عطار

عطار

بخش ۲۹ - در هدایت یافتن در شریعت فرماید

۱

ره مردان طلب کن تا بدانی

حقیقت جاودان یکتا بمانی

۲

ره مردان طلب تا دید یابی

عیان ذات در توحید یابی

۳

ره مردان طلب تا جاودان تو

بمانی تا جهان جان جان تو

۴

ره مردان طلب در نامرادی

اگر تو بی مرادی یامرادی

۵

ره مردان طلب در خلوت دل

عیان یار بین در خلوت دل

۶

ره مردان طلب مانندمنصور

که ماند نام تو نانفخهٔ صور

۷

ره مردان طلب در دید جانان

دمی بنگر تو در توحید جانان

۸

ره مردان طلب تا شاد گردی

ز اندوه و بلا آزاد گردی

۹

ره مردان طلب تا در نمودت

نمایند از حقیقت بود بودت

۱۰

ره مردان طلب در شادکامی

چرا اندر پی ننگی و نامی

۱۱

ره مردان طلب تا راز یابی

حقیقت ذات اعیان باز یابی

۱۲

ره مردان طلب تا راه ایشان

بیابی و شوی آگاه ایشان

۱۳

ره مردان یقین منصور کل یافت

یقین در راه ایشان رنج و دل یافت

۱۴

ره مردان یقین منصور دیده است

از آن در راه کل در نوردیده است

۱۵

ره مردان منم کل باز دیده

یقین در راه ایشان راز دیده

۱۶

ره مردان منم کرده در این سر

دریده بیشکی پرده در این سر

۱۷

ره مردان منم کرده در آفاق

شده در راه مردان بیشکی طاق

۱۸

ره مردان منم کرده حقیقت

زده دم از طریقت در شریعت

۱۹

ره مردان منم کرده شده کل

از اول آخرم کرده شده کل

۲۰

بمنزل در رسیده این زمانم

رخ شه دیده در عین العیانم

۲۱

بمنزل در رسیدم ناگهانی

بدیدم من جمال بینشانی

۲۲

بمنزل در رسیدم در حقیقت

رخ جانان بدیدم در حقیقت

۲۳

رسیدم تا بمنزگاه عشاق

بمنزل در رسیدم شاه عشاق

۲۴

رسیدم تا بمنزل یار دیدم

خود اندر عشق برخوردار دیدم

۲۵

رسیدم تا بمنزل در یکی من

حقیقت سیر کردم بیشکی من

۲۶

رسیدم تا بمنزل در نمودار

ندیدم هیچ چیزی جز رخ یار

۲۷

رسیدم تا بمنزل حق پرستم

حقیقت دید من عهد الستم

۲۸

رسیدم تا الست خویش دیدم

نمود ذات کل در پیش دیدم

۲۹

رسیدم آنچه میایستم اینجا

بدیدم در درونم شیخ یکتا

۳۰

ره سیر وفنا کردم بآخر

جمال یار میبینم بظاهر

۳۱

ره سیر و فنا کردم بتحقیق

در آخر شیخ بازم داد توفیق

۳۲

ره سیر و فنا کن اندرین راه

که تا تو هم رسی در حضرت شاه

۳۳

اگر ره میکنی راهت نمایم

بمنزل آدم شاهت نمایم

۳۴

اگر ره میکنی اینست راهت

که اینجا مینمایم دید شاهت

۳۵

ره خودبین در اینجا در حقیقت

ره تو چیست در راه شریعت

۳۶

ره شرع است شیخا جاودانی

اگر این ره کنی بیشک بدانی

۳۷

ره شرعست منزل جان جانان

ازین سر وصل ده ذرات جانان

۳۸

ره شرعست دیگر من ندانم

بجز این ره روی روشن ندانم

۳۹

ره شرعست اندر شرع شو دوست

بشودرخلوت و هر سومرودوست

۴۰

ره شرع است اندر شرع شو شیخ

نشین درخلوت و هر سو مرو شیخ

۴۱

ره شرع است اگر میدانی اسرار

درین ره عمر خود ضایع بمگذار

۴۲

ره شرعست راهت بانشان است

در آخر یار بیشک بینشان است

۴۳

ره شرعست این را هست تحقیق

درین ره عاشقان یابند توفیق

۴۴

ره شرعست ازو اینجا مرادت

بیاب ای شیخ با عین سعادت

۴۵

ره شرعست طاعت کن درین راه

که در طاعت بیابی مر رخ شاه

۴۶

رهت شرعست هر طاعت کن اینجا

که از طاعت شوی درجان مصفا

۴۷

براه شرع هر کو یافت مقصود

حقیقت یافت در دیدار معبود

۴۸

براه شرع هر کو رفت او دید

ز دید او پس آنگه کل نکو دید

۴۹

براه شرع هر که رفت جان شد

چو جان در جملهٔ عالم عیان شد

۵۰

براه شرع هر کو رفت حق یافت

ز ذات جان جان آنکه سبق یافت

۵۱

براه شرع آنکو دید جانان

شدش او تا ابد در جمله پنهان

۵۲

براه شرع هر کوشد چو منصور

اناالحق میزند تا نفخهٔ صور

۵۳

براه شرع هر کو گشت جانباز

در اینجا یافت این راز نهان باز

۵۴

براه شرع هر کو جانفشان شد

حقیقت در شریعت جان جان شد

۵۵

براه شرع هر کو دید حق دید

حقیقت گم شد از اسرار توحید

۵۶

براه شرع هر کو در فنا شد

ز بعد آن فنا ذات خدا شد

۵۷

براه شرع هر کو دید دیدار

یکی گردد عیان ولیس فی الدار

۵۸

براه شرع شیخا رفتهام من

سخن در شرع جمله گفتهام من

۵۹

براه شرع احمد در عیانم

کنون بنگر نشان بینشانم

۶۰

براه شرع احمد یافتم راز

شدم از شرع احمد من سرافراز

۶۱

براه شرع احمد راز دیدم

حق الحق در یکی صدر از دیدم

۶۲

چو راه شرع احمد بسپری تو

ز دید یار آخر برخوری تو

۶۳

چو راه شرع احمد را سپردی

چو من ای شیخ بیشک گوی بردی

۶۴

چو راه شرع احمد دیدی ای دوست

کنون برخورچواندر دیدی ای دوست

۶۵

چو راه شرع احمد ره نباشد

دل زندیق ازو آگه نباشد

۶۶

دل صدّیق میباید درین راه

که از جانان شود در آخر آگاه

۶۷

دل صدّیق میباید در این سر

که بیند در درون اوست ظاهر

۶۸

دل صدّیق میباید حقیقت

که حق بیند درین راه شریعت

۶۹

دل صدّیق میباید که جانان

به بیند او در اینجا گاه اعیان

۷۰

دل صدّیق دایم پر ز خونست

که میداند که سرّ کار چونست

۷۱

دل صدیق دایم در فنایست

دلش اندر فنادیدن لقایست

۷۲

دل صدیق دایم در یکی یار

همی خواهم درون خود پدیدار

۷۳

دل صدیق میبیند حقیقت

که راهی نیست جز راه شریعت

۷۴

دل صدیق جز جانان نه بیند

عیان بیند وی و پنهان نه بیند

۷۵

دل صدیق با یار است دایم

از آن در عشق در کار است دایم

۷۶

دل صدیق دایم غرق توحید

بود پیوسته اندر دیده و دید

۷۷

دل صدیق دایم درنمود است

از آنش عرش دایم در سجود است

۷۸

دل صدیق ذاتست ار بدانی

شده در عین ذرات نهانی

۷۹

دلی باید که یابد نور صادق

بود از نور خود در عشق صادق

۸۰

دلی باید که این معنی بداند

پس آنگه جان خود در کل فشاند

۸۱

دلی باید که برخوردار آید

چو ما اینجایگه بردار آید

۸۲

دلی باید که باشد همچو من گم

که بیند گوهر اندر عین قلزم

۸۳

دلی چون من نکوهرگز که یابد

چو من دلدار هرگز کس نیابد

۸۴

چو بادل میکنم دلدار دارم

دل از دیدار او بردار دارم

۸۵

چو با دل میکنم دلدار اویست

که با من در یقین در گفت و گوی است

۸۶

چو با دل میکنم دلدار دیدم

خود اندر عشق برخوردار دیدم

۸۷

چو بادل میکنم من اندرین راه

حقیقت می نه بینم جز که دلخواه

۸۸

چه با دل میکنم چون دل فنا شد

بدلدارم رسید و کل فنا شد

۸۹

چه با دل میکنم این لحظه جانست

حقیقت جان و هم عین عیانست

۹۰

چه با دل میکنم این لحظه ذاتست

برون از این مکان عین صفاتست

۹۱

چه با دل میکنم این لحظه دلدار

مراکرده است ذات خود نمودار

۹۲

که با من این زمان عین عیان است

فکنده پرده از رخ نی نهانست

۹۳

که با من در نهان جانست واصف

