عطار

عطار

بخش ۴۱ - در نموداری سر توحید به هر نوع

۱

تعالی الله منم منصور حلّاج

همه بر رحمت من گشته محتاج

۲

تعالی الله منم خورشید و اختر

مرا گویند کل الله اکبر

۳

تعالی الله منم اینجا خداوند

وجود خویش ازمن جمله پیوند

۴

تعالی الله منم سرّ عیانی

ز من گویند هر شرح و بیانی

۵

تعالی الله منم هم نفخ و هم ذات

همی آیم درون جمله ذرات

۶

تعالی الله منم اسرار لائی

نموده درنمود خود خدائی

۷

تعالی الله روح از ماست پیدا

بما پیوسته و یکتاست پیدا

۸

زهی دیدارما با جان و دل حق

منم اینجا حقیقت واصل حق

۹

نداند ذات ما جز ما کسی باز

صفات ماست هم انجام و آغاز

۱۰

هم انجامم بآغازم سلامت

الست بربکم ما را پیامت

۱۱

الست بربّکم گفتم بذرّات

دمیدم در تمامت نفخهٔ ذات

۱۲

الست اندر ازل گفتم ابد را

نمایم چون نمودم نیک و بد را

۱۳

هر آنکس را که خواهم من برانم

هر آنکس را که میخواهم بخوانم

۱۴

نداند هیچ کس چون خواندهام من

حدیث عشق کلی راندهام من

۱۵

خداوندی مرا زیبد که دانم

تمامت در یقین راز نهانم

۱۶

خداوندی مرا زیبد به اسرار

که هستم آفرینش رانگهدار

۱۷

ز صنعم آفرینش جمله پیداست

ز نور ذاتم اینجاگه هویداست

۱۸

مه و خورشید و چرخم با ستاره

صفاتم جمله ذراتم نظاره

۱۹

یکی ذانم منزه در همه من

فکنده در تمامت دمدمه من

۲۰

بمن آمد تمامت آفرینش

منم در جملگی آثار بینش

۲۱

ز کنه ذرات من اینجا نشان نیست

بجز از جان جان بر من نشان نیست

۲۲

نشان دارم صور گر باز دانند

مرا بینند و از من راز دانند

۲۳

دوئی نبود مرا کاینجا یکیام

حقیقت جزو با کل بیشکیام

۲۴

صفاتم کس ندیده کس نه بیند

اگرچه عقل بسیاری نشیند

۲۵

در اینجا بهر دیدن بر سر راه

کجا گردد دوی ز اسرار آگاه

۲۶

منم اسرار خود اینجا نموده

درون جانها پیدا نموده

۲۷

منم اسرار خود بنموده اینجا

ابا خود گفته و بشنوده اینجا

۲۸

منم ذرات در خورشید عالم

دمیده از دم خود در همه دم

۲۹

زهی فرد حضور نورذاتم

که آدم بود در عین صفاتم

۳۰

حقیقت آدم آمد ذات ماراست

دراینجا علم الاسماء ما راست

۳۱

حقیقت بایزید اینجا خبردار

تو بردار من و از من خبردار

۳۲

اناالحق میزنم اینجای دیگر

مرا در مأمن و مأوای بنگر

۳۳

اناالحق میزنم از جان گذشته

بساط جزو و کل را در نوشته

۳۴

اناالحق میزنم در کایناتم

حقیقت ذاتم و عین صفاتم

۳۵

اناالحق میزنم بیچون منم هان

که بنمودم حقیقت نص و برهان

۳۶

چو حق در جان من گوید اناالحق

ترا میگوید اینجاراز مطلق

۳۷

چو درجانست جانان بنگر اکنون

فکنده نور خود در هفت گردون

۳۸

درون تو چو جانانست بنگر

وجوداوست آسانست بنگر

۳۹

چه آسان تر ازین که جمله جانان

که تو اوئی که چه اسرار پنهان

۴۰

در آن دم روی دریا باز بینی

که پرده از رخ جان باز بینی

۴۱

چو پرده برگرفت از رخ بیکبار

جمال بینشان آید پدیدار

۴۲

جمال بینشان اینست بنگر

درون جان هویدا است بنگر

۴۳

از اول تا بآخر لا گرفته است

