عطار

عطار

بخش ۴۸ - در جواب دادن ابلیس در اعیان فرماید

۱

جوابش داد کای پیر گزیده

چرا گوی سخنهای شنیده

۲

چو میپرسی مرا از عین اسرار

شنیده کم بگو اینجا بگفتار

۳

ز دیده گوی تا من دیده گویم

ترا من نکتهٔ بگزیده گویم

۴

گزیده گوی چندانی که دانی

گزیده هست اصل زندگانی

۵

ز اصل ذات من اینجا نپرسی

که مخفی ماند اینجانور قدسی

۶

ز اصل ذات من گوئی چه دانی

که ازمعنی تو جز نامی ندانی

۷

اگر پُر تو ز عشق کوی گشتی

در این میدان مثال گوی گشتی

۸

ز زور بازویت اینجا نماندست

فتاده گوی حیران در بماندست

۹

منم آن جوهر ذات عیانی

که دارم طوق لعنت رایگانی

۱۰

منم آن جوهر اسرار جانان

که فعلم ظاهر است اسرار پنهان

۱۱

منم آن جوهر جان داده بر باد

به لعنت کرده اینجا جمله آباد

۱۲

منم آن جوهر ذاتی که آیات

خدا از بهر من گفتست در ذات

۱۳

بقرآن چندجانانم نموده است

زیانم نزد جانان جمله سودست

۱۴

زیانم سود باشد از خطابش

نمییارم ز هیبت من جوابش

۱۵

بدادن زانکه جانان راز گفتست

عیان عشق با من باز گفتست

۱۶

خطاب دوست اندر اندرونم

که میداند که من در شوق چونم

۱۷

خطاب دوست ما را در نهادست

نهادم اندر اینجا داد دادست

۱۸

خطاب دوست کردش نام باشد

همه ننگ جهان در نام باشد

۱۹

خطاب دوست درجانم رقم زد

نمود من دمادم در عدم زد

۲۰

بقا بودم شدم نقش فنا من

ولی خواهم شدن عین بقا من

۲۱

بقا بودم ولی اندر خطابش

خوشی کردم همی عین عذابش

۲۲

عذاب اینجا و آنجادر خطابست

بر آن عاشق که مر او را خطابست

۲۳

چو من گرد و نگردد یک دم ازدوست

حقیقت مغز گرداند عیان پوست

۲۴

چو من در عشق کی آید پدیدار

که لعنت راکند رحمت خریدار

۲۵

چو خود من عاشقی اینجا ندیدم

منالم و اصلی بینا ندیدم

۲۶

به پنهان در میان انبیا من

بسی بشنیدهام اسرارها من

۲۷

میان انبیا من راز گفتم

حقیقت هم بد ایشان باز گفتم

۲۸

نمود من در اوّل بود بودش

نمود خویش دیدم در نمودش

۲۹

حضورم نزد جانان بود دائم

بذات خود بدم پیوسته قائم

۳۰

عیان راز دیدم در ملایک

نمود کل شیء نیز هالک

۳۱

همه در لوح محفوظم نمودند

نمود عشق در بودم نمودند

۳۲

همه دیدم بچشم سر نهانی

جمال بار در عین العیانی

۳۳

نمود یار دیدم در همه چیز

نمود جمله بود و زان من نیز

۳۴

قلم بدرفته در هرراز او بود

ولیکن راز من عین نکو بود

۳۵

ندانستم که چون بُد سرّ اسرار

که اعیانم بد اینجا دیدن بار

۳۶

جمال یار بود آنجا عیانم

نمود عشق در هر دو جهانم

۳۷

چو خواندم راز دیدم آنچه بُد آن

مر آن را چارهٔ ما را نَبُد آن

۳۸

قلم چون رفت اندر عین کاغذ

ولی نتوان نوشتن نیک مربد

۳۹

قلم چون رفت کاغذ شد نوشته

چوخاکی شد به آبی آن نوشته

۴۰

چه سود از رفته دارم آنچه خواند

کند چیزی نیفزاید کآید

۴۱

همه رفتست اندر بود او نیز

که او داند یقین راز هر چیز

۴۲

چو خطی یار بنویسد بخونم