منم از ذات جان پیوسته واحد

۹۴

که با من این زمان در گفت و گویست

ز بهر ما چنین درجست و جویست

۹۵

که با من این زمان یار است پیدا

ولی در لیس فی الدار است پیدا

۹۶

که با من هر زمانی راز گوید

دگر منصور با تو باز گوید

۹۷

که با من این زمان عین العیانست

دمادم با تو در شرح و بیانست

۹۸

که با من این زمان اندر حقیقت

نمودار است در راه شریعت

۹۹

که با من این چنین کرده است یاری

که کردستم ز عشقش پایداری

۱۰۰

که با من اینچنین کرده است جانان

نخواهم کردنم در عشق پنهان

۱۰۱

در این ره شیخ بسیار است اسرار

ولی ذاتست اینجا گه پدیدار

۱۰۲

در این اعیان منصور است رفته

سخن چین چنین در عشق گفته

۱۰۳

که گوید شیخ دیگر این چنین راز

مگر آنکو شود عین الیقین باز

۱۰۴

دلش خود آنگهی اعیان به بیند

حقیقت رنگ یکرنگی به بیند

۱۰۵

شود یکرنگ همچون ما درین راه

اگر دارد شود پیدا درین راه

۱۰۶

شود یکرنگ همچون نور خورشید

بتابد در همه ذرات جاوید

۱۰۷

شود یک رنگ همچون ما درین راه

اگر دارد شود پیدا درین راه

۱۰۸

شود یکرنگ همچون نور خورشید

بتابد در همه ذرات جاوید

۱۰۹

شود یک رنگ و یکرنگی ببیند

حقیقت رنگ یکرنگی به بیند

۱۱۰

شود یکرنگ اندر بینشانی

بماند تا ابد در عشق فانی

۱۱۱

شود یکرنگ در بحر حقیقت

سراسر محو گرداند شریعت

۱۱۲

شود یکرنگ در بازار معنی

بگوید دمبدم اسرار معنی

۱۱۳

شود یکرنگ بر مانند جوهر

نمود نور عشق او سراسر

۱۱۴

شود یکرنگ در رنگ حقیقت

به بیند عشق نیرنگ حقیقت

۱۱۵

شود یکرنگ در اسرار اینجا

شود از عشق برخوردار اینجا

۱۱۶

شود یکرنگ اینجا همچو جانان

بگوید همچو ما او را زمردان

۱۱۷

شود یکرنگ اینجا گه حقیقت

ز یکرنگی رسد اندر طریقت

۱۱۸

شود یکرنگ اینجا در یقین او

بود در عشق جانان پیش بین او

۱۱۹

شود یکرنگ آنگه در اناالحق

بگوید همچو ما اسرار مطلق

۱۲۰

شود یکرنگ همچون ما یگانه

بماند تا ابد او جاودانه

۱۲۱

شود یکرنگ همچون ما حقیقت

نماید راز خود پیدا حقیقت

۱۲۲

درین ره عاشقی باید که در کار

که یکرنگی گزیند همچو پرگار

۱۲۳

کند پرگار و اندرجا بماند

ولیکن نقش ناپیدا نماند

۱۲۴

دل اندر نقش بستی ای یگانه

نماند تا ابد او جاودانه

۱۲۵

دل اندر نقش بستی همچو او باش

کجا هرگز ببینی روی نقاش

۱۲۶

دل اندر نقش بستستی حقیقت

نخواهد ماند این نقش طبیعت

۱۲۷

دل اندر نقش بستی جاودان تو

نخواهی دید بیشک جان جان تو

۱۲۸

دل اندر نقشی بستی آنگه ای دوست

که ازنقش خود بی آگهی دوست

۱۲۹

دل اندر نقش بستی مرد خواهی

تو مراین نقش آخر بردخواهی

۱۳۰

دل اندر نقش بستی با زمانی

کجانقاش را آخر بدانی

۱۳۱

دل اندر نقش بستی در حقیقت

کجا نقاش کل آید پدیدت

۱۳۲

نخواهد ماند نقشت جز که نقاش

از این معنی که گفتم باخبر باش

۱۳۳

نخواهد ماند نقشت جاودانی

سزد گر بود نقاشت بدانی

۱۳۴

نخواهد ماند نقشت آخر کار

نخواهد گشت گم در عین پرگار

۱۳۵

نخواهد ماند نقشت غم مخور تو

یقین اینجا لقا را مینگر تو

۱۳۶

تو مر نقاش را بشناسی تحقیق

که نقاشت دهد پیوسته توفیق

۱۳۷

تو گر نقاش بشناسی برستی

ابا نقاش جاویدان نشستی

۱۳۸

تو گر نقاش بشناسی تو اوئی

که با نقاش اندر گفت و گوئی

۱۳۹

تو گر نقاش بشناسی درین راز

کند از روی خود مرپرده را باز

۱۴۰

دگر نقاش بشناسی حقیقت

نماید در عیان نقش حقیقت

۱۴۱

بدان نقاش و ایمن باش از خود

که باشی رسته تو از نیک و از بد

۱۴۲

بدان نقاش اگر صاحب یقینی

که جز نقاش خود چیزی نه بینی

۱۴۳

بدان نقاش و با اوباش دایم

که گرداند ترا در ذات قایم

۱۴۴

بدان نقاش و اندر وی فنا گرد

که مانی اندرین عین فنا فرد

۱۴۵

بدان نقاش را امروز ای شیخ

که تا گردی بکل پیروز ای شیخ

۱۴۶

بدان نقاش و با او آشنا باش

ز دیدارش همیشه در بقا باش

۱۴۷

بدان نقاش در بود وجودت

که نقش ذات خود اینجا نمودت

۱۴۸

بدان نقاش بیچون در حقیقت

که چون کرده است این نقش طبیعت

۱۴۹

بدان نقاش خود ای شیخ بیچون

که چون نقش تو بسته بیچه و چون

۱۵۰

بدان نقاش خود ای شیخ زنهار

که نقش تو زخود کرده است اظهار

۱۵۱

بدان نقاش خود ای شیخ عالم

که روی خویش بنموده است این دم

۱۵۲

بدان نقاش تا بینی تو در خویش

که اعیان کرده در تو جوهر خویش

۱۵۳

بدان نقاش سرّ لایزالی

که با نقاش در عین وصالی

۱۵۴

تو بانقاش و نقاش است با تو

یکی در جملگی فاش است با تو

۱۵۵

تو با نقاش خویش اندر جهانی

چو امر صانع خود را ندانی

۱۵۶

تو با نقاش خویش و آشنا اوست

تو هستی بیوفا و با وفا اوست

۱۵۷

تو نقاشی کنون ای شیخ در دید

یکی بنگر تو در اسرار توحید

۱۵۸

تو با نقاش اینجا آشنا شو

چو او در بود جانها با فنا شو

۱۵۹

تو با نقاش اینجا نقش بسته

در آخر میکند نقشت شکسته

۱۶۰

چو نقشت بنگرد اینجا حقیقت

نماید دید خود او ناپدیدت

۱۶۱

روی ز اینجا و در حسرت بمانی

خوری آنگه دریغ جاودانی

۱۶۲

دریغ آن لحظه مر سودی ندارد

که هرگز درد بهبودی ندارد

۱۶۳

در اینجا کار دارد دیدن یار

که ناگاهت کند او ناپدیدار

۱۶۴

در اینجا کار دارد دیدن دوست

حقیقت گفتن و بشنیدن دوست

۱۶۵

در اینجا کاردارد گربیابی

وگر تو فتنهٔ تو در نیابی

۱۶۶

ترا درخواب نقشت مینماید

زناگه نقش خود اندر رباید

۱۶۷

ترا در خواب نقشی کرده اظهار

در اینجا گاه اندرپنج و در چار

۱۶۸

ترا در خواب کرده مینماید

درون هفت پرده مینماید

۱۶۹

که چون این پرده برگیرد ز رخسار

ترا آنگه کند از خواب بیدار

۱۷۰

توجه ز آن کین صورنا بود گردد

زیانت جملگی با سود گردد

۱۷۱

تو سود خویش کن دیدار جانان

در اینجا صاحب اسرار جانان

۱۷۲

تو مر نقاش خود در نقش بشناس

ز مرگ اینجایگه ای دوست مهراس

۱۷۳

چه نقاش است بینائی چه باکست

که نقاش از حقیقت نور پاکست

۱۷۴

چو نقاش است بینائی درین راه

چونقاش عجب داری تو همراه

۱۷۵

چو نقاش است بینائی بآخر

ترا اظهار بودن کرده ظاهر

۱۷۶

ازو برخور تواندر نقش بنگر

ز دید نقش اینجا گاه بگذر

۱۷۷

ازو برخور اگر تو راز دانی

دو روزی کاندرین بود جهانی

۱۷۸

ازو برخور که ناگه میرود او

بمانی صورتی بی گفت و بی گو

۱۷۹

ازو برخور که تا جاوید مانی

بنورش بیصفت خورشید مانی

۱۸۰

ازو برخور که آمد آشکاره

بباید کردنت جانان نظاره

۱۸۱

اگر امروز از وی برخوری تو

هم امروزش حقیقت بنگری تو

۱۸۲

اگر امروز بینی روی جانان

بمانی تاابد در کوی جانان

۱۸۳

اگر امروز اینجا یار بینی

تو بیشک جاودان دیدار بینی

