عطار

عطار

بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

۱

بنام کردگار فرد بی چون

که ما را از عدم آورد بیرون

۲

خداوندی که جان بخشید و ادراک

نهاد اسرار خود را در کف خاک

۳

علیمی کاینهمه اسرار و انوار

ز عشق خویش آورد او پدیدار

۴

ز ذات خویش چار ارکان نمود او

زمین ساکن فلک گردان نمودار

۵

همه هستی ذات اوست اینجا

چو خورشید و چو مه پنهان و پیدا

۶

دو عالم در سجود اوست دایم

به ذات خود بود پیوسته قایم

۷

ز جار ارکان نمود اجسام آدم

دمیده از دم خویش اندرو دم

۸

ز خاکی اینهمه معنی نموده

درو دیدار خود پیدا نموده

۹

ز نور اوست پیدایی بینش

ازو پیدا نموده آفرینش

۱۰

وجود تست اینجا گه ز جودش

اگر دیدار خواهی کن سجودش

۱۱

دو عالم در تو پیدا کرده بنگر

وصالش یافتی از وصل برخور

۱۲

سراسر در تو پیدا میندانی

که بیشک این جهان و آن جهانی

۱۳

توئی آیینه در آیینه میبین

جمال خویش در آیینه میبین

۱۴

زهی صانع که چندین از تو پیدا

ازین پیوسته از تو شور و غوغا

۱۵

زهی از تیرگی دیدار کرده

طلسم گنج پر اسرار کرده

۱۶

ترا خورشید و مه رخشان و گردان

طلبکار تو و تو در دل و جان

۱۷

حقیقت شیب و بالا از تو پیداست

ز دیدار تو عالم پر ز غوغا است

۱۸

همه ذرات در تسبیح ذاتت

ندیده هیچکس کل صفاتت

۱۹

تمامت در تو حیران و تو در خویش

ز عزت این جهان آورده در پیش

۲۰

حجاب صورت آنجا باز بسته

خودی و خویش در پرده نشسته

۲۱

کسی جز تو که باشد آن تو هستی

صفات خویش بر خود نقش بستی

۲۲

طلبکار تو عقل و ره نبرده

ز تو حیران اگرچه بسته پرده

۲۳

کجا عقلت بیابد زانکه جانی

اگر گویم نشان بی نشانی

۲۴

نشان بینشانی از تو موجود

صفاتت کرده هستی تو معبود

۲۵

همه ذات تو میجویند پیدا

تو ناپیدا و در جمله هویدا

۲۶

حقیقت آشکارائی همیشه

نه بر جائی نه بیجائی همیشه

۲۷

منور از تو عالم در میانه

توئی خود عالم و از تو نشانه

۲۸

چهارت عنصر اینجا بنده گشته

ابا خورشید تو تابنده گشته

۲۹

تو خود میجوئی و با خویش هستی

ز خود گوئی و بر خود بار بستی

۳۰

کجا آتش تواند یافت بویت

که شد دیوانه از سودای رویت

۳۱

کجا رویت تواند یافتن باد

که جانم از صفات اوست آباد

۳۲

صفات عشق هم آیات دیده است

اگرچه خویش در آفات دیده است

۳۳

حقیقت خاک اینجا یافته راز

هزاران قصه بی او گفتهٔ باز

۳۴

تو خورشیدی میان خاک و خونی

مگر ذرات عالم رهنمونی

۳۵

تو شاهی عکس خود در ذات دیده

سوی خورشید جان دیگر رسیده

۳۶

چه نور است اینکه در جانها فکندی

که در هر ذره طوفانها فکندی

۳۷

هزاران قطره هر یک آفتابی

ز عکس هر یکی نوری و تابی

۳۸

ز هر قطره عیان عکسی پدیدار

تو اندر وصل خود جان را خریدار

۳۹

تووئی بحر و توئی جوهر چه جویم

توئی خورشید من دیگر چگویم

۴۰

وصالت هر که جوید سر ببازد

چو شمع آنگاه هر دم سر فرازد

۴۱

تو شمع مجلس کون و مکانی

تو جوهر میندانم گرچه کانی

۴۲

ز تاب روی تو عالم منیر است

کز آن یک لمعه در سیر مسیر است

۴۳

ز نور روی تو خورشید خیره

شده پنهان و گشته لعل تیره

۴۴