حقیقت حاکمست و من زبونم

۴۳

منم مفلس در این دنیا بمانده

نمودم جمله در عقبی بمانده

۴۴

میان هر دو من اینجا اسیرم

همو باشد در اینجا دستگیرم

۴۵

من بیچاره چتوانم بکردن

بجز غم اینجاگاه خوردن

۴۶

ندارم هیچ چیزی خبر نمودش

طلبکارم در اینجا بود بودش

۴۷

طلبکارم که تا ذاتش بیابم

نمود عشق جز ذاتش ندانم

۴۸

ز اصل خویش در من غم گرفتار

عیان در نزد شرعم من گرفتار

۴۹

عجائب راز دارم در جهان من

که دارم در جهان راز نهان من

۵۰

طلب کردم بسی تا خود بدانم

که چون بد اصلُ فرع داستانم

۵۱

بجز من هر کسی من چون شناسد

کسی باید که او چون من شناسد

۵۲

بجز من کس نداند حال من هم

بریش خویشتن بنهاده مرهم

۵۳

بجز من هیچکس رازم نداند

وگر داند بخود حیران بماند

۵۴

منم استاد جمله پیش بینان

منم اینجا نموده عشق جانان

۵۵

مرا طوقیست در گردن فتاده

از او در عین ما و من فتاده

۵۶

ز طوق لعنتم خود پاک نبود

که اینجا آتش اندر خاک نبود

۵۷

ولی چون خاک اصل پاک دارد

نمود زهر من تریاک دارد

۵۸

همی با یکدگر پیوند داریم

ز قول و عهد او سر بر نداریم

۵۹

هر آن یک چشم باشد کفر و دینم

بجز یکی در این دیده نبینم

۶۰

بجز یکی نباشد در وصالم

بجز یکی نیاید در خیالم

۶۱

بجز یکی در اینجا من ندارم

که راز جان جان پنهان ندارم

۶۲

بگویم راز با تو گر بدانی

که هستی صاحب عشق و معانی

۶۳

مرا افتاد کاری تا قیامت

ندارم جز خود اینجا من ندامت

۶۴

مرا افتاد کاری اندر اینجا

نگردانم رخ از دیدار یکتا

۶۵

مرا افتاد اینجاگاه کاری

گرفتست این زمان ذرّه غباری

۶۶

ملامت میکشم در عشق دلدار

نیندیشم دمی از لعنت یار

۶۷

ملامت میکشم در غرق خونم

ز بیهوشی فتاده در جنونم

۶۸

ملامت میکشم از طوق لعنت

چو جانم هست اینجا عین رحمت

۶۹

ملامت میکشم در هر دو عالم

منم در عشق جانان شاد و خرّم

۷۰

زیارم گر جفا آید پدیدار

ولیک از من وفا آید پدیدار

۷۱

زیارم گر جفا دیدم بسی من

همان خواهم که باشم با کسی من

۷۲

که او اینجا کس هر ناکسانست

هر آن کو این بداند خود کسانست

۷۳

اگر ناکس شوی در کوی دلدار

کسانت گر شوندت من خریدار

۷۴

اگر تو ناکسی از ناکسانش

ز من بشنو همه شرح و بیانش

۷۵

چو دیدم خود بدیدم نار بودم

ز بود کفر در زنّار بودم

۷۶

همه کفر جهان دارم بیکبار

شدم کافر چینن در روی دلدار

۷۷

اگر درکنه یکدم دم زنی تو

ببام هفتمین خرگه زنی تو

۷۸

اگر در کفر آئی عشق بینی

نمود عشق هم در عشق بینی

۷۹

اگر در کافری بوئی بری تو

ز بود چرخ و انجم بگذری تو

۸۰

اگر در کافری یابی تو دلدار

نمودبت شکن در کفر بسیار

۸۱

شو اندر آخر کارت نظر کن

دلت از کفر روحانی خبر کن

۸۲

اگر کافر شوی باشی مسلمان

ولی گفتن چنین بر جای نتوان

۸۳

اگر از کافری دم میزنی تو

نه چون مردان بمعنی چون زنی تو

۸۴

اگر از کافری خواهی نشانی

ز من بشنو کنون شرح و بیانی

