عطار

عطار

بخش ۵۱ - در عین العیان توحید گوید

۱

تو ای شیخ کبیر و قطب عالم

مرا دانی و میبینی در آن دم

۲

چنان راهست سپردم تا بمنزل

که ما را دوست امروز است حاصل

۳

مرا حاصل وصال جان جانست

چه جای این همه شرح و بیانست

۴

جنید پاک با تو گفتم اسرار

ابا تو او بشرع آمد خبردار

۵

بفرماید بحکم شرع جانان

که هر چیزی که باشد بدتر از آن

۶

مرا امروز بنموده است اینجا

در من زین قفس بگشوده اینجا

۷

حجابم هیچ نیست ای شیخ عالم

بجز صورت در اینجاگاه این دم

۸

حجابم صورتست و آفرینش

وگرنه جملگی ذات از تو بینش

۹

حجابم صورتست و جان جانست

ولیکن مرد را در ترجمانست

۱۰

حقیقت دم ز دستم از خدائی

نخواهد بود با اویم جدایی

۱۱

در او واصل کنم در خویش اینجا

حجابم برگرفت از پیش اینجا

۱۲

اگرچه سالکست و دروصالست

ولی از دیدن خود در وبالست

۱۳

همه رنج من است از بیم صورت

وگرنه نیست اینجا گه کدورت

۱۴

همه خواهد مرا این صورت به اعزاز

که گردد بی نشان از بی نشان باز

۱۵

چنان کاول نهادش بی نشان بود

ورا این آرزو اندر جهان بود

۱۶

که تا منصور آید واصل کل

ورا دیدار باشد حاصل کل

۱۷

کنون دو دست ما اینجا بینداز

زبان و پایم اینجا ای سرافراز

۱۸

اگر با ما یکی ذاتی تو شیخا

بجان تو که با ما کن تو این را

۱۹

بفرما تا دو دست و پایم اینجا

ببرند با زبانم شیخ دانا

۲۰

قصاص شرع دان تا یار باشم

ز سرّ عشق برخوردار باشم

۲۱

نمیخواهم من این دست و زبانم

کزین دست و زبان عین جهانم

۲۲

نمیخواهم من این هر دو قدم را

قدم میخواهم امادر عدم را

۲۳

نمیخواهم به جز دیدار جانان

چنین خواهد بدن اسرار جانان

۲۴

درین دنیا ز صورت مبتلایم

فتاده در کف و چنگ قضایم

۲۵

اگرچه خود قلم راندم بتحقیق

مرا از عین آمد عین توفیق

۲۶

قلم راندیم و آنگه در کشیدیم

قلم بر نقش ذات خود کشیدیم

۲۷

قلم راندیم ما در اصل اینجا

که بیصورت بیابم وصل اینجا

۲۸

قلم راندیم و دیگر می چه ماندست

اناالحق میزنم دیگر چه مانده است

۲۹

مرا جانست و جانان در خیالم

نموده این زمان عین وصالم

۳۰

سخن کز وصل گوئی جمله سوز است

بآخر چون سخن از دلفروز است

۳۱

چو جانان این چنین مر خویشتن راست

در این بغداد جان ما بیاراست

۳۲

سرافراز است ودارد همچون جانم

همی داند یقین راز نهانم

۳۳

تو ای دار این زمان میدار معذور

که یار تست اینجاگاه منصور

۳۴

تو ای دار از حقیقت پایداری

ابا با یک نفس دیدار یاری

۳۵

وصال عاشقان آمد سردار

که تا مر سالکان دارد خبردار

۳۶

وصال عاشقان سربازی آمد

که منصور از یقین برداری آمد

۳۷

وصال عاشقان درجان فشانی است

که عاشق در ازل راز نهانی است

۳۸

وصال عاشقان خواهی ببر سر

