عطار

عطار

بخش ۳۸ - در کشف اسرار و توحید کل گوید

۱

نمودستی وصال خویش امروز

ابر چشمت وصال خویش امروز

۲

بخواهی ریخت خون جمله ذرات

کمال تست کلی سوی آن ذات

۳

چنان در شور و افغانی در اینجا

که صنع خود تو میدانی در اینجا

۴

اگر دانی در اینجا راز خود باز

تو باشی و توئی هم عز و عزاز

۵

در اشترنامه گفتم سرمنصور

بنوعی دیگر است این گفته مشهور

۶

ولیکن ایندگر اسرار حال است

کسی داند که در عین وصال است

۷

وصال اینجاست کآن در پرده گفتم

در اسرار اندر پرده سفتم

۸

در اینجا پرده آمد پاره پاره

حقیقت ذات شد بر خود نظاره

۹

توئی منصور بردار حقیقت

در اینجا گه نمودار حقیقت

۱۰

نموداری تو در خود باز مانده

عجائب در کمان راز مانده

۱۱

گمان از پیش خود اینجای بردار

که منصوری کنون آونگ بردار

۱۲

عجب آونگی اندر دار صورت

چنین افتاد عشق تو ضرورت

۱۳

چو نقش اندر نمود صورت افتاد

ولیکن پرده در اینجا افتاد

۱۴

کنون چون پرده بگشاده است دریاب

ز عشق پرده و غیبت خبریاب

۱۵

خبریاب از نمود عشق اینجا

که خود کردی سجود خویش اینجا

۱۶

تو عشق خویش کی اینجا شناسی

که دانائی و را از ناشناسی

۱۷

در این معنی دمادم سیرها کن

پس آنگه صورتت در حق فنا کن

۱۸

یقین دار از یقین یک لحظه بیرون

مرو تا رازیابی بیچه و چون

۱۹

یقین دار از یقین بردار اسرار

که از سر یقین یابی رخ یار

۲۰

اگر از هستی یاری نموده

مکن باور سخنهای شنوده

۲۱

تو برهان جوی از آنچ اینجای پیداست

وگرنه آنچه نبودنیست پیداست

۲۲

تو اینجائی خبردارو خبر نه

شده آونگ برداری اثر نه

۲۳

اگر بگشاده عشقت این معما

برآئی از صفت اینجا مسمی

۲۴

نماند چونشوی از ذات آغاز

بیابی رفعت این از بیان باز

۲۵

چو رفعت یافتی اندر مکانت

حقیقت فاش گردد لامکانت

۲۶

چو عین لامکان آید پدیدار

شود اینجا مکانت ناپدیدار

۲۷

چو آنجانیز اینجا در یکی شد

یکی باشد ترا کلی یکی شد

۲۸

یکی بد اوّلت در بینشانی

کنون چون با نشانی را بدانی

۲۹

چو اصل خویش یابی در جهان باز

بیابی وصل خوداندر مکان باز

۳۰

تو اصلی لیک ازذات حقیقی

در این صورت تو ذرات حقیقی

۳۱

درین صورت بماندستی تو غافل

چرا غافل شدی هان گرد واصل

۳۲

اگر واصل شوی منصور رازی

یقین دانم که جان و سر ببازی

۳۳

سر و جان چیست چون اسرار دیدی

تو باشی بیشکی گریار دیدی

۳۴

بجز یار آنچه یابی هیچ باشد

همه نقشی حقیقت هیچ باشد

۳۵

یقین دلدار باقی هست فانی

اگر فانی شوی این سر بدانی

۳۶

بشرع این صورت اسرار عالم

همه ذاتست بیشک سوی این دم

۳۷

همه فانی شمر جز دید جانان

طلب میکن درون توحید جانان

۳۸

چو توحیدت شود در بود جان فاش

تو بشناسی در اینجا بود نقاش

۳۹

در اینجا چون شناسای خود آئی

بنور عشق بی نیک وبد آیی

۴۰

چونیک و بد کنی در پیش جانت

بگو با خود نکو راز نهانت

۴۱

وگر خواهی بگفتن پیش هر کس

بگیرد راه صورت پیش و از پس

۴۲

ترا باید نمودن راز اینجا

که کردی در یقین سرباز اینجا

۴۳

اگر درعشق کردی جان فشانی

تو با جانان ابد باقی بمانی

۴۴

تو باشی او حقیقت در حقیقت

نمود ذات او اندر شریعت

۴۵

طبیعت نبود اینجا با تو دریاب

درین سرها که میگوئی تو دریاب

۴۶

چهارت اصل عنصر سوی دنیا

شود فانی وگردی ذات مولا

۴۷

شود آتش یقین نور عیانی

شود اینجا نشانش بی نشانی

