عطار

عطار

(۶) حکایت دیوانۀ که از حق کرباس می‬خواست

۱

مگردیوانهٔ شوریده برخاست

برهنه بُد ز حق کرباس می‌خواست

۲

کالهی پیرهن در تن ندارم

وگر تو صبر داری من ندارم

۳

خطابی آمد آن بی‌خویشتن را

که کرباست دهم اما کفن را

۴

زبان بگشاد آن مجنونِ مضطر

که من دانم ترا ای بنده پرور

۵

که تا اوّل نمیرد مرد عاجز

تو ندهی هیچ کرباسیش هرگز

۶

بباید مرد اول مفلس وعور

که تا کرباس یابد از تو در گور

۷

دلاگرکشتهٔ این راه گردی

بیک دم زندهٔ الله گردی

۸

چو تو خونی شدی از پای تا فرق

میان خاک شو در خون خود غرق

۹

هر آن زن را که شیر آید پدیدار

ببندد خون حیضش بر سر کار

۱۰

بگردانند خونش را نهانی

که تا خون می‌خوری و شیر دانی

۱۱

چو آغاز تو بر خون خوردن آمد

چو انجامت بخاک آوردن آمد

۱۲

کسی کو در میان خاک و خونست

چرا سر می‌کشد چون سرنگونست

۱۳

اگر تو هیچکس دانی که چونی

بهم بِسرشته مشتی خاک و خونی

۱۴

ز خون و خاک آنگه پاک گردی

که خونی می‌خوری تا خاک گردی

۱۵

چو نبوَد کارِ تو جز اشک و سوزی

ز زلفش سایه افتد بر تو روزی

تصاویر و صوت

نظرات