که تا یابی مقام خویش آن سر

۳۹

همه عشاق حیرانند و منصور

سخن از وصل راند نور علی نور

۴۰

وصال ما فراق ماست ما را

که وصل کل فنای ماست ما را

۴۱

وصال ما حقیقت در فنایست

وصال اینست و باقی کل هبایست

۴۲

کنون شیخ جهان تا چند گویم

تو پیوندی چرا پیوند جویم

۴۳

من این پیوند میخواهم خدائی

که تا یابم بکل سر خدائی

۴۴

من این پیوند میسوزم در اینجا

چنی گو نه دل افروزم در اینجا

۴۵

که با پیوند ما در سوی ما تو

بیابی راه خود در کوی ما تو

۴۶

اگر در کوی خود خواهی قدم زد

قدم را اندر آن کو در عدم زد

۴۷

نمود خویشتن بیدست و بیپا

که داری در درون خلوتم جا

۴۸

زبان بردار اینجا بی زبان شو

چو گردی بیزبان در ما نهان شو

۴۹

نهان شو تا عیان گردی چو منصور

بمانی جاودان نور علی نور

۵۰

نهان شو همچو ما در بینشانی

بگو آخر که قصه چندخوانی

۵۱

چنین میگویدم دلدار اینجا

خبر کردم ز هر اسرار اینجا

۵۲

اناالحق میزند منصور بی دوست

که منصورم فنا گفتن هم از اوست

۵۳

اناالحق کی زند منصور بردار

اناالحق حق زند اینجا بگفتار

۵۴

اناالحق در زبانم اوست جمله

در اسرار اینجا اوست جمله

۵۵

اناالحق میزند اینجای مطلق

نفس گفتار او حقّست الحق

۵۶

چو حق گوید یقین هم حق بداند

نمود خویشتن مطلق بداند

۵۷

بجز حق می نداند حق توان دید

که چشم جان تواند جان جان دید

۵۸

خدا خود دید در دیدار منصور

نمود خویشتن راکرد مشهور

۵۹

خدا دیدم در این آیینه اینجا

اناالحق زد به هر آیینه اینجا

۶۰

هر آیینه در اینجا جایگه ساخت

که بود ذات خود منصور پرداخت

۶۱

حقیقت جسم منصور است و جان حق

از آن جانان بهرجا زد اناالحق

۶۲

چو منصور است حق حق جمله داند

بجز حق حق یقین اینجا که داند

۶۳

از آن جام است خورده در ازل او

که هرگز می نه بیند بی خلل او

۶۴

از آن جامی است خورده بر سر دار

که خود باشد نمود خود نگهدار

۶۵

از آن جام است خورده در حقیقت

که جز حق می نه بیند در شریعت

۶۶

از اول میزدم اینجا دم کل

که تا پیدا کنم من آدم کل

۶۷

همه پیدا که بیشک هست منصور

شرابی خورده است ومست منصور

۶۸

از آن مستم که روی شاه دیدم

من اندر نزد رویش ماه دیدم

۶۹

از آن مستم که دارم جام اینجا

نمود آغاز با انجام اینجا

۷۰

از آن مستم که در عین خرابات

نمیگنجد همی طاوس و طامات

۷۱

از آن مستم که دانم در وصالم

وصال امروز در عین وبالم

۷۲

از آن مستم که خواهد بود ما را

یکی ذات عیان معبود ما را

۷۳

یقین میدان که من امروز مستم

بحمدالله که من نی بت پرستم

۷۴

بت خود میبسوزانم در این نار

که تا بت در فنا گردد خبردار

۷۵

بت خود گر بسوزم پاک گردد

نمود صانع افلاک گردد

۷۶

بت خود می بسوزم اندر اینجا

به بیند خویشتن در جمله پیدا

