عطار

عطار

(۷) حکایت دیوانه که اشک می‬ریخت

۱

یکی دیوانه می‌ریخت اشکِ بسیار

یکی گفتش چرا گرئی چنین زار

۲

بگویم، گفت ازانم خون فشانی

که تا دل سوزدش بر من زمانی

۳

یکی گفتش که او را دل نباشد

کسی کین گوید او عاقل نباشد

۴

جوابش داد آن دیوانه پیشه

که او دارد همه دلها همیشه

۵

همه دلها که او دارد شگرفست

چه گونه دل ندارد این چه حرفست

۶

همه چیزی که اینجا هست از آنجاست

بدو نیک و بلند و پست از آنجاست

۷

پس این دلهای ما ز آنجا بوَد نیز

دل تنها نمی‌گویم همه چیز

۸

ترا گر خَیر و شرّ آید دوایت

از آنجا می‌توان کردن روایت

۹

ببین تا خاک جبریل از چه خون کرد

که قوم سامری را سرنگون کرد

۱۰

ولی چون باد ازو در مریم آمد

ز روح الله حیات عالم آمد

۱۱

بدان اینجا که خیر و شر از آنجاست

اگر نفعست از آنجا ضر از آنجاست

۱۲

تو زان رو بیخبر از قدس پاکی

که اندر تنگنای آب و خاکی

۱۳

اگر تو زین خراب آزاد گردی

چو گنجی در خراب آباد گردی

۱۴

هم اینجا گرچه زین دل خسته باشی

بدل باری بحق پیوسته باشی

تصاویر و صوت

نظرات