۱۸۴

اگر امروز این اسرار ما را

حقیقت بشنوی گفتار ما را

۱۸۵

ترا فردا بکار آید حقیقت

که باید رفت از دار طبیعت

۱۸۶

بشیب خاک ناچیزی بمانده

بمانده عاقبت خاکی فشانده

۱۸۷

وصالی بخش جانت را درین راه

که تا بیند در اینجا گه رخ شاه

۱۸۸

وصالی بخش جانت را درین دید

که تا می بشنود اسرار توحید

۱۸۹

وصالی بخش جان مانده در غم

که تا اینجا به بیند یار همدم

۱۹۰

وصالی بخش جان از دید جانان

که بینددر یقین توحید جانان

۱۹۱

وصالی بخش جان نازنین را

که تا یابد به کل عین الیقین را

۱۹۲

وصالی بخش تا جان راز بیند

همی نقاش در خود باز بیند

۱۹۳

وصالی بخش جانت در سوی دل

که تا با دل شوی از یار واصل

۱۹۴

وصالی بخش جان را در وفایت

که تا می بنگرد دید لقایت

۱۹۵

وصالی بخش جان ای دوست اینجا

که تا بیرون شوی از پوست اینجا

۱۹۶

وصالی بخش جان ای شیخ از نور

که تا بیند به کل دیدارمنصور

۱۹۷

حقیقت وصل جانان آشکار است

ولی زندیق باوصلش چه کار است

۱۹۸

سخن با صادقان و واصلانست

دگر با عاشقان و صادقانست

۱۹۹

سخن با واصلان گفتم حقیقت

در اسرار بر سفتم حقیقت

۲۰۰

وصال یار دارد جان منصور

نمیبیند کسی جانان منصور

۲۰۱

وصال یار دارد در اناالحق

که اینجا میزند در یارالحق

۲۰۲

که داند تا چه صورت نداری

بجز دیدار منصورت نداری

۲۰۳

که داند تا تو خود اندر کجائی

اگر خواهی نه گر خواهی نمائی

۲۰۴

که داند سر ذات پاکت ای جان

که هم جانی و هم عشقی و جانان

۲۰۵

که داند سر بیچون تو اینجا

بسرگردانست گردون تو اینجا

۲۰۶

که داند جز تواندر ذات هر کس

تو دانائی درون جملگی بس

۲۰۷

که داند جز تو غیب و غیب دانی

که راز جمله میدانی نهانی

۲۰۸

که داند جز تو تا فردا چه باشد

بجز ذات تو پس جانا چه باشد

۲۰۹

تمامت در تو حیرانند اینجا

تو دانا جمله نادانند اینجا

۲۱۰

تمامت از تو و پیدا و تو از خویش

حجابی از جمال آورده در پیش

۲۱۱

تمامت از تو پیدا و ندانند

که کلی خود توئی چندانکه خوانند

۲۱۲

همه الکن شده در وصف ذاتت

فرو مانده بدریای صفاتت

۲۱۳

که یارد تازند دم جز تو دردم

که بنموده است اندر نقش آدم

۲۱۴

جمال خویش پنهانی حقیقت

که داند آنچه میدانی حقیقت

۲۱۵

جمالت عاشقان دیدند اینجا

وصالت جمله بخریدند اینجا

۲۱۶

چنان در جستجویت عقل مانده

که دست از جان و از دل برفشانده

۲۱۷

رخی بنمای آخر دوستانت

گلیشان بخش هان از بوستانت

۲۱۸

رخی بنمای و جان بنما بشادی

که جانرا در دلم دادی بدادی

۲۱۹

رخی بنمای تا جان برفشانم

که جز این نیست درعین روانم

۲۲۰

رخی بنمای تا خود را بسوزم

که از دیدارت اینجا نیکروزم

۲۲۱

رخی بنمای و جان بستان زدرویش

که جز این نیست چیزی دیگرش پیش

۲۲۲

رخی بنمای تا پنهان شوم من

نمائی ذات تا اعیان شوم من

۲۲۳

منم حیران کوی دوست اینجا

بریده دست خود از پوست اینجا

۲۲۴

منم حیران ز دیدار جمالت

بمانده بیخود اینجا کنگ و لالت

۲۲۵

منم حیران ز دیدار تو جانا

که چون میگویم اسرار تو اینجا

۲۲۶

منم حیران ز دیدت باز مانده

ز دید دوست صاحب راز مانده

۲۲۷

منم حیران شده ای دوست درتو

که چون بگشادهٔ ای دوست درتو

۲۲۸

منم حیران شده در روی خویت

یقین جان میدهم در آرزویت

۲۲۹

چه شور است اینکه در عالم فکندی

خروشی در دل آدم فکندی

۲۳۰

چو شور است اینکه در بازار عشق است

نگر منصور بین بردار عشق است

۲۳۱

چه شور است اینکه در جان جهان است

مگر منصور بین عین العیان است

۲۳۲

چه شور است این بگو با من خبرباز

که ناید کس که میگوید خبرباز

۲۳۳

چه شور است این مگر صاحب فرانست

که درگفتار کل عین العیانست

۲۳۴

چه شور است این بگو تا من بدانم

زشور و گفت در روی جهانم

۲۳۵

چه شور است اینکه در دریای عشق است

مگر منصور ناپروای عشق است

۲۳۶

چه شور است اینکه ما را دست داده است

که جان را دیداینجا دست دادست

۲۳۷

چه شور است اینکه ما را در نهادست

که شوری در نهاد ما نهاده است

۲۳۸

زند بحرم عجب شوری در اینجا

بگفت اسرار کل درروی دریا

۲۳۹

بگفت اسرار و اندردار کردش

ز شاخ عشق برخوردار کردش

۲۴۰

بکل اسرار گفت و جان جان شد

از آن اینجا نمودار عیان شد

۲۴۱

توئی ای ذات بیچون و چگونه

درون بگرفته و اندر برون نه

۲۴۲

توئی ای ذات بیچون تمامت

که اینجا میکنی شور و قیامت

۲۴۳

توئی ای ذات بیچون در عیانم

که شور آورده در شرح و بیانم

۲۴۴

توئی ای ذات بیچون در یقین تو

یقین میبینم ازعین الیقن تو

۲۴۵

توئی ای ذات بیچون آشکاره

بروی دار خود برخود نظاره

۲۴۶

توی منصور که بود اندرین راه

اناالحق میزنی اینجا تو ای شاه

۲۴۷

توئی منصور ورنه او که باشد

بجز تو در جهان جز او که باشد

۲۴۸

توئی منصور در دیدار اینجا

نمودار از تو پرده دار اینجا

۲۴۹

توئی منصور شوری درفکنده

ورا آزاد کرده جمله بنده

۲۵۰

توئی منصور در بازار معنی

حقیقت گفتهٔ اسرار معنی

۲۵۱

توئی منصور در عین العیانی

نموده کل ز خود راز نهانی

۲۵۲

توئی منصور اندر قربت لا

یکی بنمود او را لا بالّا

۲۵۳

توئی منصور در دید خلایق

که میدانی تو اسرار خلایق

۲۵۴

توئی منصور اندر گفت و گوئی

توی منصور و خود منصور جوئی

۲۵۵

نبودم بی توام من یک دم ای دوست

کنون میبینمت چون مغز و در پوست

۲۵۶

ترا از دست اکنون چون گذارم

تو خواهی بود جانان پایدارم

۲۵۷

ترا ازدست چون بگذارم ای یار

که خواهی کردن اینجا ناپدیدار

۲۵۸

ترا من جان شیرین دانم ای دل

که مقصود منی در هر دو حاصل

۲۵۹

برویت زندهام اندر سردار

ببویت زندهام و از جان خبردار

۲۶۰

خریدار تو مائیم و دگر نیست

بجز من از وصالت کس خبر نیست

۲۶۱

خریدار تو مائیم اندرین راه

وگرنه نیست کس از راز آگاه

۲۶۲

خریدار تو مائیم از دل و جان

که در راهت ببازم دیده و جان

۲۶۳

خریدار تو مائیم و تو دانی

که ما را با تو این راز نهانی

۲۶۴

خریدار تو مائیم از حقیقت

که بیشک آگهیم از دید دیدت

۲۶۵

خریدار تو مائیم اندر اینجا

تو میدانی که هستی شاه دانا

۲۶۶

دلی پر خون و جانی سوگواریم

بجز این چیز دیگر مینداریم

۲۶۷

ازان تست این هم در حقیقت

سخن کی باز گویم از طبیعت

۲۶۸

طبیعت شد خجل در راهت ای جان

چه ماند در یقین آگاهت ای جان

۲۶۹

طبیعت محو شد چون سوگواری

که همچون تو به بیند باز یاری

۲۷۰

طبیعت شد خجل در گفتگویت

از آن میمیرم اندر آرزویت

۲۷۱

طبیعت شد خجل با خود چه چیزی

کسی کز دید تودارد عزیزی

۲۷۲

حقیقت جان خجل دل بازمانده