مه از شرم تو در هر ماه بگداخت

چو رویت دید خود در خاک انداخت

۴۵

فلک مدهوش و از شوق تو حیران

بسر در خاک راهت گشته پویان

۴۶

همه گلهای رنگارنگ زیبا

که میگردد ز صنع تو هویدا

۴۷

شود ریزان درین ره ز اشتیاقت

فنا آمد مر ایشان را فراقت

۴۸

بنفشه خرقه پوش مست کویت

فکنده سر ببر درهای هویت

۴۹

شده نرگس ز بویت مست و مدهوش

گشاده دیدهها و گشته خاموش

۵۰

فتاده در زبانت سوسن از راز

ریاحین گفته نیز اسرارها باز

۵۱

ثنا و حمد تو گویند مرغان

به هر گونه میان باغ و بستان

۵۲

چو بلبل روی گل در عشق تو یافت

از آن نزد سلیمان خویش بو یافت

۵۳

حقیقت فاخته طوق تو دارد

بگردن جان دراز شوق تو دارد

۵۴

همه در غلغل عشق تو هستند

گهی هشیار و گاهی نیم مستند

۵۵

تعالی الله کمال صنع بیجون

که جان بنموده اندر خاک در خون

۵۶

چه چیزی کاینهمه از تست پیدا

تو درجانی و جان ازتست پیدا

۵۷

چو از دیدار تو دیدار کرده

ز مستی جمله را بیدار کرده

۵۸

تو خود دانای خویش و نیز کس نیست

بجز تو فوق و تحت و پیش و پس نیست

۵۹

یکی ذاتی که اول مینداری

که در اول در آخر می برآری

۶۰

یکی بودی و هم آخر یکینی

بنزدم قل هوالله پیشکینی

۶۱

زبان عاقلان شد الکن تو

فرو ماندند در ماه و من تو

۶۲

نیارد کرد عقلت وصف اینجا

که پرکرده است او هر نقش اینجا

۶۳

که باشد عقل طفلی در ره تو

که افتاده است در خاک ره تو

۶۴

بسی وصف تو کرد و هم بسی خواند

ولی در آخر از راز تو درماند

۶۵

چنان کانجا توئی آنجا تو باشی

به کل در علم خود دانا تو باشی

۶۶

تو در پرده برون پرده غوغا

همه نادان توئی بر جمله دانا

۶۷

زهی از تو شده پیدا دو عالم

ز یکتائی تو پیدا شد آدم

۶۸

ز تو پیدا همه تو ناپدیدار

ز تو آدم شده اینجا پدیدار

۶۹

کمال صنع تو آدم نموده

ابا او گفتهٔ و از خود شنوده

۷۰

دم آدم ز تو بد ورنه آدم

کجا هرگز زدی اینجایگه دم

۷۱

تمامت انبیا حیران دیدت

فرستادست بی گفت و شنیدت

۷۲

تو پیغام خود اینجا بازگفتی

ابا احمد حقیقت راز گفتی

۷۳

دو عالم پر ز نور فر و زیبت

فرازی کرده از بهر نشیبت

۷۴

خروش عشق تو در عالم افتاد

از اول در نهاد عالم افتاد

۷۵

ز بالا سوی شیب آمد ز عزت

تو بخشیدی مرا وراعز و قربت

۷۶

تو دادی رفعتش در روی ذرات

فرستادی مرا دو اسفل آیات

۷۷

اساس علم الاسمایش کردی

ز ذات خویشتن پیداش کردی

۷۸

نهادی گنج خود اندر دل او

دمیده از دم خود در گل او

۷۹

نفخت فیه من روح آشکاره

ز تست و هم توئی برخود نظاره

۸۰

ز تست آدم هویدا و از تو برخاست

یکی اسمست وین پنهان و پیداست

۸۱

اگر پنهان شوی پیدا تو باشی

دوئی محو است کل یکتا تو باشی

۸۲

توئی یکتا دوئی شد ازمیانه

تو خواهی بود با خود جاودانه

۸۳

ز یکتائی خود جانا نمودی

جمال خویش هم با ما نمودی

۸۴

دل عشاق تو پر خون بماند

نداند هیچکس تا چون بماند

۸۵

جهان جان شده از تو پدیدار

ابا عشاق تو میگوید اسرار

۸۶

بگفتی سر خود جانا بآخر

ابا منصور رازت گشت ظاهر

۸۷

که باشد کو نداند ور بداند

چو تو در دید خود حیران بماند

۸۸

