عطار

عطار

بخش ۳۱ - حکایت

۱

بزرگی گفته است این سر مرا باز

بگویم بیشکی اینجا ترا باز

۲

چنین گفت آن بزرگ صاحب اسرار

که صورت در فنا آمد پدیدار

۳

حقیقت اصل کل اینجا فنا بود

فنا میدان که کل دید خدا بود

۴

اگر دید خدا خواهی که بینی

فنا میبین اگر صاحب یقینی

۵

حقیقت بود خود دیدم فنا من

فنا دیدم رسیدم در بقا من

۶

بقا چون آخر کار است این راز

مبین این صورت و معنی بینداز

۷

فنا چون کل شیئی هالک آمد

فنا اینجای راه سالک آمد

۸

اگر سالک فنای خود بداند

شود واصل بقای خود بداند

۹

سلوک تو در اینجا گه نمود است

فنا شو زانکه اینت بود بود است

۱۰

اگر ز اینجا زنی دم در فنایت

شود دم کل بمانی در بقایت

۱۱

بقای تو فنای آخر اینست

خدا خواهی شدن کل آخر این است

۱۲

تو خواهی شد فنا در آخر کار

تو خواهی بد خدا در آخر کار

۱۳

چو این صورت رود کل از میانه

بیابی کل بقای جاودانه

۱۴

خداگردی چو صورت رفت از بر

زهر وصفی که خواهم کرد رهبر

۱۵

تو این دم ماندهٔ اندر صور باز

نمانده بر سر این رهگذر باز

۱۶

حقیقت بود دنیا رهگذار است

ترا با صورت دنیا چه کار است

۱۷

یقین صورت ز باد و آب و آتش

درین خاکست آتش مانده سرکش

۱۸

ترا تا آتش کبر است در سر

نخواهی یافت این صورت تو در سر

۱۹

ترا تا باد پندار است اینجا

کجا جانت خبردار است اینجا

۲۰

ترا تا آب اینجا گه روانست

ترا ذوقی ز روحت در روانست

۲۱

تراتا خاک باشد روشنائی

نخواهی یافت درعین خدائی

۲۲

بکش این آتش طبع و هوایت

مجو از یار در اینجا بقایت

۲۳

مریز اینجایگه آب رخ دوست

اگرچه خاکی آمد مغز در پوست

۲۴

میان هر چهاری باز مانده

توی رازی و اندر راز مانده

۲۵

چهارت دشمن اینجا در کمین است

حقیقت جان بدیشان پیش بینست

۲۶

ز جان گر ره بری در سوی جانان

بمانی زنده دل در کوی جانان

۲۷

ز جان گر ره بری در سوی اول

نمانی تو در اینجا گه معطل

۲۸

ز جان گر ره بری در حضرت یار

ترا آن جان جان آید خریدار

۲۹

ز جان گر ره بری در جزو و در کل

برون آئی تو از پندار و از ذل

۳۰

ولیکن چون کنم تو میندانی

وگر دانی عجب حیران بمانی

۳۱

ترا این کار گه چون ساختستند

وزین هر چار چون پرداختستند

۳۲

تو اندر این چهاری مانده سرمست

نمیدانی که این صورت که پیوست

۳۳

ره تو دور و تو اندر سر راه

بمانده باز اینجا در بن چاه

۳۴

رهت دور است و تو اینجا اسیری

که خواهد کردت اینجا دستگیری

۳۵

ز من زادی تو اینجا گه بصورت

نماندستی در اینجا در کدورت

۳۶

حضورت باید و اسرار دیدن

پس آنگاهی رخ دلدار دیدن

۳۷

حضور ار آوری اینجا بکف تو

زنی تیر مرادی بر هدف تو

۳۸

حضور اینجا طلب در عین طاعت

پس آنگه بین تو از عین عنایت

۳۹

اگرچه شرح بسیارت بگویم

دوای دردت اینجا گه بجویم

۴۰

اگرچه درد عشقت بی دوایست

دوایم عاقبت بیشک بقایست

۴۱

دوائی جوی اینجا در فناتو

که بعد از مرگ یابی آن لقا تو

۴۲

تو پیش از مرگ جوی اینجا دوا را

طلب میکن ز دیدار آن بقا را

۴۳

بقا گر بیشتر داری بدانی

که جاناراضیست این زندگانی