عجایب جسم و جان در راز مانده

۲۷۳

بباید کاملی مانند منصور

که اینجا گه کند ذات تو منصور

۲۷۴

بباید کاملی ماننده من

که اسرارت کند ای دوست روشن

۲۷۵

بباید کاملی چون من بگفتار

که بنماید عیانت بر سردار

۲۷۶

بباید کاملی پاکیزه گوهر

که گوید راز تو در بحر و در بر

۲۷۷

منم راز تو گفته سوی دریا

رسیده ماهیانت تا بر شاه

۲۷۸

منم راز تو گفته در سوی کوه

فتاده او ز پا از فکر و اندوه

۲۷۹

منم راز تو گفته با زمینت

زمین دیده زمین عین الیقینت

۲۸۰

منم راز توگفته باز آتش

از آن آتش همی سوزد عجب خوش

۲۸۱

منم راز تو گفته در سوی باد

جهانت کرد یاد آر عشق آباد

۲۸۲

منم راز تو گفته در سوی آب

دوان از عشق رویت شد به اشتاب

۲۸۳

منم راز تو گفته سوی خورشید

بسی گردان شده در عشق جاوید

۲۸۴

منم راز تو گفته در سوی کوه

فکنده زلزله در بار اندوه

۲۸۵

منم راز تو گفته در سوی ماه

گذاران گشت هر مه سوی خرگاه

۲۸۶

منم راز تو گفته با تمامت

حقیقت نیز با اهل قیامت

۲۸۷

وصالت درهمه بیشک بدیدم

ازان بیشک بدید تو رسیدم

۲۸۸

وصالت در همه پیداست امروز

چنین شور از وصالت خاست امروز

۲۸۹

وصالت جان من اینجا ربوده

ز تو گفته یقین از تو شنوده

۲۹۰

وصالت در دلم آتش فکنده

عجب شوری در او بس خوش فکنده

۲۹۱

وصالت سوخت سر تا پای منصور

ترا دیدم ترا یکتای منصور

۲۹۲

وصالت سوخت جانم تا بدانی

توی پنهانم و دیگر تو دانی

۲۹۳

عجب حالیست جانا اندر اینجا

که بگشادم من تنها در اینجا

۲۹۴

درم بگشادهٔ در گفت و در گوی

بگو اکنون دگر درجست و درجوی

۲۹۵

اگر جانم رود من سر برآرم

نمود عشق را اندر سرآرم

۲۹۶

چه باشد شور دنیا شور عقبی

ترا بنمایم این در جمله مولی

۲۹۷

چه باشد گر تو خود بنمائی اینجا

که اندر ذات خود یکتائی اینجا

۲۹۸

دو عالم بیشکی بر هم زنم من

اگر بنمایم اینجا جان روشن

۲۹۹

چو من اینجاترا بینم عیان باز

نمائی این زمانم بر سر دار

۳۰۰

عیان بینم اگرچه بینشانی

کنون در من ز خود توحید خوانی

۳۰۱

عیان میبینمت اندر خلایق

کجاآیم بنزدیک تولایق

۳۰۲

عیان میبینمت اما نهانی

همی گویم ترا رازم تودانی

۳۰۳

منم دیوانهٔ عشق تو گشته

منم تخم محبت جمله کشته

۳۰۴

منم دیوانهٔ سودایت ای جان

یقین میبینم از هر جانبی جان

۳۰۵

منم دیوانهٔ سودای دردت

شده بی دینم اندر عشق فردت

۳۰۶

منم دیوانه در سودای رازت

که اینجا دیدهام دیدار بازت

۳۰۷

منم دیوانهٔ عین الیقینت

که دیدم ذات پاک اوّلینت

۳۰۸

منم دیوانه از دیدارت ای جان

دمادم گفتهام اسرارت ای جان

۳۰۹

دلم بربودهٔ در قصد جانی

دل و جان میبری اینجا نهانی

۳۱۰

دلم بربودهٔ در عشق هجران

از آن اینجا بماندم بیخبر ز آن

۳۱۱

دلم بربودهٔ در عشق بازی

ندانم تا چه دیگر عشق بازی

۳۱۲

دلم بربودهٔ ای جان جمله

ز من تنها ربودی ز آن جمله

۳۱۳

دلم بر بودهٔ زانم درین راه

ترا دلدار کرده بیشکی شاه

۳۱۴

حقیقت هم دل و هم جان توداری

درین پیدائیت پنهان توداری

۳۱۵

نظر اینجا مگردان آخر کار

اناالحق گوی ای دلدار با یار

۳۱۶

نظر آخر مگردان تا به بینند

کسانی کاندرین صاحب یقینند

۳۱۷

نظر آخر مگردان اندر این راز

اناالحق گوی بی نقش صورباز

۳۱۸

نظر آخر مگردان از دل من

اناالحق گوی بی نقش گل من

۳۱۹

نظر آخرمگردان این جهان بین

حقیقت ازدمت راز نهان بین

۳۲۰

نظر داری تو با ما راز آنیم

که اینجا گاه غوغای جهانیم

۳۲۱

نظر داری تو با ما از دل و جان

که میگوئیم رازت از دل و جان

۳۲۲

نظر داری تو با ما در حقیقت

کاناالحق میزند خون طبیعت

۳۲۳

نظر داری تو با ما آخر کار

که بنمائی جمال خویش اظهار

۳۲۴

نظر داری تو با ما از عنایت

نظر کرده ببخشیده هدایت

۳۲۵

نظر داری تو با ما بیش از آنی

که اینجا دادیم راز نهانی

۳۲۶

نظر داری توبا ما ای خداوند

که تا بیرون کنی مسکین از این بند

۳۲۷

نظر داری تو با ماراست اینست

مرا از ذات خود در خواب اینست

۳۲۸

چنان کاول نمودی آخرم آن

نمائی تا بود ذات تو یکسان

۳۲۹

چنان کاول نمودی آخر کار

همان لذت ز ذات خود پدیدار

۳۳۰

چنان کاول نمودی راز بیچون

همان بنمای اینجا بیچه و چون

۳۳۱

چنان کاول نمودی جان جانم

همان بنمای در آخر عیانم

۳۳۲

چنان کاول نمودی بود بودم

همان بنمای آخر در نمودم

۳۳۳

همان کاول نمودی بازم اینجا

نما تا جسم وجان در بازم اینجا

۳۳۴

حقیقت من کیم اعیان توئی دوست

درون جان ودل پنهان توئی دوست

۳۳۵

به پنهانی دلم بردی و جانم

عیان بر تا همه خلق جهانم

۳۳۶

کنند اقرار بر منصور اعیان

که سر میبازد از عشق دل و جان

۳۳۷

دریغا از نمودت چون کنم من

که خواهد ماند این اسرار روشن

۳۳۸

دلم خونست اندر قربت تو

نخواهددید جز از حضرت تو

۳۳۹

دلم خونست در راهت فتاده

دمادم خون ازو اینجاگشاده

۳۴۰

دلم خونست اندر پاکبازی

حقیقت یافت از تو بینیازی

۳۴۱

دلم خونست در خاک و طپانست

بامید تو اینجا او عیانست

۳۴۲

دلم خونست از سودای عشقت

بمانده درجهان رسوای عشقت

۳۴۳

دلم خونست وجانم غرقه در خون

فتاده راز تو از پرده بیرون

۳۴۴

ز سودای تو در خونم چنین راز

نظر کن در دل مسکین افکار

۳۴۵

ز سودای تو درخونم بمانده

بیک ره دست از خود برفشانده

۳۴۶

جمال خویش بنمودی مرا تو

فکنده مر مرا اندر فنا تو

۳۴۷

دل مسکین من خاک ره تست

میان خاک و خون او آگه تست

۳۴۸

نبایستت از اول رخنمودن

ز ما جان و دل اینجا گه ربودن

۳۴۹

چو بنمودی و بربودی چه گویم

توئی اندر درون اکنون چگویم

۳۵۰

توئی جانا کنون منصور گم شد

از اول تا بآخر در فنا بد

۳۵۱

کنون گم شد دل منصوراینجا

توی درجسم و جان کل نور اینجا

۳۵۲

منزه دانمت درعین توحید

یکی دیدم یکی دیدم یکی دید

۳۵۳

یکی دیدم ز تو در بینشانی

از آن کردم در اینجا جان فشانی

۳۵۴

یکی دیدم ز تو اعیان ذرات

از آن من وصف تو میخوانم از ذات

۳۵۵

یکی دیدم ترا اینجا دوئی نیست

منم محو و در اینجا جز دوئی نیست

۳۵۶

یکی دیدم ترا اندر لقایت

از آن خواهم شد اینجا گه فدایت

۳۵۷

فنایت را بقائی بخش ما را

در آخر کل بقائی بخش ما را

۳۵۸

فنایت خوشتر آمد در نمودم

که در اول فنای محض بودم

۳۵۹

فنایت خوشتر آمد در عیانم

ازآن گشتم فنا زیرا که دانم

۳۶۰

که در عین فنا بینم ترا من

فنا دانم یقین اسرار روشن

۳۶۱

عیانت کردهٔ با ما دمادم

از آنم در فنای عشق خرم

۳۶۲

نماندم عقل و جان و دل بیکبار

همی گویم که اینجا پرده بردار

۳۶۳

از این پرده که در کون و مکانست