۸۵

من اندر کافری دلدار دیدم

در اینجاگه نمود یار دیدم

۸۶

من اندر کافری زنّار بستم

وز آنجا در نمود یار بستم

۸۷

من اندر عاشقی کافر نبودم

هم اندر کافری صادق ببودم

۸۸

من اندر کافری اسرار دارم

نمود جزو و کل دلدار دارم

۸۹

من اندر کافری بگزیدهام یار

هم اندر کافری هم دیدهام یار

۹۰

نشان عشق دارم من بگردن

چگویم تا چه بتوانم بکردن

۹۱

نشان عشق اینجا برنهادم

که درد عشق باشد در نهادم

۹۲

نشان عشق رویم زرد کردست

نهاد جان و دل پر درد کردست

۹۳

نشان عشق ما را در میان کرد

ولی بودم ابی نام و نشان کرد

۹۴

نشان عشق از من بنگر ای دل

چرا درماندهٔ در آب و در گل

۹۵

نشان عشق من دارم بزاری

که کردستم در اینجا پایداری

۹۶

نشان عشق در جانم نهانست

ولیکن یار اینجا در میان است

۹۷

چو درد دوست دارد جان من هان

کجا باشد مرا هرگز دل و جان

۹۸

چو جانان رخ نمودم رایگانی

من این لعنت گزیدم در نهانی

۹۹

ز جانان چون خطابی هست ما را

دمادم چون جوابی هست ما را

۱۰۰

خطاب او کجا دارد جوابی

ولی در عشق مسکینی خطابی

۱۰۱

کنم هر لحظه در عشق تو تکرار

چو او دارم ابا او گویم اسرار

۱۰۲

که ای جان جهان و جوهر کل

مرا گر راحت آری و اگر ذل

۱۰۳

منت ذل کل شمارم راحت جان

که دیدم مر ترا مر راحت جان

۱۰۴

همه جانها بتو قائم بدیدم

همه دلها بتو دائم بدیدم

۱۰۵

نمود جان و دلها چون تو داری

مرا اندر میان ضایع گذاری

۱۰۶

مکن ضایع مر او و شاد دل کن

ببخشد یارِ ما ما را بحل کن

۱۰۷

ببخش اندر میان و دست گیرم

در این لعنت که دارم دستگیرم

۱۰۸

نمود لعنتم اینجا تو کردی

در اینجاگه مرا رسوا تو کردی

۱۰۹

منم خوار و توئی غمخوار مانده

میان آفرینش خوار مانده

۱۱۰

منم رسوا شده در کویت ای جان

نظر بنهاده اندر سویت ای جان

۱۱۱

بسی در دل جفای تو کشیدم

به امّیدی بکوی تو دویدم

۱۱۲

بسی دیدم ملامت اندر اینجا

بسی کردم زبودت نیز غوغا

۱۱۳

من اندر کوی تو غمخوار و مسکین

نموده کافری و رفته از دین

۱۱۴

منم در راز تو ثابت قدم من

که دیدستم همه راز قدم من

۱۱۵

مرا شاید که گویم وصفت ای جان

تو لعنت میکنی ما را چه تاوان

۱۱۶

تو لعنت کردی و رحمت گزیدم

که در رحمت منش لعنت بدیدم

۱۱۷

مرا لعنت بکن چندانکه خواهی

که بر اجزای این کل پادشاهی

۱۱۸

مرا لعنت کن اینجاگه دمادم

بهانه می منه اُسجُدلِآدَم

۱۱۹

مرا لعنت کن و از خود مرانم

که هر چیزی که گوئی من همانم

۱۲۰

منم ملعون ترا اینجا طلبکار

که دارم از عنایت راز بسیار

۱۲۱

منم لعنت گزیده چند گویم

که از بهر تو اینجا گفتگویم

۱۲۲

مرا این لعنت عالم چه باشد

نموده سجدهٔ آدم چه باشد

۱۲۳

که مارا با تو افتادست کاری

که با ما کردهٔ تو یادگاری

۱۲۴

مرا شد یادگاری دانم اینجا

که دیدستم عیان عین الیقین را

۱۲۵

مرا این بس که دارم بودت ای جان

بروز محشرم هم شاد گردان