۴۴

اگر خواهی که بینی رهنمایت

حقیقت آنست اینجا گه بقایت

۴۵

بقای توست جانت کز فنا نیست

ازین حبس وز زندانش رها نیست

۴۶

در آخر باز بین و راز بنگر

چو شمعی سوز و میساز و بنه سر

۴۷

بسوز ای همچو شمعی در فنا شو

برانداز این صور سر خداشو

۴۸

چه میدانی تو ای دل تا چه چیزی

نکو بنگر که بس چیز عزیزی

۴۹

همه باتست این اسرار بیچون

که اینجاماندهٔ در خاک و در خون

۵۰

در آخر خاک آمد چون ترا هم

سزد گر دمبدم سازی تو ماتم

۵۱

در آخرجای تو در شیب خاکست

دلامیدان که کاری صعبناک است

۵۲

در آخر اول خود بازدان تو

ز پیش از رفتن خود باز دان تو

۵۳

در آخر اول است و آخر اینجاست

حقیقت باطنست و ظاهر اینجاست

۵۴

نمیدانم که این سر با که گویم

ابا که این زمان این راز گویم

۵۵

که میداند صفات او تمامت

که بگرفتست غوغای قیامت

۵۶

که میداند که تا خود راز چونست

همی انجام با آغاز چونست

۵۷

ترا گر ره دهد دلدار اینجا

بسوی خود کند پندار اینجا

۵۸

دو روزی کاندرین عالم تو باشی

بکن جهدی که با تو تو نباشی

۵۹

از آن ماندی بدام خود گرفتار

که ماندی در سوی صورت به پندار

۶۰

ترا تا هستی و پندار باشد

کجاجان تو برخوردار باشد

۶۱

ز نور عشق تادر ظلمت تن

گرفتاری تو گوئی ما و یا من

۶۲

ز ما و من نه بینی هیچ اینجا

مده دستار صورت پیچ اینجا

۶۳

ببوی عشق جانت زنده گردان

چوخورشیدی دلت تابنده گردان

۶۴

ترا تا عشق ننماید رخ خویش

حجاب اینجا کجا برخیزد از پیش

۶۵

حجاب عقل صورت دان تو ای دل

که صورت هست و عقلت مانده غافل

۶۶

ولیکن جان بود هم یار معنی

که اوست اینجای برخوردار معنی

۶۷

یقین عشق است اسرار دو عالم

کزو منصور زد اینجایگه دم

۶۸

حقیقت عشق را منصور زیبا است

بدو پیدا همه اسرار پیداست

۶۹

ورا این سر شد اینجا آشکاره

ولی کردندش اینجا پاره پاره

۷۰

بدید آنکه درینجا گه نهان بود

همه پنهان بُدند و او عیان بود

۷۱

نظر کردند اینجا صاحب راز

همه درخود بدید اسرارها باز

۷۲

چو در خود دید اینجا روی دلدار

ز جان بیگانه شد در کوی دلدار

۷۳

چو درخود دید اینجا روی جانان

همه دیده ز خود پیدا و پنهان

۷۴

حقیقت آمدن رادید رفتن

ورا واجب شد اینجا باز گفتن

۷۵

چو او از آمدن اینجا خبر داشت

یکی را دید و یکی در نظر داشت

۷۶

یکی را دید او اندر دوئی گم

همه چون قطره بد او عین قلزم

۷۷

همه منصور دید و او خدا بود

نه از این و نه از آن او جدا بود

۷۸

همه خود دید و کس اندر میان نه

نه بد او بود اصل جاودانه

۷۹

همه خود دید و خود دید و خداوند

همه او بود هم ازخویش و پیوند

۸۰

از اول تا بآخر ذات خود دید

سراسر نفخه آیات خود دید

۸۱

چنان خود دید او را دوست اینجا

که یکی بوده مغز و پوست اینجا

۸۲

همه بود خدائی دید وگرنه

بجز او در یکی و پیش و پس نه

۸۳

همه اندر یکی دیده خدائی

یکی باشد که نبود زو جدائی

۸۴

همه اندر فنا دید و بقا هم

خدا بود و خدا آمد خدا هم

۸۵

چو اندر اصل نظره راهبر شد

یکی بد ذاتش و صاحب نظر شد

۸۶

چو اصل قطرهٔ خود در فنا یافت