هزاران شور اینجا و فغان است

۳۶۴

عجایب پردهٔ جان بستهٔ تو

نمود خود بدان پیوستهٔ تو

۳۶۵

حقیقت پردهٔ ذات تو بستست

از آنم پرده اینجا گه گسسته است

۳۶۶

چنانت عاشقم در عشقبازی

که اندر پرده کردی برده بازی

۳۶۷

چنانت عاشقم اینجا در اسرار

که کلّی پرده کردم باز ای یار

۳۶۸

دریدی پردهٔ منصور مسکین

ز شوق مهر خود نی از سرکین

۳۶۹

دریدی پردهٔ ما را بیکبار

نه بس بود این که کردستیم بردار

۳۷۰

دریدی پردهٔ ما در جهان تو

پس آنگه کردیم شور و فغان تو

۳۷۱

دریدی پردهٔ ما در حقیقت

که تا دیدیم یک دیدار دیدت

۳۷۲

دریدی پردهٔ ما تا بدانند

ولیکن دوست این یکتا بدانند

۳۷۳

جمالت از پس پرده عیان است

از آن شور اناالحق درجهانست

۳۷۴

از آن شور اناالحق خاست اینجا

که وصل تو به کل پیداست اینجا

۳۷۵

از آن شور اناالحق درنمود است

که رخسار تو دیدارم نمود است

۳۷۶

از آن شوراناالحق خاست در دل

که دیدار عیانم هست حاصل

۳۷۷

از آن شور اناالحق خاست در جان

که پیداگشت این اسرار پنهان

۳۷۸

جهان جان توئی و سر مطلق

که میگوئی ز ذات خود اناالحق

۳۷۹

اناالحق خود زدی در ذات منصور

بگفتی تا شدی در عشق مشهور

۳۸۰

زبانم لال شد از گفتن دوست

که میبینم یقین مغز تو از پوست

۳۸۱

ابا تو این زمان راز است فاشم

ندانم من کیم ذات تو باشم

۳۸۲

ابا تو جان و سر اندر میانست

اناالحق گوی ذاتت عین جانست

۳۸۳

چه چیزی جملهٔ در جملگی گم

همه قطره توئی اعیان قلزم

۳۸۴

از آنت دمبدم من بحر خوانم

که در بحر تو من غواص زانم

۳۸۵

مرا از بحر تو دیدار بوده است

که از بحر توام جوهر نموده است

۳۸۶

مرا بخشیدهٔ یک جوهر ای یار

که آن میبینم اندر جمله دیدار

۳۸۷

مرا از جوهر عشقت حقیقت

نمودار است ازدیدار دیدت

۳۸۸

تو فانی باشی و هر دو توئی دوست

حقیقت دانمت هم مغز و هم پوست

۳۸۹

توجانی و تنی و بود بودی

درین تن بود بود خود نمودی

۳۹۰

چنان منصور با تو درجهانست

که بیشک با تودر شرح و بیانست

۳۹۱

چنان منصور باتو در نمود است

که کلی با تو درگفت و شنود است

۳۹۲

بکش منصور جانا هم دراینجا

که بگشادی ورا کلی در اینجا

۳۹۳

تو میدانی حقیقت راز منصور

توئی انجام و هم آغاز منصور

۳۹۴

اگر صد سال باشم بر سر دار

تراگویم حقیقت وصف دلدار

۳۹۵

حقیقت حبّهٔ نبود درین راه

توئی از وصف ذات خویش آگاه

۳۹۶

توی از وصف خود آگاه و کس نه

بجز تو درجهان فریادرس نه

۳۹۷

توئی در وصف خود پیوسته گویا

توئی مر ذات خود پیوسته جویا

۳۹۸

توی اینجا شناسای کمالت

نمای آنگاه خود خواهی وصالت

۳۹۹

توئی اینجا شناسای وجودت

حقیقت خویش دانی بود بودت

۴۰۰

تو بیشک واقفی برجمله اشیا

همه اشیا ز ذات تست پیدا

۴۰۱

تو بیشک واقفی بر درد عشاق

توئی در آخرین مرمرد عشاق

۴۰۲

تو بیشک واقفی در عین هستی

نمود ذات خود خود میپرستی

۴۰۳

تو بیشک واقفی بر کل اسرار

توئی ذات خود اینجاگه طلبکار

۴۰۴

تو بیشک در درون جان حقیقت

بخود پیدا زجان پنهان حقیقت

۴۰۵

توئی گفته اناالحق در جهانت

اناالحق کرده واقف دوستانت

۴۰۶

توئی گفته اناالحق خود بخود تو

یقین فارغ شده از نیک و بد تو

۴۰۷

توئی گفته اناالحق بر سر دار

همه عشاق را کرده خبردار

۴۰۸

توئی گفته اناالحق بر زبانم

من بیچاره رسوای جهانم

۴۰۹

توئی گفته اناالحق در جهان تو

توئی هستی همه کون و مکان تو

۴۱۰

توئی گفته اناالحق با همه تو

فکنده بود من در دمدمه تو

۴۱۱

تو گفتی و مرا بردار کردی

مرا از خویش برخوردار کردی

۴۱۲

تو گفتی در میان منصور بردار

حقیقت او ز گفت تو خبردار

۴۱۳

جهانی عاشقان در جستجویت

فتاده در پی این گفتگویت

۴۱۴

جهانی عاشقان اینجا طلبکار

ترا و تو چنین اندر سردار

۴۱۵

جهانی در جهان گفت و گویند

ترا اینجایگه در جستجویند

۴۱۶

برافکن پردهٔ عزت ز دیدار

نمود خود تمامت را پدیدار

۴۱۷

برافکن پرده از رخسار جانا

نما بر عاشقان دیدار جانا

۴۱۸

برافکن پرده تا رویت به بینند

کسانی کاندرین سر در یقینند

۴۱۹

برافکن پرده از دیدار هستی

که تا توبه کنند از بت پرستی

۴۲۰

برافکن پرده و خلقی بسوزان

ولی منصور را کلی بسوزان

۴۲۱

برافکن پرده ای جان خلایق

بکن امروز مهمان خلایق

۴۲۲

برافکن پردهٔ عزلت درین راه

همه گردان ز فعل خویش آگاه

۴۲۳

برافکن پرده از منصور بنیوش

لباس سرّ خود در جمله درپوش

۴۲۴

برافکن پرده از عین تمامت

که بگرفتست این شور و قیامت

۴۲۵

برافکن پرده از شمع حقیقت

منور کن رخ جمع حقیقت

۴۲۶

برافکن پرده از شمع سرافراز

وجود جمله همچون شمع بگداز

۴۲۷

برافکن پرده ای شمع جهانسوز

وجود جمله هم جان و جهانسوز

۴۲۸

برافکن پرده ای شمع جهان تو

که تا بینندت ای جمع جهان تو

۴۲۹

برافکن پرده چون منصور حلاج

وجود عاشقان را ساز آماج

۴۳۰

برافکن پرده از روی همایون

که راز از پرده افتادست بیرون

۴۳۱

برافکن پرده از عین العیانت

که تا بینند مر خلق جهانت

۴۳۲

برافکن پرده از دیدار عشاق

که با تست این زمان اسرار عشاق

۴۳۳

برافکن پرده ورنه من کنم باز

که خواهم گشت در راه تو جانباز

۴۳۴

برافکن پرده ورنه من حقیقت

کنم باز و شوم روشن حقیقت

۴۳۵

برافکن پرده و بنمای خورشید

که کشتی عاشقان از بهر امید

۴۳۶

برافکن پرده و بنمای رویت

که کل افتند اندر خاک کویت

۴۳۷

جمال خویش کن اظهار برخویش

مر این پرده کنون بردار از پیش

۴۳۸

جمال خویش کن اظهار ما را

بکن در عشق برخوردار ما را

۴۳۹

جمال خویش کن اظهار جانا

همی گویم ترا بردار اینجا

۴۴۰

دل عشاق در ذاتت اسیر است

رخش مهر است یا بدر منیر است

۴۴۱

دل عشاق افتاده است در خون

که تا از پرده کی آئی تو بیرون

۴۴۲

دل عشاق در خونست جانا

که وصفت آخرت چونست جانا

۴۴۳

نه چندانست وصلت در دل و جان

که بتوان گفت اینجا گاه آسان

۴۴۴

نه چندانست دیدار تو دیدن

حقیقت آخر کار تو دیدن

۴۴۵

نه آسانست با تو عشق بازی

که بتوانی که با کس عشقبازی

۴۴۶

نه آسانست اینجا دیدن تو

بجان میبایدت بخریدن تو

۴۴۷

نه آسانست اینجا عشقت ای یار

ولی خواهم که گردم ناپدیدار

۴۴۸

دم وصلت نه کل بینم حقیقت

که میبینم من اینجاگه حقیقت

۴۴۹

دمی وصلی ز کل بخشم در اینجا

که بیشک ناشده وصلم در اینجا

۴۵۰

دمی وصلی ز کل بخشم عیانم

که کرده همچو این گفتار جانم

۴۵۱

دمی وصلی ز کل بخشم تو جان را

که پنهان کردم اندر تو عیان را

۴۵۲

وصال کل مرا میباید و بس

که تا کارم یقین بگشاید و بس

۴۵۳