۱۲۶

بروز محشرم بخشی بیکبار

ز دوش آنجای برداری مرا بار

۱۲۷

بروز محشرم تو کل ببخشی

گناه جزوی و کلّی ببخشی

۱۲۸

کنم پیوسته زاری من بدرگاه

که من دارم نمود قل هو اللّه

۱۲۹

اگر منسوخ گشتم بر در او

فتادستم بکلّی بر در او

۱۳۰

چو نسخم کردی اندر این میان کم

بفضل خود ببخشم رایگان هم

۱۳۱

مرا از رایگان کردی تو پیدا

شدم در کوی تو مسکین و رسوا

۱۳۲

چو رسوائی ببخشی کم نباشد

ز بحر خود یکی شبنم نباشد

۱۳۳

مرا جز تو دگر اینجا کجا بود

که بود من ز بودت انتها بود

۱۳۴

بفضل خود ببخشم در جهانت

که رحمت یافتم هر دو جهانت

۱۳۵

مرا چیزی که کردی حاکمی تو

خداوندی نمودی عالمی تو

۱۳۶

همه رحمت ترا و لعنت من

بفضل خویش کن تاریک روشن

۱۳۷

عیان رحمت تو بیشمارست

مرا امّید در روز شمارست

۱۳۸

عیان رحمت تو جاودانست

همه امیّدشان تا جاودانست

۱۳۹

چو تو شاهی، شاهانت گدایند

نموت انبیا و اولیایند

۱۴۰

چو توشاهی تمامت ملکت تست

همه امّید ما بر رحمت تست

۱۴۱

چو تو شاهی تمامت بندگانند

نهاده جمله سر بر آستانند

۱۴۲

تو شاهی و ترا از جان غلامند

اگر اتمام اگر نه ناتمامند

۱۴۳

تو شاهی و کنی جمله که خواهی

که بر ملک دو عالم پادشاهی

۱۴۴

تو شاهی و همه در تو اسیرند

نمیری و همه پیش تو میرند

۱۴۵

تو شاهی و ترا زیبد که مانی

که شاه آشکارا و نهانی

۱۴۶

همه شاهان بتو باشند زنده

شده ازجان ترا محکوم و بنده

۱۴۷

تو شاهی و توئی شاه و توئی شاه

توئی سالک توئی اصل و تو آگاه

۱۴۸

ز کار راز جمله می تو دانی

که بیرون از جهان و هم جهانی

۱۴۹

ترا در دیدهها بینا بدیدم

ترا در لفظها گویا بدیدم

۱۵۰

از اوّل تا به آخر راز داری

سزد گر لعنت از من بازداری

۱۵۱

بمن رحمت کنی یوم القیامت

ببخشی هم گناهم با ندامت

۱۵۲

هم آمرزی تمامت بیشکی تو

که دیدستم عیانت مر یکی تو

۱۵۳

چو ذات تو قدیم و لایزالست

زبانم اندر اینجا گنگ و لال است

۱۵۴

تمامت انبیا و صفت بگفتند

بجز جوهر ز انوارت نسفتند

۱۵۵

همه حیران تو بهر خطابی

که تو بنمایی ایشان را عتابی

۱۵۶

ز بهر تو چنین حیران بماندند

حزین و خوار و سرگردان بماندند

۱۵۷

ز دید سالکان واصلانت

بچشم من زجمله رهروانت

۱۵۸

ترا دیدم همه تصدیق و رحمت

نمیگنجد در ذات تو لعنت

۱۵۹

ترا دانم که جانی و دلی تو

گشاده رازهای مشکلی تو

۱۶۰

حقیقت نیست جز ذاتت در اسرار

چه باشد لعنت اینجا مرد ستّار

۱۶۱

خداوند نهان و آشکاری

مرا باید ببین در پرده داری

۱۶۲

چنان در لعنت تو دیدم اینجا

بسی در کوی تو گردیدم اینجا

۱۶۳

همه در من بُد و من در همه گم

چو دیده قطرهٔ در عین قلزم

۱۶۴

صفاتت لامکان و من مکانم

که راز تو در آن باشد عیانم

۱۶۵

صفاتت برتر است از عقل و افعال

کجا گنجد ز علم عالمان قال

۱۶۶

تمامت وصف گفتندت بهرحال

زبان جمله از حیرت شده لال

۱۶۷

بجز تو هیچ چیزی درنگنجد