فنا کل دید و خود کلی فنا یافت

۸۷

چو از آغاز و انجام خدائی

یکی را دید در جام خدائی

۸۸

همه دنیا بر او بود ناچیز

چنانکه یافت اینجا گفت آن چیز

۸۹

ولیکن شرح این بسیار آمد

ازو دیدار با عطار آمد

۹۰

چه گویم شرح چون دور و دراز است

در این سرها بسی شیب و فراز است

۹۱

بسی شرح است درهیلاج بنگر

مرو بیرون زخود حلاج بنگر

۹۲

تو اندر عشق هیلاج جهانی

تو منصوری و حلاج جهانی

۹۳

توئی منصور گر ره بردهٔ تو

چرا چندین چنین در پردهٔ تو

۹۴

توی ای غافل اینجا گاه منصور

ولی از نزد او افتادهٔ دور

۹۵

چرا دوری تو چون نزدیک یاری

شدی دیوانه و عقلی نداری

۹۶

از آنت نیست عقل ای مانده غافل

که همچون او نمیگردی تو واصل

۹۷

از آنت این همه تشویش بیش است

که چندینت غم دیدار خویش است

۹۸

تو چندین غم چرا اینجا خوری تو

چه میدانی که آخر بگذری تو

۹۹

ترا خواهد بُدن اینجا گذرگاه

حقیقت هم توئی در خلوت شاه

۱۰۰

ترا از بهر آن اینجا خبر کرد

که جز از من همی باید گذر کرد

۱۰۱

ترا اینجا بسی کرد او نمودار

مگر کاینجا شوی از خواب بیدار

۱۰۲

تو گر بیدار گردی یک زمان دوست

یکی یابی در اینجا مغز با پوست

۱۰۳

ولیکن مغز اینجا کار دارد

که او جان تو در تیمار دارد

۱۰۴

بجان دانی تو ره اندر بریار

ولی در حضرت او نیست دیّار

۱۰۵

همه غوغا در اینجایند خاموش

شنو این و بکن این جام را نوش

۱۰۶

از اول پوست این جا کن نگاهی

که تا پیدا کنی در عشق راهی

۱۰۷

نظر چون کرد اینجا گاه در پوست

یقین از جان همی دان کاین همه اوست

۱۰۸

ولی چون رفتی اینجا در سوی دل

نظر کن تاکنی مقصود حاصل

۱۰۹

ولی چون دل بدانی بار خانت

نظر کن بین بدل راز نهانت

۱۱۰

بدل دیدی و جان دیدی در اینجا

دوئی بگذار و بنگر ذات یکتا

۱۱۱

چو اندر ذات یابی راز جانان

ز انجامت بدان آغاز جانان

۱۱۲

چو اندر ذات آئی در یکی گم

شوی چون قطرهٔ در بحر قلزم

۱۱۳

چو تو اندر یکی کردی نظاره

صفات جمله بینی پاره پاره

۱۱۴

دوئی پیوستگی مییاب در وی

که پیوند است کل با دانش وی

۱۱۵

چو اندر بود خود کردی نگاهت

نظر داری چه در ماهی و ماهت

۱۱۶

تمامت آفرینش پیش بینی

که باشی چه پس و چه پیش بینی

۱۱۷

همه اندر تو باشد تو نباشی

حقیقت در خدائی خویش باشی

۱۱۸

تو باشی لیک این بسیار راز است

سفر کن گرچه ره دور و دراز است

۱۱۹

چه گوید هرچه گوید خوب باشد

نماید طالب و مطلوب باشد

۱۲۰

خطاب طالب اول یاب آخر

یکی بین اولین در سوی آخر

۱۲۱

دوئی چون نیست اینجا آخر کار

یکی باشند چه نقطه چه پرگار

۱۲۲

تو پنداری که خود اینجا شوی باز

تو اینجا میروی و میروی باز

۱۲۳

تو آنجائی و آگاهی نداری

گدائی میکنی شاهی نداری

۱۲۴

توئی شهزاده اینجا در گدائی

فتادستی و زرقی مینمائی

۱۲۵

توئی شهزاده لیک از نسل آدم

که آدم هست اسرار دو عالم

۱۲۶

ره خود گرچه گم هم خویش کردی

از آن جان و دلت باریش کردی

۱۲۷

اگرچه آدم او را یافت اینجا

ولیکن در قفس او ماند تنها

۱۲۸

حقیقت مرغ باغ لامکان بود

که معنی و صور هم جانجان بود

