عطار

عطار

بخش ۱۰۱ - در صفت وصل و دریافتن راز کل بهر نوع فرماید

۱

تو او باشی و او تو من چگویم

بجز درمان دردت می چه جویم

۲

خوشا آن دم که پرده بفکند یار

ز پنهانی نماید عین دیدار

۳

خوشا آن دم که جان و تن نماند

بجز حق هیچ ما و من نماند

۴

خوشا آن دم که بینی روی جانان

تو باشی در یکی هم سوی جانان

۵

خطاب آمد درآن دم خود بخود او

شده فارغ ز گفت و نیک و بد او

۶

که بنده این زمان شاهی تو بنگر

نمودم در همه ماهی تو بنگر

۷

بمن قائم شدی میباش قائم

که من هم با تو خواهم بود دائم

۸

من از آنِ توام تو آنِ مائی

زهی عین خطاب رب خدائی

۹

نداند نفس این سرّ پی ببردن

بجز حسرت در اینجاگاه خوردن

۱۰

نداند این بیان جز حق شناسی

خطا داند بیانم ناسپاسی

۱۱

بیانم از شریعت باز دان تو

هواللّه قُل و آنگه رازدان تو

۱۲

یکی خواهی بُدن در آخر کار

بماند نقطه اندر عین پرگار

۱۳

همه این راز میگویند و جویند

کسانی کاندر این دم راز جویند

۱۴

هر آن کو پی برد در سرّ عطّار

ببیند همچو او اینجا رخ یار

۱۵

زمانی گر نه صاحب درد باشد

زنی باشد نه مرد مرد باشد

۱۶

بدرد این راز بتوانی تو دیدن

ز خود بگذشتن اینجاگه رسیدن

۱۷

بدرد این شرح اینجا راست آید

درت اینجا بکلّی برگشاید

۱۸

بدرد این یاب و سوی درد بشتاب

نمود دوست هم از دوست دریاب

۱۹

بدرد این راست آید چند جوئی

بیفکن صورت و بنگر تو اوئی

۲۰

بدرد این درد واکن هان و مِی نوش

ولی مانندهٔ منصور مخروش

۲۱

بدرد این درد مردان را در آشام

غلط گفتم بر افکن ننگ با نام

۲۲

که صاحب درد راز دوست دیدست

حقیقت مغز اندر پوست دیدست

۲۳

ولیکن مغز کی چون پوست باشد

اگرچه پوست هم از دوست باشد

۲۴

تو اینجا پوست بگذار و یقین پوست

که چون شد پوست محو اندر یقین اوست

۲۵

تو مغزی و طلب کن مغز جانت

که ازجان بنگری راز نهانت

۲۶

تو مغزی پوست همراه تو آمد

چو دامی بند این راه تو آمد

۲۷

چرا در بند دام اینجا بماندی

دلِ سرگشتهٔ مانندهٔ گوی

۲۸

سخن تا چند گوئی ای دل مست

کنون چون دیده با دیدار پیوست

۲۹

رها کن ترک نام و ننگ برگوی

چرا سرگشتهٔ مانندهٔ گوی

۳۰

رها کن نام و ننگ و زهد و طامات

دو روزی روی نِه سوی خرابات

۳۱

خراباتی شو و منصور واری

اناالحق زن در این خمخانه باری

۳۲

گرو کن طیلسان درکوی خمّار

زمانی سر نه اندر کوی خمّار

۳۳

نظر کن اندر اینجا دُرد نوشان

که از دُردی شده مست و خموشان

۳۴

از آن دُردی که مردان نوش کردند

ولی چون حلقهٔ درگوش کردند

۳۵

از آن دُردی که بوئی یافت منصور

بگفتا کل منم نور علی نور

۳۶

از آن دُردی در آشامید حق گفت

چو خود حق دیدهم حق بود حق گفت

۳۷

از آن دُردی که قوت عاشقانست

بده ساقی که این شرح و بیانست

۳۸

از آن دردی مرا ده زود یک جام

که بگذشتم هم از آغاز و انجام

۳۹

مرا ده دردی زان خمّ وحدت

که تا بگذارم اینجا عین کثرت

۴۰

مرا ده دردئی ز آن خم زمانی

مرا ازخویشتن کن گُم نشانی

۴۱

مرا ده دردی و بستان و در جان

از این بیشم دگر جانا مرنجان

۴۲

مرا جامی بده هان زود ساقی

زنام و ننگ برهان زود ساقی