همه پیشم به جو سنگی نسنجد

۱۶۸

بجز تو من ندیدم هیچ غیری

ز دورت درتو ما را بود سیری

۱۶۹

یقینت عین بالا بود پیوست

که یدّ صنع حکمت نقش توبست

۱۷۰

تو بستی نقش آدم در نمودت

شده بیدار اینجا بود بودت

۱۷۱

نظر کردم صفاتت ذات دیدم

وجود آدم و ذرّات دیدم

۱۷۲

بهم پیوسته بودی جز و کل تو

که تا محرم شوی زان عز و ذل تو

۱۷۳

بهم پیوسته شد تا فاش دیدی

حقیقت در عیان نقاش دیدی

۱۷۴

ز ذاتت در صفات فعل مطلق

نمودی بودی آدم را تو الحق

۱۷۵

چو من بی من به تو اسرار دیدم

وجود آدم و انوار دیدم

۱۷۶

همه علم من و حکمت تو بودی

مرا اندر بهانه در ربودی

۱۷۷

نبد آدم که دیدم ذات پاکت

تجلّی فعل گشته در صفاتت

۱۷۸

جهان جان جان کل شده باز

بهم پیوسته بُد انجام و آغاز

۱۷۹

یقین دانستم اسرارت در اینجا

چو دیدم آدم از ذاتت هویدا

۱۸۰

یقین شد زانکه غیری نیست جز تو

نمود جمله سیری نیست جز تو

۱۸۱

به علم اندر ملائک گشتم

تمامت نام و ننگم در نوشتم

۱۸۲

ز معدن روشنم شد در معانی

که پیدا گشته از راز نهانی

۱۸۳

ندیدم غیر آن میدانم اینجا

که بودتست هم پنهان و پیدا

۱۸۴

مراگرچه تو فرمودی بسجده

که آدم هست ما را عین زبده

۱۸۵

بهانه خاک بود و من بدم نار

شدم کافر ببستم عین زنّار

۱۸۶

چو کافر گشتم و کفران گزیدم

ز کفران روی خوبت باز دیدم

۱۸۷

نبد غیری تو دانم جمله هستی

برم اینجا نگنجد بُت پرستی

۱۸۸

من اینجا کافر عشق تو هستم

بت صورت بمعنی کی پرستم

۱۸۹

جمال بی نشانی یافتی تو

بسوی بی نشانی تافتی تو

۱۹۰

جمال بی نشان صورت شده باز

حجاب بت برم آخر برانداز

۱۹۱

بصورت آدم آمد حق ولی هان

بسی افتاد اینجا عین برهان

۱۹۲

تو گفتستی که آدم صورت ما است

ز دید من عیانم جمله پیداست

۱۹۳

اگر سجده کنم هر پیشهٔ من

بود پیش تو این اندیشهٔ من

۱۹۴

غلط این بُد که خودبینی نمودم

عیان عشق تو کلّی ربودم

۱۹۵

ز خودبینی شدم در عین لعنت

ولی آخر کنی بر جمله رحمت

۱۹۶

چو عین بحر رحمت خاص و عامست

از آنجا قطرهٔ ما را تمامست

۱۹۷

اگر خواهی ببخشی مر مرا بخش

که ذات پاک تو نیکست در نقش

۱۹۸

کجا وصف تو داند کرد ادراک

که عاجز اوفتاد اندر کف خاک

۱۹۹

عقول عاقلان گم شد ز حیرت

فرو ماندند اندر عین قربت

۲۰۰

صفات ذات پاک تو منزّه

عقول افتاد بیخود اندر این ره

۲۰۱

که باشد عقل کز ذاتت زند دم

که سرگردانست اندر عین عالم

۲۰۲

که باشد عقل طفلِ شیرخواره

نداند کرد اینجا هیچ چاره

۲۰۳

که باشد عقل افتاده برابر

فرومانده میان آب و آذر

۲۰۴

که باشد عقل اینجا باز مانده

میان آرزو و آز مانده

۲۰۵

که باشد عقل گردان گرد کویت

دونده تا برد ره نیز سویت

۲۰۶

بسی گشت و ندیدست جز که افعال

نهادش در صفاتت در بیان قال

۲۰۷

بسی زو عاقبت درمانده عاجز

نمود عشق تو نایافت هرگز

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۹۰

نظرات