وصال کل مرا میباید ای یار

که این پرده براندازم بیکبار

۴۵۴

وصال کل مرا میباید ای دوست

که یکباره بسوزانم رگ و پوست

۴۵۵

وصال کل مرا میباید ای جان

که گرداند مرا دیدار اعیان

۴۵۶

وصال کل دهم تا جان فشانم

حقیقت چون در این دو جان فشانم

۴۵۷

دوعالم منتظر از بهر منصور

نظر کرده بلطف و قهر منصور

۴۵۸

دو عالم منتظر اندر وصالم

که چون باشد بآخر عین حالم

۴۵۹

دو عالم منتظر در عین رازم

که تا جان و جهان چون بر تو بازم

۴۶۰

دو عالم منتظر در حضرت تو

مرا بینند اندر قربت تو

۴۶۱

دو عالم از توحیران مانده امروز

همه درگریه و من در چنین سوز

۴۶۲

ز سوز عشق من عالم بسوزان

وجود عالم و آدم بسوزان

۴۶۳

ز سوز عشق تو میسوختم هان

چنین مر آتشی افروختم جان

۴۶۴

همی گویم ترا تو راز دانی

یقین شاید که از خود بازدانی

۴۶۵

ز وصفت ماندهام حیران در اینجا

فلک در ذات ما گردان در اینجا

۴۶۶

ز وصفت ماندهام حیران و سرمست

اناالحق میزند در بود تو دست

۴۶۷

ز وصفت ماندهام حیران و افکار

همی گویم عیانت بر سر دار

۴۶۸

ز وصفت ماندهام حیران و مجروح

دمادم میدهی تو قوت روح

۴۶۹

ز وصفت ماندهام غمگین در اینجا

که میبینم چنین تمکین در اینجا

۴۷۰

ز وصفت ماندهام در ناتوانی

که خواهی کردنم در عشق فانی

۴۷۱

ز وصفت ماندهام اندر بلا من

که میخواهم که بینم کل لقا من

۴۷۲

ز وصفت ماندهام درخویش امروز

تو پرده کردهٔ در خویش امروز

۴۷۳

ابا خورشید دارم آشنائی

توی خورشید و من در روشنائی

۴۷۴

توئی خورشید کل بنموده رخسار

درین بود وجودم گشت اظهار

۴۷۵

توئی خورشید در عین الیقینم

بجز روی تو درعالم نه بینم

۴۷۶

توئی خورشید ومن عین صفاتت

دمادم میکنم من وصف ذاتت

۴۷۷

توئی خورشید و من مانند ذرات

دمادم میکنم تقریر آیات

۴۷۸

توئی خورشید پنهان گشته در دل

حقیقت تخم بودت کشته در دل

۴۷۹

تو خورشیدی میان جان عشاق

یقین پیدا و هم پنهان عشاق

۴۸۰

توئی خورشید و من خاک ره تو

حقیقت هستم ای جان آگه تو

۴۸۱

تو خورشیدی و من ذاتم حقیقت

که میبینم در اینجا دید دیدت

۴۸۲

تو خورشیدی و من راز نهانت

ز نورت میکنم شرح و بیانت

۴۸۳

توخورشیدی چگویم من درین راز

تو میآئی و دیگر میشوی باز

۴۸۴

تو خورشیدی که بودت آشکار است

عیان تو تمامت در نظار است

۴۸۵

تو خورشیدی که درآئینه هستی

هر آیینه در آیینه تو هستی

۴۸۶

در این آیینه منصور است نوری

در این آیت به بین عین حضوری

۴۸۷

در این آیینه پیدائی همیشه

دگر آیینه بنمائی همیشه

۴۸۸

در این آیینه دیده عکس رویت

هر آئینه شدم در گفت و گویت

۴۸۹

در این آیینه دیدم من جمالت

شدم گویا من از شوق وصالت

۴۹۰

در این آیینه دیدستم ترا من

که آیینه زنور تست روشن

۴۹۱

در این آیینه چون شمعی فروزان

تو این آیینه اینجا گه بسوزان

۴۹۲

در این آیینه گفتستی اناالحق

هر آئینه چو خود دیدی تو مطلق

۴۹۳

در این آیینه هر آیینه دانی

که بنمائی همه راز نهانی

۴۹۴

در این آیینه بنمودی جمالت

ربودی جان منصور جلالت

۴۹۵

در این آیینه پیدائی و پنهان

نمائی هر زمان راز دگر بیان

۴۹۶

در این آیینه ذاتی آشکاره

هر آیینه جمال خود نظاره

۴۹۷

کنی در آینه خود را نگاهی

ندارد کس در این آیینه راهی

۴۹۸

که پیدا جمالت را به بیند

یقین عکس جلالت را به بیند

۴۹۹

دل پاکیزه میباید درین سر

که بیند ذاتت از آیینه ظاهر

۵۰۰

دل پاکیزه میباید درین راز

که تا بیند رخت در آینه باز

۵۰۱

دلی پاکیزه میباید حقیقت

که در آیینه بیند دید دیدت

۵۰۲

دل پاکیزه باید بر سر دار

که کل ز آیینه بیند روی دلدار

۵۰۳

هر آیینه تو در منصور نوری

حقیقت بیشکی ذوق حضوری

۵۰۴

هر آئینه تو در منصور رازی

که با خود میکنی این عشقبازی

۵۰۵

هر آئینه تو در منصور هستی

بت منصور در اینجا شکستی

۵۰۶

هر آئینه تو در منصور جانی

ابا او گفتهٔ راز نهانی

۵۰۷

هر آیینه ترا بینم در اینجا

بجز تو هیچ نگزینم در اینجا

۵۰۸

هر آئینه بریدی دستم ای دوست

ز بوی خویش کردی مستم ای دوست

۵۰۹

هر آینه اناالحق میزنی خویش

حجابت بر گرفته دوست از پیش

۵۱۰

هر آیینه جلالت باز دیدم

در اینجا گه جمالت باز دیدم

۵۱۱

هر آیینه عیانی در نمودم

درین روی جهانی در نمودم

۵۱۲

هر آیینه جمالت بی نشان است

در آیینه چنین شرح و بیانست

۵۱۳

هر آیینه توئی و می ندانند

فتاده در دوئی و میندانند

۵۱۴

هر آیینه توئی ای صاحب راز

اناالحق گفته اندر آینه باز

۵۱۵

در این آیینه گفتستی اناالحق

تو حقی گفتهٔ اسرار مطلق

۵۱۶

از این آیینه گفتستی تو اسرار

چرا کز ذات خود هستی خبردار

۵۱۷

از این آیینه دیدستی تو خود باز

همی گوئی یقین از نیک و بد باز

۵۱۸

درین آیینه دیدستی سراسر

از آن در عشق پیوستی سراسر

۵۱۹

بدو نیک تو یکسانست با تو

مرا این سان نه آسانست با تو

۵۲۰

تو هر کس را که میخوانی بخوانی

منم بنده بکن آنچه تودانی

۵۲۱

نه برگردد ز تو منصور حلاج

گرش اینجا کنی از تیر آماج

۵۲۲

نه برگردد ز تو تا عین آتش

ترا بیند ترا داند همه خوش

۵۲۳

نه برگردد ز قهر و کینه تو

که منصور است کل دیرینهٔ تو

۵۲۴

نه برگردد ز تو ای شاه اینجا

تو کردستی ورا آگاه اینجا

۵۲۵

چو آگاهی منصور از تو باشد

چرا اینجایگه دور از تو باشد

۵۲۶

چو آگاهی منصور است از تو

از آن در جمله مشهور است از تو

۵۲۷

چو آگاهی آگاهی است ما را

حقیقت از تو مر شاهی است ما را

۵۲۸

تو شاهی من گدای درگه تو

ز عجز افتاده بر خاک ره تو

۵۲۹

تو شاهی جملگی اینجا گدایند

ترا بینان ز دیدت آشنایند

۵۳۰

تو شاهی و تمامت بندهٔ تو

ببوی عشق اینجا زندهٔ تو

۵۳۱

تو شاهی جمله اینجا در گدائی

ترا خواهند و با تو آشنائی

۵۳۲

تو شاهی در حقیقت من گدایم

که بادید تو اینجا آشنایم

۵۳۳

تو شاهی در حقیقت بندهٔ خود

بنور خویش کن تا بندهٔ خود

۵۳۴

تو شاهی بنده را بنواز امروز

حقیقت کن ورا امروز پیروز

۵۳۵

تو شاهی بنده را بنواز از خود

فنا گردان ورا از نیک و از بد

۵۳۶

تو شاهی بنده را بنواز ای شاه

تو برگیرش کنون ازخاک این راه

۵۳۷

خبر دارم که در آیینه جانی

نمائی مر مرا راز نهانی

۵۳۸

از اول تا بآخر من تو دیدم

تو گردان جان ز دیدم ناپدیدم

۵۳۹

از اول تا بآخر نیست جز تو

حقیقت جمله ظاهر نیست جز تو

۵۴۰

از اول تا بآخر ذات پاکی

نموده روی در ذرات خاکی

۵۴۱

از اول تا بآخر تو یکیئی

از آن بودی از آن یک بیشکیئی

۵۴۲

از اول تا بآخر دیدمت باز

ز چه از دیدنت انجام و آغاز

۵۴۳