۷۷

بت خود چون بسوزم طاق گردد

نمود جمله عشاق گردد

۷۸

بت خود چون بسوزم جان شود کل

ز بعد جان یقین جانان شود کل

۷۹

بت خود چون بسوزانم حقیقت

خدا باشد حقیقت در طبیعت

۸۰

دو روزی سیر با ما کرد اینجا

یقین خواهم بُدن نی فرد اینجا

۸۱

بت من بافتیست این جان جانان

حقیقت میکند او خویش پنهان

۸۲

نه کافر باشد این منصور شیخا

که بت سوز آمده است این شیخ دانا

۸۳

حقیقت چون چنین افتادم ای شیخ

زبود خویشتن آزادم ای شیخ

۸۴

سخن در صورت ومعنیست اینجا

یقین ای شیخ بی دعویست اینجا

۸۵

بمعنی آمدستم نه بدعوی

که در معنی نگنجد هیچ دعوی

۸۶

یقین دعوی و معنی آن بود شب

که در دردریا نمود آن شب ترا رب

۸۷

دگر دعوی که دیدی بر سر دار

که غیری نیست جز دیدارمولا

۸۸

چو دعوی باطل آمد اندرین راه

ز معنی باش و از اسرار آگه

۸۹

همه مردان زدعوی بازگشتند

در این اسرار صاحب راز گشتند

۹۰

حقیقت راز ما معنی است جانی

نمودستیم این راز نهانی

۹۱

اگر دعوی بدی در ملک بغداد

فنا آورد می بیشک بیک باد

۹۲

مرا معنی در اینجا پای بند است

در این اسرار عشقم اوفکند است

۹۳

مرا معنی نخواهد سوخت در نار

حقیقت خرقه با تسبیح و زنّار

۹۴

مرا معنی بجان جان رسانید

ز پیدائی سوی پنهان رسانید

۹۵

مرا معنی در اینجا دید باز است

تنم در عشق در سوز وگداز است

۹۶

مرا معنی چنین در دار آویخت

حقیقت عشقم اینجا فتنه انگیخت

۹۷

همه مردان بلای یار دیدند

همی چندی خود اندر دار دیدند

۹۸

همه مردان بلاکش در فراقند

ببوی وصل او در اشتیاقند

۹۹

همه مردان بزیر خون چو درخاک

گناهی زین ندارد چرخ افلاک

۱۰۰

همه مردان در اینجا در بلایند

چنین افتاده در دام قضایند

۱۰۱

قضا را با بلا دیدند اینجا

بجان و سر بگردیدند اینجا

۱۰۲

هر آن از جان خود ترسد درین راه

کجا گردد ز عشق دوست آگاه

۱۰۳

هر آنکو لرزد او برجان خویشش

کجا بنماید اودیدار پیشش

۱۰۴

سر و جان در فدای راه دلدار

کنم امروز بیشک بر سردار

۱۰۵

سر و جان در فدای یار کردیم

حقیقت جام مالامال خوردیم

۱۰۶

چو ما مستیم اینجا بر سر دار

همه مستند آخر کیست هشیار

۱۰۷

که هشیار است اینجا تا بدانیم

کتاب وصل خود با اوبخوانیم

۱۰۸

که هشیار است اینجا در خرابات

که با او راز بنمایم بطامات

۱۰۹

همه مستندو اندر خواب رفته

عجایب بیخود اندر خواب خفته

۱۱۰

همه مستند و هشیاری ندیدم

درین موضع وفاداری ندیدم

۱۱۱

همه مستند و اندر حیرت اینجا

ندارندی ز مردی غیرت اینجا

۱۱۲

همه مستند و اندر بند باقی

بده جام می اینجا زود ساقی

۱۱۳

بده جامی دگر در حلق منصور

که تا از جان شود و از خویشتن دور

۱۱۴

بده جامی دگر ما را در این دم

که برریشم بود یک جام مرهم