حقیقت لا همه الّا گرفته است

۴۴

ز اول تا بآخر ذات بیچون

نمودی از صفاتش هفت گردون

۴۵

از اول تا بآخر در یکی باز

نظر میکن بیاب انجام و آغاز

۴۶

از اول تا بآخر در یکی بین

همه جانست اینجا بیشکی بین

۴۷

ز اول تا بآخر یک دم آمد

کمال این حقیقت آدم آمد

۴۸

از آن دم یافت آدم روشنائی

از اینجا دید زاندم آشنائی

۴۹

از آن دم یافت آدم لام اینجا

از آن دم آدم آمد جام اینجا

۵۰

چو جام معرفت را داد دادم

حقیقت بازدید اینجای آن دم

۵۱

حقیقت باز بین اینجای ذاتم

که من مجموعهٔ ذات و صفاتم

۵۲

حقیقت بایزید آن دم مرا بین

تو بیشک آن زمان آدم مرا بین

۵۳

دمادم بازگشتم سوی آدم

دم من بد دراینجا نام آن دم

۵۴

هزاران طور گشتم در زمانی

بمردم یافتم عین مکانی

۵۵

از اول تا بآخر باز گشتم

در اینجا گاه صاحب راز گشتم

۵۶

چودیدم باز آن دم در یقین من

شدم جمله در اشیا پیش بین من

۵۷

چو اینجا پیش بین گشتم در اسرار

ز سر خود شدم اینجا خبردار

۵۸

فراقم در وصال اینجا عیان بود

اگرچه نقشم اندر بی نشان بود

۵۹

نشان را محو کردم بینشانی

حقیقت ماند جانم در نهانی

۶۰

چوذات خویشتن کردم تماشا

حقیقت جزؤم و کلی هویدا

۶۱

زجز واینجایگه اکنون شدم کل

بکردم اختیار خویشتن ذُلّ

۶۲

چو ذاتم اختیار افتاد اینجا

از آن ای دوست یار افتاد اینجا

۶۳

هر آنکو اختیار آمد درین راه

حقیقت دید یار آمد درین راه

۶۴

چه به زین تا ترا جانان بود دوست

توئی تو درین ره بیشکی اوست

۶۵

چو کل کردم دراینجا اختیارم

نه بیند هیچ جز دیدار یارم

۶۶

همه مائیم اینجابا یزیدم

درونم با برون گفت وشنیدم

۶۷

تو اکنون قطره شو در دید جانم

که من در ظاهر و باطن عیانم

۶۸

تو اکنون قطره شو در دید دریا

تو جزوی کل شو از من هان هویدا

۶۹

تو کل شو بایزید و جزو بگذار

تو جان بایزید وعضو بگذار

۷۰

چو کل گردی چو من میگوی مطلق

در درون جان ما با ما اناالحق

۷۱

اناالحق چون زدی بر راستی تو

همه بازار ما آراستی تو

۷۲

درین بازار اگر زاری تو ما را

برون خویش بازاری تو ما را

۷۳

اناالحق کردی و بیجان شو چو ماتو

یکی میبین در این عین فنا تو

۷۴

چو اینجا گه بگفتی کل اناالحق

همین باشد حقیقت راژ مطلق

۷۵

فنا باش و بقا میجوی اینجا

همی سرّ لقا میگوی اینجا

۷۶

چو شد بر تو حقیقت راز ما فاش

تو در نقشی و ما باشیم نقاش

۷۷

چو نقش خویش اینجا در فکندی

شوی آزاد از این مستمندی

۷۸

تو حق باشی و من درحق یکی باز

ز من دریاب این عین الیقین باز

۷۹

سرافرازی کن و سر را ببر تو

که هستی جوهر و هم بحرُ در تو

۸۰

چو جانست این زمان جوهر درین راز

ز من دریاب این حق الیقین باز

۸۱

چو جانت جوهر است و بحرمائیم

گه این جوهر درونت مینمائیم

۸۲

درین بحری تو اکنون بازمانده

چو جوهر در صدفها باز مانده

۸۳

صدف بشکن اگر جوهر تو خواهی

که بیشک بهره زو یابند و شاهی

۸۴

چو بشکستی صدف جوهر ببینی

چنین کن هان اگر صاحب یقینی

۸۵

بسی مردند وین جوهر ندیدند

چنین کن هان اگر صاحب یقینی

