
عطار
(۱۳) حکایت سلطان محمود و عرض سپاه
۱
مگر سلطان دین محمود پیروز
سپه را خواست دادن عرض یک روز
۲
نبود آنجایگه حاضر ایاسش
طلب میکرد شاه حق شناسش
۳
کسی شاه از برای او فرستاد
که شاه اینجا برای تو باستاد
۴
بیا کاینجایگه عرض سپاهست
غرض زین عرض آن روی چو ماهست
۵
رسول شاه رفت و گفت این راز
جوابش داد ایاز سیمبر باز
۶
روان شد مرد تا نزدیکِ محمود
شهش گفتا ندیدی روی مقصود
۷
چنین گفت او که دیدم مینیاید
جوابی زو شنیدم مینیاید
۸
بدو گفتم بیا چون شاهِ پیروز
سپه را عرض خواهد داد امروز
۹
مرا گفتا بگو با شاهِ گُربز
که کس معشوق ندهد عرض هرگز
۱۰
مرا گر عرض خواهی داد و گرنه
مده جز عرضهٔ خویش و دگر نه
نظرات