۱۱۵

بده جامی دگر ز آن جام مطلق

که از مستی زنم دیگر اناالحق

۱۱۶

بده جامی دگر از آن خرابات

که اینجا در نگنجد عین طامات

۱۱۷

بده جامی دگر این جام بستان

که بی رویت نخواهم باغ و بستان

۱۱۸

بده جامی دگر تا عین زنار

بسوزانم در اینجا گاه زنار

۱۱۹

بده جامی دگر چون راز گفتم

اناالحق با همه سرباز گفتم

۱۲۰

بده جامی و بربایم حقیقت

که تا پنهان شود عین طبیعت

۱۲۱

چو جامت خوردهام اینجا دمادم

از آن اینجا زنم از ذات او دم

۱۲۲

دم از ذاتت زدم کاینجا تو بودی

حقیقت جمله منصورت تو بودی

۱۲۳

دم از ذاتت زدم در جان نمانی

تو سرجان و جسم و دل بدانی

۱۲۴

دم از ذاتت زدم از سر اسرار

اگر ما را تو سوزانی ابر نار

۱۲۵

دم از ذاتت زنم در عین توحید

نگنجد نزدم اینجاگاه تقلید

۱۲۶

دم از ذاتت زدم چون انبیا من

اناالحق اندرین قرب بلا من

۱۲۷

همی گویم یقین و گفت خواهم

همی جوهر حقیقت سفت خواهم

۱۲۸

اگر من یادگاری یادگاری

که همچو تو نخواهم یافت یاری

۱۲۹

نمیداند کسی جانا نمودت

اگرچه کردهاند اینجا سجودت

۱۳۰

سجودت میکنم اندر سردار

که تا عشاق گردد ز آن خبردار

۱۳۱

سجودت میکنم اینجا به تحقیق

که دارم از تو جان و سرّ توفیق

۱۳۲

سجودت میکنم در پاکبازی

چنان خواهم که بود پاکبازی

۱۳۳

سجودت میکنم اندر مکان باز

بشکر آنکه دیدم جان جان باز

۱۳۴

سجودت میکنم مانند مردان

سجود ما کنون بر قدر مردان

۱۳۵

سجودت میکنم زیرا که ذاتی

حقیقت هم حیات و هم مماتی

۱۳۶

در اینجا سجده خواهم کرد با تو

چه در عین فنا در پرده با تو

۱۳۷

دمادم سجدهٔ دلدار باید

بگردن خاصه بر این دار باید

۱۳۸

هر آنکو کرد چون ما سجده بردار

چو مادلدار بر اوشد نمودار

۱۳۹

نمودار است دلدارم حقیقت

یقین اندر سر دارم حقیقت

۱۴۰

نمودار است و میگوید بخود راز

که دیدستم دگر این راز خود باز

۱۴۱

دگرباره مرا داراست ذرات

رسیده در چنین معنی سوی ذات

۱۴۲

همه بیما و با ما ما ببینند

ابا ما در سوی خلوت نشینند

۱۴۳

بخلوت بعد از این ما را به بین باز

همه ما بین تو درعین یقین باز

۱۴۴

اگر عین یقین اینجا نباشد

دراین ره مرد دل دانا نباشد

۱۴۵

دل دانا در این ره یار یابد

ره آخر سوی جان دلدار یابد

۱۴۶

دل دانا کشد اینجا بلا او

که تا آید بکلی پیشو او

۱۴۷

درین ره دل چه خون گردد حقیقت

برون آید بکلی از طبیعت

۱۴۸

در این اسرار مردی باید و پاک

که خون گردد حقیقت در دل خاک

۱۴۹

چو خون شد دل حقیقت خاک جوید

دگرباره صفات پاک جوید

۱۵۰

چو در خون رفت دل مانند منصور

میان خون خود یابد یکی نور

۱۵۱

از آن نور حقیقت بیطبیعت

بیابد با زنی نقش طبیعت

۱۵۲

کند ازجزء و ره اندر سوی کل

بیابد او چو مردان آنگهی ذل