۴۳

مرا جامی بده تا جانفشانم

غباری بر سر میدان فشانم

۴۴

چه جای دل که جان سیصد هزاران

بود جانم فدای رویت ای جان

۴۵

چه باشد جان که در خورد تو باشد

بود درمان که در درد تو باشد

۴۶

مرا دردیست جامی کن دوایش

ز جامی کن مرا مست لقایش

۴۷

دوا کن دردم ای درمان جانها

که از دردست این شرح و بیانها

۴۸

دوا کن دردمند خود دوا کن

بجامی حاجت جانم روا کن

۴۹

دوا کن ای دوای دردمندان

مرا زین سجن غم آزاد گردان

۵۰

دوا کن ای بتو روشن دل من

توئی اندر زمانه حاصل من

۵۱

دوا کن ای تو بود اولیّنم

دوا کن بی نهان آخرینم

۵۲

دوا کن دل که دل داغ تو دارد

بهر زه روزگاری میگذارد

۵۳

دوا کن دل که دل محبوس ماندست

درش اینجایگه مدروس ماندست

۵۴

دوا کن این دل بیچاره مانده

بسان ناکسی آواره مانده

۵۵

دوا کن این دل مجروح افگار

که در دام غمت ماندست گرفتار

۵۶

دوا کن این دل حیران شده مست

که تا یک دم وصال او را دهد دست

۵۷

دوا کن این دل افتاده در دام

مگر بیند رخ خوبت سرانجام

۵۸

دوا کن این دل آتش رسیده

که شد در آتش عشقت کفیده

۵۹

دوا کن این دل از غم کبابم

تو دستم گیر کز سر رفت آبم

۶۰

شفائی بخش اینجا عاشقانت

بکن پیدا بکل راز نهانت

۶۱

چو دردم از تو و درمانم ازتست

چو جسمم از تو و هم جانم از تست

۶۲

حقیقت جسم و جان هر دو تو داری

چه باشد گر سوی من رحمت آری

۶۳

ندارم عقل و هوشم شد بیکبار

حجاب من منم از پیش بردار

۶۴

چنان در قید صورت شد گرفتار

که اینجا باز ماند از دیدن یار

۶۵

از آن دم میزنی بر جمله ذرّات

که دام داری عیان از نفخهٔ ذات

۶۶

از آن دم میزنی ای راز دیده

که این دم زان دم کل باز دیده

۶۷

دمی زن حق درون خود نظر کن

دگر ذرّات از این دمها خبر کن

۶۸

خبر کن جملهٔ ذرّات از این دم

که میگوید بیانت حق دمادم

۶۹

خبر کن جملهٔ ذرّات از این راز

که سوی آن دم اینجاگه شوند باز

۷۰

خبر کن جملهٔ ذرات بس حق

اناالحق زن چوهستی نور مطلق

۷۱

دم عطّار بیرون ازمکانست

حقیقت دید عین لامکانست

۷۲

دم عطّار زد اینجا اناالحق

بگفت او در حقیقت راز مطلق

۷۳

دم عطار بیشک دید دیدست

خدا دان تو که در گفت وشنیدست

۷۴

دم عطّار زد اینجای سر باز

از آن شد آخر او هم جان و سرباز

۷۵

دم عطّار منصورست بردار

اناالحق میزند بهر نمودار

۷۶

بیک ره پرده از رو برگرفتست

از آن از دوست پاسخ در گرفتست

۷۷

یقین دارد از آن او بی گمان شد

صور بگذاشت تا کل جان جان شد

۷۸

همه معنی یکی گفت و یکی شد

حققت ذات معنی بیشکی شد

۷۹

نداند مبتدی اسرار عطّار

مگر صاحبدلی هم صاحب اسرار

۸۰

که بردارد گمان از پیش خود او

یکی بیند چه هم نیک و چه بد او

۸۱

جمال یارش اینجا آشکاره

همه سوی جمال او نظاره

۸۲

همه دیدار او دیدند یکسر

ولیکن عقل کی دارد میّسر

۸۳

که جانانست جمله عشق داند

که این دُرهای پُر معنی فشاند

۸۴

بیان من نه از عقلست اینجا

ز عشق آمد نه از عقلست اینجا

۸۵

کسی کو عقل را بشناخت جانست

مر او را عشق کل عین العیانست

۸۶

نگوید راز تقلیدی ابر گوی

که سرگردان شدست از گفت و ز گوی

