تو دل باز

۳

زلیخا خورد سوگندی قوی‌دست

که گر موییم از دل آگهی هست

۴

نمی‌دانم دلم عاشق چرا شد

وگر عاشق شد او باری کجا شد

۵

چو یوسف هیچ دل محکم ندارد

زلیخا نیز این دل هم ندارد

۶

چو نه این یک نه آن بر کار بوده‌ست

نه این دلبر نه آن دلدار بوده‌ست

۷

کنون این دل کجا شد در میانه

چه گویم زین طلسم و این بهانه

۸

زهی چوگان که گویی را چنان کرد

که از مشرق سوی مغرب دوان کرد

۹

پس آنگه گفت هان ای گوی چالاک

به‌هُش رَو تا نیفتی در گَو خاک

۱۰

که گر تو کژ روی ای گوی در راه

بمانی تا ابد در آتش و چاه

۱۱

چو سیر گوی بی چوگان نباشد

گناه از گوی سرگردان نباشد

۱۲

اگرچه آن گنه نه کردن تست

ولیکن آن گنه در گردن تست

تصاویر و صوت

نظرات