ز آغازت خبر اینجا که دارد؟

کسی اسرار عشقت پای دارد

۵۴۴

ز آغازت خبر او یافت اینجا

که شد در بودت اینجاگاه یکتا

۵۴۵

ز آغازت خبر او یافت از بود

که شد دید تو کلی گفت معبود

۵۴۶

ز آغاز تو هستم باخبر من

یکی بوده است دارم این نظر من

۵۴۷

ز آغاز تو و انجامت اینجا

خبردارم بخورده جامت اینجا

۵۴۸

منم جام تو خورده تا بدانی

دریده هفت پرده تا بدانی

۵۴۹

منم جام تو خورده در حقیقت

ز مستی دم زده اندر شریعت

۵۵۰

منم از جام تومست جلالت

نظر دارم درین عین وصالت

۵۵۱

منم خورده ز دست تو یقین جام

ز رویت دیدهام آغاز و انجام

۵۵۲

منم بیهوش با هوش اوفتاده

بحکم و رأی تو گردن نهاده

۵۵۳

اگر مستم یقین جام تو خوردم

غم عشق از سرانجام تو خوردم

۵۵۴

اگر مستم تو هشیارم کنی باز

تمامی در درون ناز خود راز

۵۵۵

اگر مستم مرا هشیار گردان

ز خواب مستیم بیدار گردان

۵۵۶

اگرمستم من از دست تو مستم

حقیقت کشتهٔ عهد الستم

۵۵۷

اگر مستم من از دیدار رویت

از آن افتادهام در گفت و گویت

۵۵۸

اگر مستم من از دیدارت اینجا

دمادم گویمت اسرارت اینجا

۵۵۹

اگر مستم من از دیدارت ای جان

بمستی گفتهام اسرارت ای جان

۵۶۰

بمستی راز تو من فاش گفتم

به پیش رند و هر اوباش گفتم

۵۶۱

بحق رازت در اینجا گفتهام من

در اسرارت اینجا سفتهام من

۵۶۲

بمستی گفتم اسرار تو ای دوست

حقیقت بر سر دار تو ای دوست

۵۶۳

بمستی گفتم اسرار تو با خاص

ز تو میخواهم اینجاگاه اخلاص

۵۶۴

بمستی گفتم اسرار تو با عام

همی خواهم ز انعام تو با عام

۵۶۵

وگرنه میکنم مستی در اینجا

حقیقت میکنم هستی در اینجا

۵۶۶

بمستی گفتم اسرارت حقیقت

منم هم مست و هشیارت حقیقت

۵۶۷

اگر کامم دهی اینجا بآخر

کنی در بود خود پیدا بآخر

۵۶۸

وگرنه میکنم مستی در اینجا

حقیقت میکنم مستی در اینجا

۵۶۹

چنان مستم ز دیدارت که دانی

مرا میبایدم کز من رهانی

۵۷۰

ز دست عقل اینجا من اسیرم

فرو ماندم درین غوغا بمیرم

۵۷۱

چنان ازدست عقل افتادم از پای

که از عشقم گرفتار اندر اینجای

۵۷۲

اگر من مست و هشیارم همیشه

در اینجا گه ترا یارم همیشه

۵۷۳

ز مستی عقل میراند دمادم

خلافم عقل میداند دمادم

۵۷۴

خلاف عقل خواهم خورد از این می

که گردم محو کلی من زلاشیی

۵۷۵

خلاف عقل خواهم خورد از این جام

که میبینم بقای خود سرانجام

۵۷۶

بده ساقی دگر جامی بمنصور

که حق گوید ز حق تا نفخهٔ صور

۵۷۷

بده جامی دگر تا مست گردم

برانم عقل و دیگر مست گردم

۵۷۸

بده جام دگر ساقی بدرویش

مهل چیزی بده باقی بدرویش

۵۷۹

بده ساقی دگر جامی کهمستم

بت خود را در این مستی شکستم

۵۸۰

بده جامی دگر تا گویمت راز

بگویم رازت اینجا جمله سرباز

۵۸۱

بده جامی دگر در دست ازصاف

که الحق ما زدیم از قاف تا قاف

۵۸۲

بده جامی که در عین الیقینم

بجز تو هیچ در عالم نه بینم

۵۸۳

بده جامی که خواهد سوخت جانم

نمایم راز با کل از نهانم

۵۸۴

بده جامی که ذات لامکانی

مرا امروز کلی در عیانی

۵۸۵

بده جامی که منصور است خسته

بجز تو دست ازعالم بشسته

۵۸۶

بده جامی که منصور است بیچون

ترا وی بیند اینجا بیچه و چون

۵۸۷

بده جامی که مستم ای یگانه

ترا بینم که هستی جاودانه

۵۸۸

بده جامی دگر ساقی بمنصور

که تا کل دردمد در جملگی صور

۵۸۹

بده جامی دگر تا جان دهم باز

بجان خویشتن منت نهم باز

۵۹۰

بده جامی دگر کاندر فنائیم

در آن جامت دگر مستی نمائیم

۵۹۱

درین مستی بده کامم در اینجا

برافکن صورت و نامم در اینجا

۵۹۲

درین مستی نه بینم هیچ نبود

جهان بر چشم من جز هیچ نبود

۵۹۳

ترا بینم در اینجا یار دلخواه

اگر خواهی تو از من جان و دل خواه

۵۹۴

همه اینجا فدای خاک کویت

سرم گردان درین میدان چو گویت

۵۹۵

دلم خون گشت ای ساقی اسرار

بده جامی ز مشتاقی اسرار

۵۹۶

که درجانست از تو های و هویم

درون جانی و در آرزویم

۵۹۷

که بنمائی جمال خود تمامت

که تا بینند این شور وقیامت

۵۹۸

هوالله میندانم بیش از این من

هوالله گفتهام کل پیش از اینمن

۵۹۹

حقیقت ای جنید کامران تو

بیاب اسرار ما کلی روان تو

۶۰۰

حقیقت ای جنید پاک دیدی

مر این اسرارها کز من شنیدی

۶۰۱

چگونه سر توحیدش نخوانم

نظرداری تو در شرح و بیانم

۶۰۲

چنین توحید باید گفت او را

که تا باشد حقیقت مر نکو را

۶۰۳

چنین توحید باید گفت اینجا

که مغز از پوست کردم باز زیبا

۶۰۴

چنین توحید باید گفت مشتاق

که تاگردد حقیقت در عیان طاق

۶۰۵

زهی توحید ما با یار بیچون

که بنمودستم از دیدار بی چون

۶۰۶

زهی توحید ما با شاه جمله

کزو هستیم یقین آگاه جمله

۶۰۷

زهی توحید ما با جان جانها

زهی معنی دو صد شرح و بیانها

۶۰۸

اگر ره بردهٔ در پردهٔ راز

نقاب از صورت و معنی برانداز

۶۰۹

برافکن این زمانت روح از رخ

که آرد لحظه لحظه عین پاسخ

۶۱۰

چه گویم شرح این اسرار دیگر

که ما را عشق بازی بار دیگر

۶۱۱

نمود واصل این هر دو جهانست

مرا از گفت بی نام و نشان است

۶۱۲

چنان شادم که در دنیای غدار

نمیآیم من از شادی پدیدار

۶۱۳

ز دامم آخر است اینجا رهائی

که دیدم کل جهان عین خدائی

۶۱۴

کنون وقت وصال و شادمانی

که جانان دیدهام در زندگانی

۶۱۵

مرا از زندگانی حاصل این است

که درجان و دلم عین الیقین است

۶۱۶

رسیدم در بر حق الیقین باز

بدیدم اولین و آخرین باز

۶۱۷

چو اول یافتم اسرار آخر

مرا آن باشد اینجا گاه ظاهر

۶۱۸

مرا مقصود از این بد سر اسرار

که هیلاجم نمود اینجا دگر باز

۶۱۹

کنون چون از رخ او وصل دیدم

مر او رادر میانه اصل دیدم

۶۲۰

وصال ما کنون در گفت اویست

که بیشک اوست کاندر گفتگویست

۶۲۱

حقیقت هر که او الله بیند

تمامت نور الاالله بیند

۶۲۲

هر آنکو جست اینجا دید رویش

اگر باشد چو من در خاک کویش

۶۲۳

حقیقت حق در اینست ای برادر

که آخر در یقین است ای برادر

۶۲۴

که حق بنمود اول عشق دیدار

در آخر گشت او هم ناپدیدار

۶۲۵

کلاه عشق جانان داد هرکس

همو قدر کله میداند و بس

۶۲۶

کلاه فقر هر کس را که دادند

در معنی بروی او گشادند

۶۲۷

کلاه فقر پنداری تو بازیست

کله هر کس بیابد سر ببازیست

۶۲۸

سر و جان اندرین ره همچو عطار

کلاه آنگه ترا بخشد عیان یار

۶۲۹

کنون وقت سر است کامد کلاهم

که میباید شدن در نزد شاهم

۶۳۰

کله داریم اکنون از سرباز

کجا باشیم اینجا همسر راز

۶۳۱

سر ما بهر پای جان جانست

که در این سرکشی راز نهان است

۶۳۲

سر ما بهر خاک رهگذار است

که دنیا نزد ما چون رهگذار است

۶۳۳