۱۲۹

حقیقت بود صافی اندرین راه

از آن مقبول آمد در بر شاه

۱۳۰

چو صافی شد مر او را صاف دادند

بهشت نقد در پیشش نهادند

۱۳۱

از آن او را بود اینجاچنین صاف

که بیشک پاک شد در حضرت او صاف

۱۳۲

چو او را جوهر جان وجودش

یکی شد جملگی کرده سجودش

۱۳۳

حقیقت جوهر او بود بیچون

که اینجا صورت آمد بی چه و چون

۱۳۴

چو اصل او ز ذات اندر مکان خاست

از آن این شورو افغان در جهان خاست

۱۳۵

چراغی بود آدم از تجلا

فکنده پرتوی در عین دنیا

۱۳۶

از آن پرتو که از اعلا نمودار

شد از اسفل یقین آمد پدیدار

۱۳۷

از آن پرتو که او را بود آنجا

حقیقت یافت هم معبود هم آنجا

۱۳۸

کرا برگویم این سر نهانی

نمیبینم یکی ای دل تو دانی

۱۳۹

دلا باتست گفتارم در اینجا

که میدانی تو اسرارم در اینجا

۱۴۰

دلا با تست گفتارم سراسر

همی داری یقین از من تو باور

۱۴۱

در اینجاچون منم باتو یقین باز

ابا هم آمدستم صاحب راز

۱۴۲

منم باتو تو با من هم جلیسی

چرا درمانده در نفس خسیسی

۱۴۳

نه جای تست ای دل صورت اینجا

اگرچه ماندهٔ معذورت اینجا

۱۴۴

همی دارم ولی تا آخر مرگ

چو من دنیا کن و هم آخرت ترک

۱۴۵

حقیقت ترک خود کن گر توانی

که اندر ترک برگ خود بدانی

۱۴۶

ترا داد ار ترکست و تو تاجیک

بمانده بر سر این راه باریک

۱۴۷

ترا آن ترک مه رخ رخ نموده است

دمادم از خودت پاسخ نموده است

۱۴۸

ترا چون آن مه خوبان عالم

حقیقت رازها گفته دمادم

۱۴۹

چرا چندین تواندر بند خویشی

وز آن مجروح و دل افکار خویشی

۱۵۰

نه چندین گفتم ای دل در جواهر

تراتا سر معنی گشت ظاهر

۱۵۱

ترا چون کردم اینجا واصل یار

تو ماندستی حقیقت واصل یار

۱۵۲

اگر غافل بمانی دل درین راه

چو روبه باز مانی در بن چاه

۱۵۳

اگر غافل بمانی دل درین درد

کجا آخر بخوانی آیت فرد

۱۵۴

اگر غافل بمانی دل درین گل

کجائی آخر اندر سوی منزل

۱۵۵

اگر غافل بمانی وای بردل

بسی گرید ز سر تا پای این دل

۱۵۶

اگر غافل بمانی باز مانی

چو گنجشکی بچنگ باز مانی

۱۵۷

اگر غافل بمانی کافری تو

کجا در منزل خود رهبری تو

۱۵۸

ترا مرگی حقیقت گور باشد

از اول گر نه چشمت کور باشد

۱۵۹

ترامنزل چو درخاکست ای دل

درون خاک خواهی بود واصل

۱۶۰

وصال ای دل ترا در روی خاکست

ترا هم رهگذر در سوی خاک است

۱۶۱

وصالت ای دل آخر در فنایست

بشیب خاک ره بیمنتهایست

۱۶۲

وصالت آخر است اندر دل خاک

که اندر خاک خواهی گشت کل پاک

۱۶۳

دل خاک است در آخر وصالت

همین خواهد بدن در عین حالت

۱۶۴

درین منزل تو آخر باز دانی

وگرنه سوی صورت با زمانی

۱۶۵

فنا شو در دل خاک و عیان بین

پس آنگه شو محیط و جان جان بین

۱۶۶

همی جوئی تو این ره اندر اینجا

دریغا نیست کس آگه در اینجا

۱۶۷

از این منزل بسی رفتند و کس نیست

چه گویم کاندرین ره باز پس نیست

۱۶۸

در این منزل همه مردان فنایند

اگرچه در فنا اینجا بقایند

۱۶۹

در این منزل که آخر خاک و خونست

که میداند که سّر کار چونست

۱۷۰

در این منزل نخواهی بود بیدار

در آخر گرد هان از عشق بیدار

۱۷۱