۸۷

حقیقت زو که ازتقلید گوید

سخن کی از عیان دید گوید

۸۸

حقیقت زو که خود رادوست دارد

نه مغز است او که کلّی پوست دارد

۸۹

حققت زو که جانان بیند اینجا

مر آن خورشید رخشان بیند اینجا

۹۰

یکی بیند دوئی را محو کرده

بگوید او سخن از هفت پرده

۹۱

یکی را در یکی گوید بیانش

نماید راز ذات جان جانش

۹۲

چو اصل و فرع بیند در یکی گُم

شده او در یکی، یک در یکی گُم

۹۳

بود واصل در اینجا بی طبیعت

یکی را دیده در عین شریعت

۹۴

اگرچه آخر از اوّل خبردار

شود اینجایگه در دیدن یار

۹۵

مر او را این بیان گردد میسّر

اگر آخر ببازد همچو من سر

۹۶

فنا را در بقا بنموده باشد

گره ازکار خود بگشوده باشد

۹۷

مشایخ جمله خود را دوست دارند

حقیقت مغز جان هم پوست دارند

۹۸

همه دم میزنند از سرّ اسرار

شده چندی از آن حضرت خبردار

۹۹

دم حق میزنند وحق پرستند

اگرچه در معانی نیست هستند

۱۰۰

ولیکن فرق این بسیار باشد

که چون منصور دیگریار باشد

۱۰۱

مشایخ گرچه اوّل بود بسیار

دلی چون بایزید آمد پدیدار

۱۰۲

جنید و شبلی معروف آمد

ولی منصور از این معروف آمد

۱۰۳

همه این دم زدند امّا نهانی

ولی منصور آمد در عیانی

۱۰۴

همه این دم زدند این راز گفتند

درون خلوت ایشان راز گفتند

۱۰۵

عوام النّاس چندی واصلانند

اگرچه صورت بیحاصلانند

۱۰۶

همی گویند چندی آشکارا

ولیکن جز خموشی نیست ما را

۱۰۷

چو از تقلید گویند این سخن باز

ولی کی باشد اینجا صاحب راز

۱۰۸

که بیشک جسم و جان اینجا ببازند

در آن حضرت پس آنگه سرفرازند

۱۰۹

در آن حضرت چه خاص است و چه مر عام

در آن قربت چه قهرست و چه انعام

۱۱۰

ولکین این بیان مر صاحب راز

سزد اینجا که گوید نی جز آغاز

۱۱۱

نمودی کان ز جمله خلق پنهانست

کسی شاید که گوید از دل و جانست

۱۱۲

کسی شاید که این اسرار گوید

که او را دیده و دیدار گوید

۱۱۳

از آن حضرت بود کلّی خبردار

نبیند هیچ غیری جز رخ یار

۱۱۴

از آن حضرت کسی کو آگهی یافت

چو ذرّه سوی آن خورشید بشتافت

۱۱۵

از آن حضرت کسی کو دید چون من

یکی شد در درون و در برون من

۱۱۶

از آنی بی خبر ای دل ندانی

که در عین بقا اندر گمانی

۱۱۷

از آنی بیخبر ای دل بمانده

که هستی دست از خود برفشانده

۱۱۸

دمی خاموشی و دیگر سخن گوی

اگر تو بردهٔ اندر سخن گوی

۱۱۹

دمی در عین دیدار خدائی

دمی از جسم و جان کلّی جدائی

۱۲۰

همه با هم یکی دان همچو اوّل

که تا آخر نگردی تو معطّل

۱۲۱

چو اصلت هست فرع تو هم اصلست

گذشته فرقت دیدار وصلست

۱۲۲

گمان رفتست و کل عین الیقین است

ترا جانان نموده رخ چنین است

۱۲۳

گمان رفتست و دیدارت نموده

ترا هر لحظه صد معنی فزوده

۱۲۴

گمان رفتست و دیدارست اینجا

حقیقت جان تو یارست اینجا

۱۲۵

گمان رفتست و گفتارت یقین شد

نمودت اوّلین و آخرین شد

۱۲۶

گمان رفتست و دل بر جای هم نه

در این معنی ترا شادی و غم نه

۱۲۷

گمان رفتست اکنون در یقین باش

چو منصور از اناالحق جمله این باش

۱۲۸

چو منصور از اناالحق رازها گوی

یکی آواز در آوازها گوی

۱۲۹

چو منصور از اناالحق گرد نقاش