۱۵۳

کشد خواری چو واصل شد درین راه

حقیقت همچو من اندر بر شاه

۱۵۴

مرا خواری است در نزدیک بیچون

دلم یکبارگی افتاد در خون

۱۵۵

دلم غرقست در خون تا بدانی

چو مادر خون فنا شو گر توانی

۱۵۶

فنا در خون و در بیچون نظر کن

همه ذرات در خود بی بشر کن

۱۵۷

بشر بردار تا یابی بشارت

بشارت باشدت دیدار یارت

۱۵۸

چو اول در فنا باشی حقیقت

نشیب خاک و خون گردد طبیعت

۱۵۹

از آن خون بعد از آن نور است پیدا

حقیقت دید منصور است پیدا

۱۶۰

تو بردار آ اگرچه خودشناسی

وجود خود نه نیک و بد شناسی

۱۶۱

توبرداری دمادم عقل با تو

کند اینجایگه هم نقل با تو

۱۶۲

از آن هر عقل و هر راهی صفاتی

در آن عین صفت کلی تو ذاتی

۱۶۳

از آن ذاتی که اصل تو وجود است

که اینجا با عیان دیدار بوده است

۱۶۴

دمی در پوست میآیی عیان تو

دمی با دوست میآیی نهان تو

۱۶۵

یکی با پوست دیگر در عیانت

ابی صورت بود آن جان نهانت

۱۶۶

نهان تو بود پیدا درین باب

درین معنی ز پنهانی تو دریاب

۱۶۷

هر آنکو شد ز خود پنهان جانان

همه جانان بود در عین پنهان

۱۶۸

هر آنکو شد ز خود پنهان چو منصور

یکی گردد ز سر تا پای پر نور

۱۶۹

چو پنهان نیست او را جمله پیدا

تودر پنهان و پیدا باش یکتا

۱۷۰

چو در یکتائی جانان رسیدی

ز پیدائی ورا پنهان بدیدی

۱۷۱

در آن دم چون شوی پنهان در اینجا

همه پیدائی و پنهان در اینجا

۱۷۲

سخن بسیار ای شیخ حقیقت

ولی پنهان منصور از طبیعت

۱۷۳

کنون پنهان شد و پیدا به بینش

در این دم شورش و غوغا به بینش

۱۷۴

از آن پنهان شدم در پاکبازی

که در پنهانی آمد سرفرازی

۱۷۵

از این پنهانی منصور بنگر

درون جملگی در نور بنگر

۱۷۶

سراسر نور منصور است اینجا

که اندر جمله مشهور است اینجا

۱۷۷

چو نورم در همه اینجا پدید است

از آن پنهانیم پیدا پدید است

۱۷۸

همه نور منست و مینمایم

درون جملگی روشن نمایم

۱۷۹

همه نور من است و من یقین جان

بودم هم جملگی هم نور جانان

۱۸۰

همه نورمن است و هیچ نبود

حقیقت نقش بیجا هیچ نبود

۱۸۱

چنان نقشی نهادم پیچ در پیچ

که بشکستم بدیدم هیچ بر هیچ

۱۸۲

چنان نقشی نهادم در بر خود

که تا آن نقش آمد رهبر خود

۱۸۳

چنان نقشی نهادم خوب و زیبا

که دیدارم درین نقشست پیدا

۱۸۴

چنان نقشی نهادم در صفاتم

که تا پیداشود زو عکس ذاتم

۱۸۵

چنان زین نقش ذات من هویداست

که در کون و مکان این نقش پیداست

۱۸۶

چنان زین نقش مردان راز بینند

کزین نقشم حقیقت باز بینند

۱۸۷

چنان زین نقش اینجادرنمودم

که گوئی اندر اینجا خود نبودم

۱۸۸

طلبکارند نقشم جملگی راز

همی جویند ذاتم جملگی باز

۱۸۹

منم با جمله لیکن میندانند

همه در نقش ایمن می ندانند

۱۹۰

کجا هرگز بلا بینند و بر ما