نداند جز تو کس در عشقبازی

که با ما هر یکی چه عشق بازی

۸۹

برافکن پرده جانا تا بدانیم

یقین گردان که در عین گمانیم

۹۰

ز عزت عاشقان را شادگردان

وزین بند بلا آزاد گردان

۹۱

چنان دیدار تو در جان ما شد

که جان یکبارگی از خود فنا شد

۹۲

چو جان ما فنا شد در ره تو

از آن شد در حقیقت آگه تو

۹۳

حقیقت یافت شد آخر خبردار

برون آمد بکل از عجب و پندار

۹۴

خبردار است جان و از تو گوید

تو میبیند وصالت مینجوید

۹۵

ز صنع ذات تو جانست آگاه

ستاده بهر خدمت سوی درگاه

۹۶

وصالش کرده هم روزی در اینجا

که دید و بخت و پیروزی در اینجا

۹۷

دل اینجا نیز عین اصل دارد

که با جان در قیامت وصل دارد

۹۸

ز تو بازار دنیا پرحضور است

سراسر از تو دلها پر ز نور است

۹۹

منور از تو روی کاینات است

همه عالم پر از خورشید ذاتست

۱۰۰

عجب خورشید رویت در تک وناب

فتاده این زمان در قطره آب

۱۰۱

ز تو پیدا ز تو پنهان شود باز

سوی خورشید تو رخشان شود باز

۱۰۲

ندانم با که و اندر کجائی

چه کردستی تو و چه مینمائی

۱۰۳

ندانم با که وصفت باز گویم

نمیبینم کسی تا راز گویم

۱۰۴

چه بینم چون به جز تو دیگری نیست

خبرداری و کس را مخبری نیست

۱۰۵

ز هر وصفی که کردم بیش از آنی

که وصف خویش کردن هم تودانی

۱۰۶

ز تو جان زنده و اندر گفتگویست

به تست اینجایگه هم جستجویست

۱۰۷

نهان از شوق گریانیم و خاموش

سر خود را نهاده بر بنا گوش

۱۰۸

همی گرید چو ابر از شرمساری

که گر بد کرده او را درگذاری

۱۰۹

توئی بیرون ولی در اندرونی

همه ذرات خود را رهنمونی

۱۱۰

عطا دادی تو در آخر کریما

برحمت عفو کردستی رحیما

۱۱۱

عطا بخشی تو بیش از گناه است

ولیکن جان بنزدت عذر خواهست

۱۱۲

صفاتت انبیا چون دیده باشد

ز تو گفته ز تو بشنیده باشد

۱۱۳

ز وصفت ذات تو جانست آگاه

ستادم بهر خدمت سوی درگاه

۱۱۴

اگرچه کرد خدمت مربسی او

شناسد خویشتن را تا کسی او

۱۱۵

که باشد جان که تا باشد بر تو

که واماند حقیقت در خور تو

۱۱۶

ترق دارد ز دیدار تو ای دوست

که دارد از تو و افتاده در پوست

۱۱۷

توی او را به هر حال و به هر کار

حقیقت مونس و هم ناپدیدار

۱۱۸

حقیقت چون دل و جان هم تو باشی

فکنده دمدمه هم دم تو باشی

۱۱۹

بقای جاودانی هم تو بخشی

نهانی هم نهانی هم تو بخشی

۱۲۰

همه از تست اینجا چه بد و نیک

ولی ما خون خودریزان درین ریگ

۱۲۱

بدی از ما و نیکی از تو پیداست

که ذات پاک تو در کل هویداست

۱۲۲

تو دانائی و علام و خبیری

که مر بیچارگان را دستگیری

۱۲۳

تو ستّاری و سرّ جمله پوشی

حقیقت عذر موری مینیوشی

۱۲۴

تو بخشائی مر آخر هر گنه را

که میدانیم ما تو پادشه را

۱۲۵

قلم راندی و خرسندیم مانده

ترا پیوسته در بندیم مانده

۱۲۶

اسیر و ناتوان افتادهٔ تو

درین نه طاق ایوان زادهٔ تو

۱۲۷

ترا در راه معنی راه داده

ز شوقت داغ بر دلها نهاده

۱۲۸

چو داغ عشق تو ما راست در دل

از آن اینجا مراد آمد به حاصل

۱۲۹

چو افتادیم اینجا همچو خاکت

مکن از ما دریغ آن نور پاکت

۱۳۰

کریما قادرا پروردگارا

بفضل خود ببخشی این گدا را

۱۳۱

عظیما صانع کون و مکانی