۸۶

بسی مردند وین جوهر ندیدند

درون بحر مرده آرمیدند

۸۷

هر آنکو یافت جوهر همچو ماشد

حقیقت جوهر اسرار لا شد

۸۸

بصد قرن این چنین جوهر نیابند

بسی جویند خشک و تر نیابند

۸۹

نه آنست این بیان که کس بداند

یقین منصور دیگر کس نداند

۹۰

اگرچه من کنون منصور عشقم

حقیقت غرقه اندر نو رعشقم

۹۱

حقیقت جوهر خودباز دیدم

چو جوهر بود خود را باز دیدم

۹۲

چوجانت جوهر است اینجا حقیقت

نگر این بحر درغوغا حقیقت

۹۳

چو جوهر جان بود اینجا به تحقیق

ز جان جان بدیده سر توفیق

۹۴

رسیده سوی یار و او شده فاش

ز جسم و جان حقیقت دید نقاش

۹۵

حقیقت دید جان دیدار یار است

در اینجا دیدن جانان بکار است

۹۶

حقیقت دید جان دیدار جانست

در اینجا دید جانان باز دانست

۹۷

در اینجا بازدید و یار شد او

ز بود خویشتن بیزار شد او

۹۸

در اینجا یار دید و آشنا شد

عیانی محو کرد و کل خدا شد

۹۹

خدا شد جان ابا منصور اینجا

خدا منصور را مهجور اینجا

۱۰۰

خدا شد کرد او اسرار آفاق

که تا افتاد همچون بود او طاق

۱۰۱

خدا شد این زمان منصور در عشق

درون جزو و کل مشهور در عشق

۱۰۲

خدا شد این زمان تا بار دیده است

حقیقت خویش برخوردار دیده است

۱۰۳

خدا شد در خدائی زد اناالحق

ابا ذرات گفت او راز مطلق

۱۰۴

خدا شد تا مکان را بیمکان دید

همه جان بود و خود از جان جان دید

۱۰۵

خدا شد تا یکی آمد پدیدار

خدای بیشکی آمد پدیدار

۱۰۶

چودرعین خدائی پاکبازیم

حقیقت ما در اینجا پاک بازیم

۱۰۷

ز عشق خویشتن خود آفریدیم

جمال خود هر آیینه بدیدیم

۱۰۸

بعشق خود زهر آیینه دم دم

نمودم سر عشق خود بآدم

۱۰۹

بعشق خویش اینجا درنمودم

نمودم سر عشق خود بآدم

۱۱۰

بعشق خویش اینجا در نمودم

درون جمله خود گفت و شنودم

۱۱۱

چو در صنعم کنون پیدا در اینجا

یقین کردم چنین غوغا در اینجا

۱۱۲

ره عشقم چنین است ار به بینی

همه تلخست اگر صاحب یقینی

۱۱۳

فراقم دروصال آمد پدیدار

وصالم عاشق اینجا شد خبردار

۱۱۴

حقیقت شرح جان گفتم ترا من

که تا شد سر جان ز اسرار روشن

۱۱۵

ندارد نقش جان نقاش بشناس

جمال ماست اینجا فاش بشناس

۱۱۶

از این ظلمت که تن خوانند بگریز

بنور ذات حق خود را در آویز

۱۱۷

ازین ظلمت که تن خوانند برون آی

همه ذرات ما را رهنمون آی

۱۱۸

از این ظلمت اگر آئی برون تو

ابا ما گردی اینجا خاک و خون تو

۱۱۹

چو تن دیدی وجان بشناختی باز

تنت در سوی جان انداختی باز

۱۲۰

تن اینجا ظلمت و جانت ز نوراست

نفور است این تن وجان کل حضور است

۱۲۱

حضور جان طلب نی ظلمت تن

که جان آمد حقیقت نور روشن

۱۲۲

چو نور افروزد اینجا صبحگاهان

نظر میکن تو در خورشید تابان

۱۲۳

نه چندانی که چونخور میبرآید

کجا ظلمت در اینجاگه نماید

۱۲۴

نماید هیچ ظلمت نزد خورشید

حقیقت محو گردد سایه جاوید

۱۲۵

چو خورشید عیان آید پدیدار

حقیقت سایه گردد ناپدیدار

۱۲۶

حقیقت سایهٔ صورت برافتد

نقاب از روی منصورت برافتد

۱۲۷

تو از جانان بیابی راز منصور