که یک لحظه نه بنشستند با ما

۱۹۱

جهانی در غم غمخوار مانده

میان خاک و خونم زار مانده

۱۹۲

جهانی در غم جانها بداده

جهانی در پی شادی فتاده

۱۹۳

جهانی منتظر تا کی نمایند

در پرده در اینجاکی گشایند

۱۹۴

جهانی منتظر در دید دیدم

فتاده در پی گفت و شنیدم

۱۹۵

جهانی منتظر در بیم و امید

شده تا بنده بر مانند خورشید

۱۹۶

جهانی منتظر اندر دل خاک

که تاکیشان بود آن خاک ناپاک

۱۹۷

جهانی منتظر بر رحمت من

که تا کی باز یابند قربت من

۱۹۸

جهانی منتظر در عقل و گفتار

جهانی دیگر اندر کل طلبکار

۱۹۹

جهانی دیگرم در جست و جویند

همی بینند ودیگر باز جویند

۲۰۰

جهانی دیگرند اندر سر دار

همی بینند و ازماهان خبردار

۲۰۱

خبرداران ما ها را بیابند

بکل در سوی ما اینجا شتابند

۲۰۲

خبرداران ما یابند رازم

که در بود شما کل سرفرازم

۲۰۳

جنید اگر خبر داری ز بودم

دمادم کن حقیقت مر سجودم

۲۰۴

جنیدا روز امروز است پیروز

مرا در آتش عشقت بکل سوز

۲۰۵

جنیدا سر بگفتارم بنه تو

منت منّت نهم منّت منه تو

۲۰۶

جنیدا هر چه خواهی کن ز خواری

که ما را نیست هان زنهار خاری

۲۰۷

جنیدا حکم شرع ما بران هان

که حاجت نیستم در نص وبرهان

۲۰۸

جنیدا میزنم دم در حقیقت

نمودت مینیابم در شریعت

۲۰۹

اناالحق میزنم درنزد عشاق

که من اندر خدای کل شدم طاق

۲۱۰

جنید پاک دین پاک رهبر

چو من کن پاکبازی پاک و رهبر

۲۱۱

که چندین سر که گفتم پاکبازم

از آن در پاکبازی بی نیازم

۲۱۲

اگرچه من در اینجا پاکبازی

حقیقت پاکباز بی نیازی

۲۱۳

هر آنکو پاکباز آمد درین راه

رسید از پاکبازی تا بر شاه

۲۱۴

نشان مردعاشق پاکبازیست

که منصور اندر اینجا گه ببازیست

۲۱۵

نشان عاشقان اینست بنگر

که اندر دار بیند مرد بی سر

۲۱۶

نه سر دارم نه پای و پایدارم

بلای قرب خود را پایدارم

۲۱۷

حقیقت من سریر سرورم من

از آن بر هر دو عالم سرورم من

۲۱۸

شمارا سرورو هم پیشوایم

که اصل کل شما را مینمایم

۲۱۹

شما را مینمایم تا بدانید

که بودم ذات حق است و بدانید

۲۲۰

که من بود شمایم در حقیقت

که بنمودستم این راز شریعت

۲۲۱

اگرچه رهبر دینی در اینجا

کجا بود یقین یابی در اینجا

۲۲۲

تو بود من نه بینی زانکه اینجا

نه بینی سرّ بودم جمله در ما

۲۲۳

مگر آنکه ندانی این خبر باز

که هم از ما کنی در ره نظر باز

۲۲۴

نظر از ما هم اندر سوی ما کن

چو ما سرگشته خوددر کوی ماکن

۲۲۵

چو ذره باش سرگردان بر ما

که تا کلی شوی اندر بر ما

۲۲۶

تو اینجا گه اگرچه سوی مائی

ستاده این زمان در کوی مائی

۲۲۷

منم با تو تو با من بیقراری

منم بر دار و تو بر پایداری

۲۲۸

دلت شیخادر اینجا رازدار است

ز ما لیکن عجایب بیقرار است

۲۲۹

دلت شیخا دراینجا راز ما باز