گدا را دادهٔ راز نهانی

۱۳۲

سمیعا خود بخود می راز گفتی

همه بشنیده هم خود بازگفتی

۱۳۳

زهی سرت زبان خاموش گشته

تن و جان در رهت بیهوش گشته

۱۳۴

زهی صنعت نموده عشق عطار

که چندین جوهر افشانده است و اسرار

۱۳۵

زهی انعام و لطف و کارسازی

بفضل خویش ما را مینوازی

۱۳۶

نهادم گردن تسلیم اینجا

بماندستم عجب پر بیم اینجا

۱۳۷

طلبکارت بدم در اول کار

به آخر آمدی جانا پدیدار

۱۳۸

منم افتاده در خاک رهت خوار

مرا از خاک ره ای دوست بردار

۱۳۹

چنان حیرانم و هم راز دیدم

خودی در بیخودی من باز دیدم

۱۴۰

قلم راندی مرا در آخر ای دوست

که تا بیرون کنی این مغز از پوست

۱۴۱

بدان قولم که گفتی درالستم

بآخر این صدف جانا شکستم

۱۴۲

تو ما را کردهٔ جانا بزندان

درین زندان تو هستیم مهمان

۱۴۳

مرا خوشد از اینجا آشنادار

مرا در قید زندان با صفا دار

۱۴۴

یقین میدان که اندر آخر کار

بیامرزد حقیقت کل بیک بار

۱۴۵

بیامرزد بآخر دوستان را

دهدشان مر بهشت جاودان را

۱۴۶

گر آمرزد بیک ره جمله را پاک

نیامرزیده باشد جز کف خاک

۱۴۷

همه در حضرتش یک مشت خاکست

ببخشاید به آخر ز آن چه باکست

۱۴۸

چه باشد نزد او این جمله عالم

حبابی دان ونقشی دان در این دم

۱۴۹

چه باشد گر ببخشاید بیک بار

کجا آید در این دریا پدیدار

۱۵۰

نه چندانست انعام الهی

سر مو نیست از مه تا بماهی

۱۵۱

کمال لطف تو بیمنتهایست

گدا امیدوار اندر دعایست

۱۵۲

بفضل خود ببخشی ناتوان را

ز بس بنمای از خود جان جان را

۱۵۳

نمائی بیشکی راه نجاتم

رسانی آخر ازدل سوی ذاتم

۱۵۴

تو میبینم تو میدانم دگر هیچ

نیاید جز تو دیگر در نظر هیچ

تصاویر و صوت

هیلاج نامه با مقدمه و تصحیح احمد خوشنویس - فریدالدین محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۲۸

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۵/۱۸ - ۱۰:۲۹:۲۰
این کتاب بالغ بر 15 هزار بیت است، نه زبان آن زبان فریدالدین عطار نیشابوری است و نه سبک ادبی آن به سبک فرید است و نه نگرش و اندیشه ی آن هماهنگ با اندیشه و نگرش فرید است. ظاهرا سروده ای است از شاعر دیگری به نام عطار ولی غیر از فرید نیشابوری استبه جا است که در ورودی کتاب برای اگاهی خوانندگان اخطاری نسب شود که آن را از آثار فرید جدا کند.
user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۵/۱۸ - ۱۱:۱۵:۱۳
با پوزش تعداد بیت های این کتاب در حدود 7 هزار و یا کمتر است . من متن مصاحبه ی آقای قراگوزلو که شما ارجاع داده بودید خواندم. من نوشته ی آقای کدکنی را در باره ی خسرونامه را ندیده ام، مشتاقم که آن را بخوانم ، اگر دسترسی به آن داشتید لطف بفرمایید و بنده را در جریان بگذارید. در هر حال خسرونامه اثری است که بسیار به سبک فرید نزدیک است. به علاوه در خسرونامه از کتاب های دیگرش الهی نامه ، مصیبت نامه، اسرارنامه و مقامات طیور نام برده است و اسم خود " فرید" را آورده است. از داروخانه ی معروف خودش و شغل خودش بیان کرده است. بسیار بعید است که بتوان همه ی این ها کنار گذاشت و آن کتاب را از فرید ندانست.