۴۸

حقیقت باز گردد سوی خود باز

که خواهد بود آخر صاحب راز

۴۹

حقیقت آب سوی آب گردد

عیان در سوی او غرقاب گردد

۵۰

دگر جان خاک یابی اصل در خاک

شود محو و بیابی بیشکی پاک

۵۱

همه اینجای در غرقاب پیداست

درین صورت وی از ترکیب پیداست

۵۲

چو اینجا عشق نقش خود نمودهست

ابا خود بیشکی گفت و شنودهست

۵۳

تو گراو خواهی اینجاگه چنین کن

چومردان ذات خود را پیش بین کن

۵۴

چنین کن تا بیابی وصل جانان

فنا شو تا بیابی وصل جانان

۵۵

چه خواهی کرد صورت چون فنایست

در آخر مرو را عین بقایست

۵۶

بقا هرگز نیابی سوی صورت

مگر وقتی که این دانی ضرورت

۵۷

تو خواهی شد فنا در آخر کار

براندازی مراین صورت بیکبار

۵۸

چو صورت رفت جانانت بیابی

حقیقت راز پنهانت بیابی

۵۹

تو باشی لیک بیصورت در اینجا

چو او خود کیست مشهورت در اینجا

۶۰

مرا خود با وصال یار کار است

که دلدارم کنون در عین دار است

۶۱

وصال یار بر ما گشت اظهار

از آن بردار عشق افتاد عطار

۶۲

چنان منصور رازم در حقیقت

که در عشقم نمودار حقیقت

۶۳

چو بر دار است ما را پایداری

از آن با عشق کردم پایداری

۶۴

مرا چون راز کل با عشق افتاد

از آنم عشق خواهد داد بر باد

۶۵

که دارد تاب این نعمت که خاید

اگر چون ما خورد خود تا چه آید

۶۶

بقدر خود خور اینجا لقمه را باز

چو مادر آخر اینجا باز سرباز

۶۷

چو خوان عشق سرباز است اینجا

از آن عطار سرباز است اینجا

۶۸

بخور این لقمه چون از دست شاهست

اگر جانت حقیقت هست شاه است

۶۹

اگر جانت شود آگه ز اسرار

تو این خوان راخوری آخر بیکبار

۷۰

تو میگوئی که تو بنویس و میخوان

کنون عطار چون خوردی توآن خوان

۷۱

که دارد تاب این لقمه که دارد

که همچون تو حقیقت پای دارد

۷۲

هر آنکو همچو تو آید در این سر

ز سر بیرون شود بر سر نهد سر

۷۳

چو منصور است بردار حقیقی

درون تو نمودار حقیقی

۷۴

ازو گوی و ازو جوی آنچه خواهی

چه راز دل چه اسرار آلهی

۷۵

عجایب جوهری منصور آید

که جان اوحقیقت نور آید

۷۶

چو جان ذاتست در عشق تو منصور

از آن خواهیم گفتن راز منصور

۷۷

نظر درجای من اینجا ترا هست

از آنم از وصالت این چنین مست

۷۸

چنانم مست کردستی که هشیار

نخواهم گفت از این حالت دگر بار

۷۹

کجا جان مست و کی هشیار گردد

که همچون تو حقیقت یار گردد

۸۰

توئی ای جان و دل اینجا درونم

حقیقت کرده درخود رهنمونم

۸۱

که داندراز من بیشک تو دانی

که تو راز دل و جان جهانی

۸۲

همه اینجا توئی و هم تو بینم

که با تو من یقین عین الیقینم

۸۳

یقین من نیست اینجا گه باظهار

دمادم مینمایم سر اسرار

۸۴

چو در فقرت نمائی لطف با من

کنی اسرار با من جمله روشن

۸۵

مرا قهر تو لطف جاودانست

مرین اسرارها روشن از آنست

۸۶

مرا کاینجا مرا با تست این راز

که خواهم گشت از عشق تو سرباز

۸۷

چو لطف تست یاری ده درین راه

مرا زانم ز عشق دوست آگاه

۸۸

منت منصور ای دانای بیچون

که خواهم گشت اندر خاک و در خون

۸۹

منت منصورم اینجا راز گفته

نهان سرّت به هر کس بازگفته

۹۰

منت منصورم ای جان جهانم

که اسرار توهم بر تو بخوانم

۹۱

منت منصورم اندر راه عشاق

ولیکن در رهی آگاه عشاق

۹۲

توئی جانان و هم تو من چگویم

توئی جمله که گفتی با که گویم

۹۳

نمود عشق میگوئی و میخوان

که بیشک هم تودانی سرّ جانان

۹۴

توراز خود همی گوئی درونم