اگر هشیاری و گر مست اویی

بآخر خاکی و هم پست اویی

۱۷۲

ز هشیاری همی جوئی تو مستی

رها کن این خیال بت پرستی

۱۷۳

بت صورت پرستی در میانه

نخواهد ماند این بت جاودانه

۱۷۴

چنین است ایدل اینجا آنچه گفتم

دُر این راز کلی با تو سفتم

۱۷۵

بخواهی مرد ای صورت در آخر

طلب کن بیش از آن این سر خانه

۱۷۶

که پیش از مرگ یابی آنچه جوئی

که در دنیا تو بیشک ذات اوئی

۱۷۷

که میداند چنین سر در چنین راز

چگونه آمده است و میرود باز

۱۷۸

که میداند صفات او تمامت

که بگرفتست غوغای قیامت

۱۷۹

چو اینجا آمد از آنجا حقیقت

فتاد اندر بلای این طبیعت

۱۸۰

ز بهر آنکه دنیا کشت زاریست

گیاهی رسته اینجا برگذاریست

۱۸۱

چودنیا دید آدم گشت زاری

که اورا بود بیشک رهگذاری

۱۸۲

چو اینجا رهگذار آن جهان دید

از آن خود را حقیقت جان جان دید

۱۸۳

اگرچه بود سالک اندر این راه

در اول باز دید اینجا رخ شاه

۱۸۴

نفختُ فیه من روحی چو او بود

جمال خویشتن از عشق بنمود

۱۸۵

دم آن دم چو آدم یافت اینجا

حقیقت باز آن دم یافت اینجا

۱۸۶

دم آدم نفختُ فیه برخوان

اگر ره بسپری در سر جانان

۱۸۷

نفختُ فیه من روحی چو خوانی

ز نفخ خود رسی اندر معانی

۱۸۸

نفختُ فیه اینجا گه چه باشد

بگو معنی که این معنا چه باشد

۱۸۹

همه اینست اگر این راز دانی

بدانی جمله اسرار معانی

۱۹۰

همه اینست و اینجا جمله گویند

از این دم دمبدم در گفت و گویند

۱۹۱

از این معنی بگویم شمّهٔ باز

مگر ره یابی اندر سوی او باز

۱۹۲

ز خود جانان بتو اندر دمیده است

ابا تو راز گفته است و شنیده است

۱۹۳

ابا او خود بخود او صورت خویش

نمود عشق را آورد در پیش

۱۹۴

نمود عشق خود را کرد اظهار

که تا بنماید اندر پنج و درچار

۱۹۵

نمود عشق خود اینجا نهان کرد

عیان برگفت وخود را داستان کرد

۱۹۶

نمود عشق خود اندر دل و جان

عیان کرد و نهان پیدا نمود آن

۱۹۷

حقیقت گفت صورت ساخت اینجا

طلسم بوالعجب پرداخت اینجا

۱۹۸

ز بود خود نمود اینجا دم خود

نهادش نام اینجا آدم خود

۱۹۹

ز ذات خود صفات خود نمود او

نهادش نام آدم در نمود او

۲۰۰

چه میدانم که هم خود راز داند

خود اندر راه خود خود باز داند

۲۰۱

چو عشق اوست اینجا آمده باز

رود در قرب خود با عزّ و اعزاز

۲۰۲

چه عشق است اینکه این پاسخ نموده است

مگر دلدار اینجا رخ نموده است

۲۰۳

نمیدانی تو ای عطار آخر

که اسرار است اندر عشق ظاهر

۲۰۴

چه میگوئی که هرگز کس نگفته است

در اسرار این معنی که سفته است؟

۲۰۵

تو میدانی که میدانی بتحقیق

ترا معشوق اینجاداد توفیق

۲۰۶

حقیقت آنچه میگوئی یکی است

ترا این راز اینجا بیشکی است

۲۰۷

که هر چیزی که گفتی درحقیقت

همه اسرار جانست و شریعت

۲۰۸

عجب راز تو مشکل حالت افتاد

که آتش در پر و در بالت افتاد

۲۰۹

در اینجا سر خود از عشق دانی

حقیقت جان جان در پیش دانی

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۲۰۹
هیلاج نامه با مقدمه و تصحیح احمد خوشنویس - فریدالدین محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۱۰

نظرات