
عطار
(۳) حکایت پادشاه که علم نجوم دانست
۱
نجومی نیک میدانست آن شاه
شد آگه کو فلان ساعت فلان ماه
۲
شود بیچاره در دست بلائی
بکرد القصّه او از سنگ جائی
۳
چو کرد از سنگ خارا خانهٔ راست
نگه دارندهٔ بسیار درخواست
۴
چو در خانه شد آن را روزنی دید
ز روزن خانه را چون روشنی دید
۵
بدست خویش روزن کرد مدروس
که تا در خانه تنها ماند محبوس
۶
نبودش هیچ ره سرگشته آمد
بآخر تا که دم زد کُشته آمد
۷
اگر خواهی که پیش افتی بهرگام
بترک خود بباید گفت ناکام
۸
تو گر ترک خود و عالم نگوئی
چو مرگ آید بگوئی هم نگوئی
۹
چو باقی نیست خفت و خورد آخر
چو مرگ آید چه خواهی کرد آخر
نظرات