بخواهی ریخت ای دلدار خونم

۹۵

منم آگاه عشق آیا بصورت

ترا مییابم اینجا گه ضرورت

۹۶

ضرورت نیست لیکن هست اینجا

وصالت کی دهم از دست اینجا

۹۷

تو تا در جان شوی اسرار گویان

کمال عشق خود در شوق جویان

۹۸

که باشم من تو باشی گاه و بیگاه

گدایم مینمایم خویش بر شاه

۹۹

تو در جانی و هم شاه منی تو

درون خورشیدی و کل روشنی تو

۱۰۰

اگر بنشینم اندر راهت ای جان

تو هم هستی ز خویش آگاه ای جان

۱۰۱

توآگاهی نیم من همچو عشاق

توانی میدهم در جمله آفاق

۱۰۲

بگویم تابدانندت همه سر

کنم اسرارت ای جان جمله ظاهر

۱۰۳

بگو عطار این دم جملگی فاش

چو دیدی در درون خویش نقاش

۱۰۴

بگو عطار هم از جان بیندیش

حجاب خویشتن بردار از پیش

۱۰۵

بگو عطار هیلاجت دمادم

که حلاجت بود دردم دمادم

۱۰۶

منم اسرار او گفته ترا باز

توئی اینجا که با ما گشته دمساز

۱۰۷

بوصل اکنون چو جانت میفشانی

بگو اسرار ما کل در معانی

۱۰۸

ز ما میگوی چون مائیم منصور

که تا اینجا نمائیمت همه نور

۱۰۹

ز ما میگوی چون مائیم اینجا

که ما اینجات بنمائیم پیدا

۱۱۰

ز ما میگوی و جز ما خود مبین تو

که کل اینست اینجا گه یقین تو

۱۱۱

مده از دست اینجاگه یقینت

که در یکی نمودارست اینت

۱۱۲

چو در یکی خود هستیم وصلت

هم از یکی نمودستیم اصلت

۱۱۳

چو اصل وصل ما اینجاست با تو

دوئی ما همی یکتاست با تو

۱۱۴

توئی برداشتی جان منی تو

چو پیدائیم و پنهانیم بنگر

۱۱۵

حقیقت نیست جز من تا بدانی

یقین از ماست کل روشن نهانی

۱۱۶

همه روشن بما اینجاست میبین

ز دید و بود ما پیداست میبین

۱۱۷

همه چیزی حقیقت جمله مائیم

که ذات تو به هر کسوت نمائیم

۱۱۸

زهی اسرار تو در جان عطار

گرفته جان و دل پنهان عطار

۱۱۹

توئی با من حقیقت با تو باشم

مرا کن محو تا من هم تو باشم

۱۲۰

تو گفتی من شنفتم هم تو خوانم

دمادم سر تو دیدم بخوانم

۱۲۱

زهی وصل تو جان و دل ربوده

که با ما خود بگفته خود شنوده

۱۲۲

وصالت آتشی کرده است پیدا

بخواهد سوخت اینجا جمله جانها

۱۲۳

بخواهد سوخت هر چیزی که باید

چو نبود هیچ سوی تو شتابد

۱۲۴

عجب از عقل بیرونم بمانده

عجب در خاک و در خونم بمانده

۱۲۵

میان خاک وخونم آشنائی است

میان خاک و خون عین جدائی است

۱۲۶

میان خاک و خونم هست آن ذات

بحمدالله کنون در عین آیات

۱۲۷

دمادم مینمایم راه توحید

دمادم می برون آیم ز تقلید

۱۲۸

دم من از جهان از تست زنده

حقیقت این دمم اینجا بسنده

۱۲۹

دم من اصل کل از آن دم تست

حقیقت عین بودم از دم تست

۱۳۰

کجائی این زمان عطار اینجا

یقین شو بر سر اسرار اینجا

۱۳۱

ز حلّاج این زمان مانده است باقی

عجایب من که کردت دست ساقی

۱۳۲

تو گر مست لقائی همچو منصور

مشو هان ازوجود خویشتن دور

۱۳۳

درین صورت بگو اسرار اینجا

که برخورداری از دلدار اینجا

۱۳۴

در این صورت دمادم عین جانست

دمادم با تو در شرح و بیانست

۱۳۵

چه حاجت نیز گفتن هر زمانت

ولیکن راز بهر داستانت

۱۳۶

شود پیدا دمادم کشف دلدار

همی خوان و همی گوهان تو بردار

۱۳۷

سخن با جانست تا تو هم بدانی

مراد خویشتن حاصل توانی

۱۳۸

سخن با جانست اینجا گه بتحقیق

که جان اینجا زجانان یافت توفیق

۱۳۹

سخن اینجا چو با جان اوفتادهست

از آن این شور و افغان در نهاد است

۱۴۰

مرا بحریست اندر شور و افغان