یکی گردی بکل نور علی نور

۱۲۸

اگر این سر بدانی بایزیدی

از این اسرارها هل من مزیدی

۱۲۹

حقیقت در خدائی رهبری تو

هم از کون و مکانت بگذری تو

۱۳۰

مرا پایت یکی گردد باسرار

ترا اسرار ما آید پدیدار

۱۳۱

سراپایت یکی گردد چو فرموک

چو مردان ترک گیری پنبهٔ دوک

۱۳۲

سراپایت یکی گردد چو خورشید

بمانی تو ز ذات اینجا تو جاوید

۱۳۳

سراپایت یکی گردد چو ماهی

زنی بر هفت گردون پایگاهی

۱۳۴

سراپایت یکی گردد ز بینش

تو باشی مغز کل آفرینش

۱۳۵

سراپایت یکی گردد چو من پاک

نماند هیچ نار و آب با خاک

۱۳۶

سراپایت یکی باشد به هر چار

بوصل خود بوند ایشان گرفتار

۱۳۷

سراپایت یکی باشد نهانی

تو باشی بود خود اما چه دانی

۱۳۸

چو در یکی جمال خود بدیدی

چو ما اینجا وصال خود بدیدی

۱۳۹

چو در یکی تو باشی خود یقین دان

تو بود خویش از ما بیشکی دان

۱۴۰

یکی دانست بود ما همه را

نهاده در درونه دمدمه را

۱۴۱

چو شور است آنکه خود را راست کردم

بدار عشق خود را راست کردم

۱۴۲

چه شور است اینکه درجانها فکندیم

که در هر قطره طوفانها فکندیم

۱۴۳

چه شور است آن که این فانیست بنگر

بجز ما جسم و جانت نیست بنگر

۱۴۴

بعشق خویش شور انگیز خویشم

حیققت نیک و بد یکیست پیشم

۱۴۵

چو یکسانست پیشم نیک یا بد

هر آنچیزی که کردم کردهام خود

۱۴۶

یکی جانم گهی جسم و گهی دل

مرا مقصود هر چیز است حاصل

۱۴۷

چو مقصود من اینجا ذات آمد

یکی ذاتم که این آیات آمد

۱۴۸

بیان این معانی کرد آگاه

صفات ذات پاکم قل هوالله

۱۴۹

منم در قل هو الله راز دیده

در اینجا گه هوالله باز دیده

۱۵۰

منم در قل هوالله راز گفته

اناالحق در عیانم باز گفته

۱۵۱

چو ذاتم قل هوالله است بنگر

نمود من هوالله است بنگر

۱۵۲

نموم از هوالله است پیدا

عیانم قل هوالله است پیدا

۱۵۳

یکی ذاتست کاین راز است بیچون

که من گفتم ابا تو بیچه و چون

۱۵۴

چو جان از نور من در روشنائی است

درآ در عاقبت دیدخدائی است

۱۵۵

چو جان از نور من در قربت آمد

از آن درحضرت و در غربت آمد

۱۵۶

گهی گردد فلک گه مهر و گه ماه

گهی باشد زمین گه کوه و گه کاه

۱۵۷

گهی نور است و گاهی عین ظلمت

گهی دریاست گاهی عز و قربت

۱۵۸

گهی جان و دل آید گه بود جان

دل وجان شد یقین امروز جانان

۱۵۹

منم جانان یقین اینست رازم

ز هر نوعی یقینت گفته بازم

۱۶۰

منم جانان تو کاینجا بدیدم

ترا اسمای اعظم بایزیدم

۱۶۱

منم جانان تو از جان آگاه

بکردستم ز جان و دل مرا خواه

۱۶۲

دمی زد بعد از آن خاموش گشته

ز عشق ذات خود بیهوش گشته

۱۶۳

چنان بیهوش و باهوشی از آن داشت

که بیشک در صور کون و مکان داشت

۱۶۴

چنان در قربت او راه دیده

دراینجاگه جمال شاه دیده

۱۶۵

در اینجا در برون و دردرون راز

که اینجا آمده در عشق شهباز

۱۶۶

دمی دیگر بزد پس گفت الله

اناالحق گفت و دیگر قل هوالله

۱۶۷

بخواند و کرد خوداندر دمیدش

جوابی داد بیشک بایزیدش

۱۶۸

بدو گفتا چرا خاموش گشتی

چو من اینجا عجب مدهوش گشتی

۱۶۹

