
عطار
(۲) حکایت ابلیس و زاری کردن او
۱
براه بادیه گفت آن یگانه
دو جوی آب سیه دیدم روانه
۲
شدم بر پی روان تا آن چه آبست
که چندینیش در رفتن شتابست
۳
بآخر چون بر سنگی رسیدم
بخاک ابلیس را افتاده دیدم
۴
دو چشمش چون دو ابر خون فشان بود
زهر چشمیش جوئی خون روان بود
۵
چو باران میگریست و زار میگفت
پیاپی این سخن همواره میگفت
۶
که این قصّه نه زان روی چو ماهست
ولی رنگ گلیم من سیاهست
۷
نمیخواهند طاعت کردن من
نهند آنگه گنه بر گردن من
۸
چنین کاری کرا افتاد هرگز
ندارد مثل این کس یاد هرگز
نظرات
دکتر صحافیان