که جمله اوست اندر وصل جانان

۱۴۱

دل اینجا تا بیابد درّخود باز

کجاباز آید او از نیک و بد باز

۱۴۲

دل اینجا تا بیابد راز بیچون

کجا بیرون شود از خاک و از خون

۱۴۳

دل اینجاتا نیابد آنچه گم کرد

کجا بیرون شود در عشق کل فرد

۱۴۴

دل اینجادید در ما روشنائی

از آن پیداست در سرّ خدائی

۱۴۵

دل اینجا یافت سالک محرم راز

حقیقت پرده از پیشت بر انداز

۱۴۶

در اینجا پردهٔ در پیش دارد

از آن غم دایماً دل ریش دارد

۱۴۷

در اینجا پرده برداری یقین باز

در اینجاکی بود در پیش بین باز

۱۴۸

در اینجا پرده را گرمی ندانند

بجز یکی نبینند و ندانند

۱۴۹

در اینجا وصل او آید پدیدار

بداند اصل گردد مست هشیار

۱۵۰

ز جانان مست خود هشیار باشد

ز بود جسم خود بیزار باشد

۱۵۱

مرا چون کار با دل اوفتاده است

از آنم راز مشکل اوفتاده است

۱۵۲

دلم چون واصلست از یار اینجا

یقین او بیشکی دیدار اینجا

۱۵۳

ز جانان دارد و در جان بدیدهست

که جان در یار و در گفت و شنید است

۱۵۴

چو دل با جانست دل دیداردانم

حقیقت جان در اینجا یار دانم

۱۵۵

دلم جز جان نه بیند هیچ غیری

که بیجان کی زید اینجا بسیری

۱۵۶

که چون در جان و دل اینجاست واصل

ز جانانش همه مقصود حاصل

۱۵۷

چو جان داردوصال دوست اینجا

یقین دانم که کلّی اوست اینجا

۱۵۸

جمال دوست اندر جانست بنگر

حقیقت جان جانانست بنگر

۱۵۹

چو جان منصور راز آمد پدیدار

وی از سرّ اناالحق گشت بیدار

۱۶۰

چو درجانست وی مانند عطار

مبین چیزی حقیقت جز که دیدار

۱۶۱

چو درجانت روی مانند حلاج

همه در ذات جان مییاب محتاج

۱۶۲

چو در جانست اینجا سر جانان

ز جان دریاب راز خویش از جان

۱۶۳

ز جان دریاب آنگه شو پدیدار

که جان در جان شده ناید پدیدار

۱۶۴

چنان مست جمال جان شدستم

که من از بود خود پنهان شدستم

۱۶۵

چنان مست جمال جانم امروز

که هم پیدا و هم پنهانم امروز

۱۶۶

چنان مست جمال جانم از شاه

که جانم هست گوئی جملگی شاه

۱۶۷

چنان مست جمال ذوالجلالم

که میگردد زبان از عشق لالم

۱۶۸

همی خواهم که گویم راز جان باز

مرا میگوی اینجا جان جان باز

۱۶۹

که راز ما مکن فاش اربگوئی

در این میدانت اندازم چو گوئی

۱۷۰

بخواهم گفت من از جان گذشتم

چه باشد جان از آن آسان گذشتم

۱۷۱

ز جان آسان گذشتم همچو حلاج

کنم از بهر تیر عشق آماج

۱۷۲

دلم تا جمله مردان باز داند

نمود عشق از من باز داند

۱۷۳

چو من از جان گذشتم در نهان من

ز جان گفتم یقین از جان جان من

۱۷۴

چنین افتاد اینجاگاه اسرار

نمیداند کسی جز غیر عطار

۱۷۵

چنین افتاد با عشق آشنائی

مرا با دیدن ذات خدائی

۱۷۶

خدا در ذات جانست ار نهان تو

درون جان نظر کن جان جان تو

۱۷۷

خدا با تست ای دل در یقین باش

تو منصوری و درعین یقین باش

۱۷۸

در این عین یقین ای جان تو بشنو

درین گفتارها از جان تو بگرو

۱۷۹

تمامت وصل داری در عیانست

همی گویم یقین شرح و بیانست

۱۸۰

بیانست از تجلی بازگویم

ز منصورت حقیقت راز گویم

۱۸۱

چو شاه دین یقین منصور از الله

که در آفاق شد مشهور الله

۱۸۲

حقیقت راز برگفت از سردار

ایا پیر جهان ای شیخ اسرار

۱۸۳

چو شبلی آن شنید و گفت خاموش

دل پیر دگر آمد فراجوش

تصاویر و صوت

هیلاج نامه با مقدمه و تصحیح احمد خوشنویس - فریدالدین محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۲۹

نظرات