همی گردد که باشد زود سرباز

۲۳۰

اگر با ما دمی بیدار آید

چو بیمار سرسزای دار آید

۲۳۱

شود واصل چو مادر لامکانه

نشان عین گردد در نشانه

۲۳۲

شود واصل چو ما اینجا یقین باز

چو ما آید یقین در عزت راز

۲۳۳

برو اینجا نباشد هیچ پوشش

که این را هست اینجا گاه کوشش

۲۳۴

نه عاشق باشد اینجاگه نه ازدوست

که معشوقست بیشک دید خود اوست

۲۳۵

گه این سر مینماید بر سر دار

که با عشاق گرداند سردار

۲۳۶

هر آن عاشق که اینجا آشنا شد

ز لیلی همچو مجنون در بلا شد

۲۳۷

هر آن عاشق که اینجا دید دیدار

بجان شد دید جانان را خریدار

۲۳۸

هر آن عاشق که چون من عاشق آمد

قبای دار بر وی لایق آمد

۲۳۹

بلای قرب مردان راست اینجا

که چون عشّاق باشد راست اینجا

۲۴۰

قبای قرب از دیدار برخاست

از آن منصور سوی دار برخواست

۲۴۱

بلای قرب چون دیدار بنمود

مرا اینجایگه بردار بنمود

۲۴۲

طریق عشق جانان بی بلا نیست

زمانی بی بلا بودن روا نیست

۲۴۳

بلای دوست را به دان در اینجا

یقین عین سعادت دان در اینجا

۲۴۴

بلای یارکش همچون صبوران

اگر نزدیک باشی نه ز دوران

۲۴۵

تو از نزدیکیان بارگاهی

حقیقت این زمان نزدیک شاهی

۲۴۶

جنیدا در بلایم سر برافراز

مرا امروز سر از تن بینداز

۲۴۷

چو نتوانی تو اینجا گه فنایم

کشیدن کی توانی این بلایم

۲۴۸

اگرچه من در این معنی حقیقت

کنم با تو درین دعوی حقیقت

۲۴۹

بدان گفتم که میدانی تو رازم

کجا یابی درین معنی تو بازم

۲۵۰

کجا یابی دگر یار اینچنین یار

که بردارت کند اینجا خبردار

۲۵۱

خبردارت دمادم میکنم من

ترا اسرار گفتم جمله روشن

۲۵۲

اگرچه سالکی هم گرد واصل

که از وصلم کنی مقصود حاصل

۲۵۳

اگر از وصل من نابود گردی

از آن نابود کل معبود گردی

۲۵۴

اگر از وصل من یابی فنا تو

از آن عین فنا گردی بقا تو

۲۵۵

اگر وصل من اینجاگه بدانی

ترا روشن شود راز نهانی

۲۵۶

ز وصلم برخور و هجران رهاکن

پس آنگه روی در درگاه ما کن

۲۵۷

ز وصلم برخور اینجا دمبدم تو

یکی میبین وجودت با عدم تو

۲۵۸

ز وصلم برخور اینجا در حقیقت

یکی گردانم از کفر طریقت

۲۵۹

تو وصلم در حقیقت داری اینجا

ولی از نقش برخورداری اینجا

۲۶۰

به هر نوعی است گفتم راز اینجا

مرا بین صاحب هر راز اینجا

۲۶۱

منم اصل ومنم وصل و منم یار

که اینک با تو میگویم در این دار

۲۶۲

مرا دان هیچ دیگر را مبین تو

حقیقت اینست می بین شیخ دین تو

۲۶۳

هر آنکو دید دیداری یقین شد

نمود اولین و آخرین شد

تصاویر و صوت

هیلاج نامه با مقدمه و تصحیح احمد خوشنویس - فریدالدین محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری - تصویر ۳۰۵
منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۲۱۲

نظرات