بگو با جملهٔ ذرّاتها فاش

۱۳۰

چو منصور از حقیقت گو اناالحق

بهر هستی بنه این راز مطلق

۱۳۱

که بد عطّار بیشک راز اللّه

اناالحق زد ز سرّ قل هو اللّه

۱۳۲

نبُد عطّار بیشک بود او حق

بدو برگفت اینجا راز مطلق

۱۳۳

همه گفتار عطّارست بیچون

که میگوید اناالحق بیچه و چون

۱۳۴

همه گفتار عطّارست از آن دید

از آن بگذاشت گفت و دید تقلید

۱۳۵

گذشت او بیشک ازتقلید اینجا

چویار خویشتن را دید اینجا

۱۳۶

چویار خویشتن اینجایگه یافت

میان عاشقان این پایگه یافت

۱۳۷

چو یار خویشتن اینجا بدید او

ز دید خویش گشتش ناپدید او

۱۳۸

چو یار خویشتن دید و فنا شد

چو اوّل زانکه اوّل در فنا شد

۱۳۹

فنا شد اوّل و آخر فنایست

فنا نزدیک در عین بقایست

۱۴۰

چو اوّل شد فنا از بود خود او

که دیدستش یقین معبود خود او

۱۴۱

چو اوّل شد فنا در دید فطرت

از اینجاگه ورا بخشید قربت

۱۴۲

چو اوّل شد فنا آخر بقا دید

عیان انبیاء و اولیا دید

۱۴۳

چو اوّل شد فنای بود جمله

بود در آخر او معبود جمله

۱۴۴

چو اوّل شد فنا و گفت او راز

چو او گر میتوانی خود برانداز

۱۴۵

فنا عین بقای جاودانی است

فنا بنگر که آن راز نهانی است

۱۴۶

همه اینجا فنا بُد اوّل کار

نمودار نمود و عین پرگار

۱۴۷

پدیدار آمد و دیگر فنا شد

نمیگویم که از اوّل فنا شد

۱۴۸

فنا لا دان و الّااللّه بنگر

دو عالم بود الّا اللّه بنگر

۱۴۹

فنا دانم که الّا هست باقی

بخور جام فنا از دست ساقی

۱۵۰

چو جانت هست شد از بود آن ذات

فنا گردان نمود جمله ذرات

۱۵۱

اگر سوی یقین آری گمان تو

نیابی هرگز اینجا جان جان تو

۱۵۲

یقین را سوی خود ده راه بنگر

برافکن پردهٔ آن ماه و بنگر

۱۵۳

یقین بنمایدت دیدار جانان

بگوید با تو کل اسرار جانان

۱۵۴

هر آن کو با یقین همراز باشد

دوعالم بر دلش در باز باشد

۱۵۵

هر آن کو با یقین باشد زمانی

جمال یار خود بیند عیانی

۱۵۶

یقین بشناس اگر تو راز بینی

که بیشک تو عیان کل بازبینی

۱۵۷

حقیقت بودتست از بود اللّه

تو داری در عیانت قل هواللّه

۱۵۸

تو داری رفعت لولاک اینجا

چرامانی بآب و خاک اینجا

۱۵۹

بزن کوس معانی همچو عطّار

برافکن آب و خاک و باز بین نار

۱۶۰

زهی عطّار کز بحر حقیقت

فشاندستی تو درهای شریعت

۱۶۱

محمّد ﷺهست در جانت یداللّه

از آن پیدا بیانت قل هواللّه

۱۶۲

ز دید حق بسی اسرار داری

هزاران نافهٔ تاتاری داری

۱۶۳

پر از عطرست عالم ازدم تو

چو حق آمد حقیقت همدم تو

۱۶۴

از این درها که هر دم برفشاندی

حقیقت بر سر رهبر فشاندی

۱۶۵

تمامت سالکانت دوست دارند

تمامت واصلان ازجانت یارند

۱۶۶

توئی واصل دهد این دور زمانه

زدی تیر مرادت بر نشانه

۱۶۷

کمال معنی و بازوی تقوی

تو داری میزنی این تیر معنی

۱۶۸

چنانی گرم رو اندر ره یار

که در ره میفشانی درّ اسرار

۱۶۹

حقیقت وصل جانان یافتی باز

بسوی قرب او بشتافتی باز

۱۷۰

چنان دید حقیقی روی بنمود

رخ دلدار از هر سوی بنمود

۱۷۱

که شک بُد اوّل کارت یقین است

ترا چشم دل اینجا دوست بین است

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۲۰۲

نظرات