چه باشد جان و سر تا در کف دوست

کنم کین خود نباشد لایق دوست

۶۳۴

نمود عشق جانان چون نمودم

زیان اینجایگه شد جمله سودم

۶۳۵

الا تاچند سرگردان شوی تو

چو چرخ از هر صفت گردانشوی تو

۶۳۶

طلبکاری دلا اینجا طلبکار

میان عاشقان صاحب اسرار

۶۳۷

کنون وقتست تا گوهر فشانی

بجای خاک ره عنبر فشانی

۶۳۸

فراقت رفت و وصل آمد پدیدار

چو فرعت رفت اصل آمد پدیدار

۶۳۹

چو مقصود تو اصل است از میانه

از اینجا یاب وصل جاودانه

۶۴۰

ترا اکنون چو در وصل است امید

چو ذرهٔ بودی و گشتی تو خورشید

۶۴۱

چنانت عشق بنموده است دیدار

که خواهی گشت کلی ناپدیدار

۶۴۲

فنا خواهی بدن یک دم بقابین

تو از پیش فنا عین بقا ین

۶۴۳

ترا اصل از فنا بد تا بدانی

فنا اصل بقا بد تا بدانی

۶۴۴

حقیقت نیست بودی هست گشتی

سوی ذرات عالم بر گذشتی

۶۴۵

بدیدی آنچه کس نادید اینجا

شنیدی آنچه کس نشنید اینجا

۶۴۶

فراغت جوی اکنون با قناعت

که چیزی نیست خوشتر از قناعت

۶۴۷

بکنج خلوت ار شادان نشینی

جمال یار بیهمتا به بینی

۶۴۸

مرا این زندگی با معنی افتاد

ابا نفسم حقیقت دعوی افتاد

۶۴۹

چنانم نفس کافر شد مسلمان

که چیزی می نه بیند جز که جانان

۶۵۰

چنان اینجا عیان یار دارد

که گویی او همه دیدار دارد

۶۵۱

حقیقت در حقیقت راه برده است

ره خود را بنزد شاه برده است

۶۵۲

بجز شه هیچکس او را ندید او

اباشه گفت و هم از شه شنید او

۶۵۳

چو جایش داد نزد خویشتن شاه

از آن پیوسته آگاهست از شاه

۶۵۴

نباشد هیچ خوشتر از معانی

که معین بهتر است از زندگانی

۶۵۵

کمالش آخر آمد به ز اول

ولی آگاه میباشد معطل

۶۵۶

بنزد شاه دارد چون کمالش

هم از شاهست دیدار وصالش

۶۵۷

حقیقت گشت اینجا گه زبونم

من او دانم در اینجا گه که چونم

۶۵۸

چو وقت اینست ای دل در حقیقت

که بسپردی به کل راه شریعت

۶۵۹

مرو بیرون ز شرع اینجا زمانی

همی پرداز از وی داستانی

۶۶۰

چوداری وصل شاه اینجا چه جوئی

چو او با تست دیگر می چه جوئی

۶۶۱

ترا افتاد اگر افتاد کاری

که کس را از تو بر دل نیست باری

۶۶۲

ندیدی غمخور کس در جهان تو

از آنی در همه عالم نهان تو

۶۶۳

حقیقت غم خورت اینجای یار است

ترا با دیگران اکنون چه کار است

۶۶۴

کنون در عین خلوت باش هشیار

مکن مستی بدل میباش هشیار

۶۶۵

بنور شرع جان خود برافروز

ز نور عشق خوش میساز و میسوز

۶۶۶

دمادم راز جانان گوی اینجا

که بردستی حقیقت گوی اینجا

۶۶۷

فراقت شد وصالت آخر کار

حقیقت برده میخواهد بیکبار

۶۶۸

فکندن با جمالش باز بینی

شوی تو از میان و راز بینی

۶۶۹

ابی صورت تو باشی در خدائی

ازین گفتارها می با خودآئی

۶۷۰

ترا امروز بخت و شادکامی

که از جانان توئی با شادکامی

۶۷۱

بر آنکامت چو یارت هست در بر

ازین در گاه تو یک ذره مگذر

۶۷۲

بروی دوست هان خرسند میباش

درین صورت ابی پیوند میباش

۶۷۳

چنان کاول ز بیرون مرده بودی

رهی کاول بجانان برده بودی

۶۷۴

همان ره جوی وز آن ره می مشو دور

که این راهست راه عشق منصور

۶۷۵

ترا منصور کرد اینجا هدایت

به بخشیدت به کل عین سعادت

۶۷۶

همه منصور داری در جهان تو

گذشته بیشک از کون و مکان تو

۶۷۷

چو آخر این چنین خواهد بدن کار

میان اهل دل هان گام بردار

۶۷۸

دمادم از وصالش خرمی کن

ابا ذرات عالم همدمی کن

۶۷۹

دو روزی کاندرین دار فنائی

مکن هم از جلیسانت جدائی

۶۸۰

همه از یار دان و غیر بگذار

پس آنگه کعبه را بادیر بگذار

۶۸۱

وصال کعبه چون داری در اینجا

ترادادند ره در کعبه تنها

۶۸۲

حقیقت دوستان را خوان تو در پیش

مکن دوری از ایشان و بیندیش

۶۸۳

اگر صد قرن یابی زندگانی

یقین مر مردنت چاره ندانی

۶۸۴

بباید مرد آخر در وجودت

که در مردن بیابی بود بودت

۶۸۵

چو مرده زنده باشی در جهان تو

حقیقت یادگیر این رایگان تو

۶۸۶

بمیر و زنده شو در هر دو عالم

که باشد باز گشتت سوی آن دم

۶۸۷

چو آن ره کامدستی باز گردی

در آن دم نیز صاحب راز گردی

۶۸۸

حقیقت این بوداکنون تو بشنو

بگفتار من ای دلدار بگرو

۶۸۹

خوشا آنکس که این دریافت آخر

بسوی جان جان بشتافت آخر

۶۹۰

اگر با عشق میری در بر دوست

برون آری از اینجامغز با پوست

۶۹۱

تو مغزی لیک اندر پوست ماندی

ابی دیدار عشق دوست ماندی

۶۹۲

برون شو یک زمان از پوست با خود

که تا فارغ شوی از نیک و از بد

۶۹۳

سلوک اول اینست ار بدانی

که میری زین بلاد و زندگانی

۶۹۴

ترا این صورت اینجا هیچ آمد

که صورت بیشکی پرپیچ آمد

۶۹۵

ندارد مر بقا اینجا چه صورت

از آن دنیاست دائم پر کدورت

۶۹۶

ز دنیا این بست گر باز دانی

که از هر نوع اینجا راز دانی

۶۹۷

حقیقت جمله دنیا چون پل آمد

از آن پرشور و گفت و غلغل آمد

۶۹۸

ز دنیا بهترین علم است دریاب

ز مغز علم معنی راز دریاب

۶۹۹

چو علم آموختی دل کن برخود

در او یابی بآخر راهبر خود

۷۰۰

چو برخوانی ز علم و حکمت و راز

که یابی رشتهٔ گم کرده را باز

۷۰۱

مخوان جز علم چیزی هان تو زنهار

ترا کردم کنون اینجا خبردار

۷۰۲

دم آخر بدانی آنچه گفتم

که از پیر حقیقت این شنفتم

۷۰۳

خدا از علم ذاتی یافت اینجا

درون از علم کل میکن مصفا

۷۰۴

چه به از علم جوئی تا بخوانی

که در علمست کل راز نهانی

۷۰۵

چه به از علم خاصه علم تفسیر

که در یکی کنی اسرار تقریر

۷۰۶

حقیقت علم قرآن خوان و رهبر

که قرآنست اینجا گاه رهبر

۷۰۷

بجز قرآن نمیبینم دوایت

که قرآنست اینجا رهنمایت

۷۰۸

بجز قرآن که بنماید ره اینجا

که قرآنست از جان آگه اینجا

۷۰۹

ز سر جان جان معنی قرآن

بدان آنگاه میکن راه در جان

۷۱۰

چو شد مکشوف بر تو راز او فاش

بدانی بیشکی در عشق نقاش

۷۱۱

ز دیده ور به بینی این بدانی

که قرآنست سر لامکانی

۷۱۲

همه مردان ز قرآن راز دیدند

ز قرآن جان جان را باز دیدند

۷۱۳

چه به زین جوی ای نادیده اسرار

ز صورت درگذر و از ریش و دستار

۷۱۴

طلب کن آنچه گم کردی حقیقت

ز قرآن باز بین آن در شریعت

۷۱۵

دلا چون سر قرآن یافتستی

ز قرآن باز جانان یافتستی

تصاویر و صوت

هیلاج نامه با مقدمه و تصحیح احمد خوشنویس - فریدالدین محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۱۸۰
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات

user_image
محمدامین
۱۳۹۷/۰۴/۱۸ - ۱۱:۰۱:۲۴
سلام و درودروحش شاد و بارگاهش نورانی باد!همه نوع رازو نیاز و نیایشی درین شعر عاشقانه و موحدانه وجود دارد.این شعر را برای دوست عزیزم که عازم سفر حج تمتع است انتخاب کردم و فرستادم.