چنان خواهم که با من راز گوئی

سؤالم در شریعت بازگوئی

۱۷۰

بپرس آنچه ندانی تا بگویم

دوای دردت اینجاگه بجویم

۱۷۱

دمی کین جایگه از عمر مانده است

بصورت لیک دایم جان بمانده است

۱۷۲

سؤالی کن ز وحدت گر توانی

تو منگر سوی کثرت گر توانی

۱۷۳

همه ذرات خود را دان تو کثرت

ز کثرت در گذر شو سوی وحدت

۱۷۴

که در حضرت بیابی آنچه خواهی

ترا بخشد کمال پادشاهی

۱۷۵

هر آنکو سوی دنیا باز ماند

ز کثرت هر کجا اوراز داند

۱۷۶

همه دنیا پر از کثرت نمودم

درین کثرت یقین وحدت نمودم

۱۷۷

کسانی چند کثرت راز وحدت

یکی دانند در اسرار قربت

۱۷۸

ولیکن صاحب شرع اندر اینجا

توئی گفتست اصل و فرع اینجا

۱۷۹

حقیقت اصل اینجا بهتر آمد

حقیقت شرع اینجا برتر آمد

۱۸۰

از آن گفتم که فرع صورت خود

چو مردان دیدهام در راه جان بد

۱۸۱

بد از خود دور کردم تا بدانند

کنون در عشق فردم تا بدانند

۱۸۲

بد و نیکم کنون یکسانست در عشق

کنون اسرار مادرجانست در عشق

۱۸۳

ز کثرت درگذر وحدت نظر کن

نظر اینجا سوی صاحب خبر کن

۱۸۴

همه دنیا بیک جو زر نیرزد

چو یک جوزر که خاکستر نیرزد

۱۸۵

چو دنیا نزد من چون برگ کاهست

مرا دنیا حقیقت عذر خواه است

۱۸۶

درین دنیا نمانم تا بدانی

که من بودم همه راز نهانی

۱۸۷

درین دنیاست بیشک عاشقان را

که بیشک صورتی بیند آن را

۱۸۸

در این دنیاست دیدار خدائی

اگر نبود چو منصورت جدائی

۱۸۹

در این دنیاست بیشک شور و غوغا

حقیقت گفتن بیهوده پیدا

۱۹۰

ز پر گفتست اندر دار دنیا

نیرزد نزد عاشق یار دنیا

۱۹۱

بیک ارزن که دنیا ارزنی هست

بنزد عقل کین دنیا زنی هست

۱۹۲

تو این دنیا زنی دان ای برادر

یقین چون ارزنی دان ای برادر

۱۹۳

همه دنیا کف خاکست بنگر

چه غم چون حضرت پاکست بنگر

۱۹۴

حقیقت درگه پروردگار است

مرین دنیا اگرچه رهگذار است

۱۹۵

چو مردان زن قدم در آشنائی

که باشد آشنائی روشنائی

۱۹۶

چو گشتی آشنای یار اینجا

تو منگر برجفای یار اینجا

۱۹۷

حقیقت برجفای او وفایست

وفای تو یقین عین لقایست

۱۹۸

اگر می واصلی خواهی در اینجا

که بگشاید ترا بیشک در اینجا

۱۹۹

دمی اینجا قدم بی او مزن تو

وگر بی او زنی باشی چو زن تو

۲۰۰

زنی باشد که او خود دم زند باز

کجا گردد چو مردان او سرافراز

۲۰۱

سرافرازی عالم مرد دارد

عیان عشق صاحب درد دارد

۲۰۲

هر آنکو درد دارد اندرین دار

درونت درد او گیرد بیکبار

۲۰۳

چو در دردت یقین در ما نماید

از اول جان و دل شیدا نماید

۲۰۴

ز درد عشق اگر جانت خبر یافت

همه در یک حقیقت در نظر یافت

۲۰۵

همه مردان ز درد اوست دایم

برون جسته چو مغز از پوست دایم

۲۰۶

ز درد اینجا شوند از خویش بیزار

نماند تن بماند جان و دیدار

۲۰۷

حقیقت بایزیدا دردداری

ترا گویم که جان خرد داری

۲۰۸

نکو بشنو تو و باطن سخنگوی

که بودم بیشکی اندر سخن گوی

تصاویر و صوت

هیلاج نامه با مقدمه و تصحیح احمد خوشنویس - فریدالدین محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۲۸

نظرات