عطار

عطار

بخش ۶۱ - در نمودار سرّ اعیان کل فرماید

۱

نمود حق نه چیزی هست بازی

تو این دم در تمامت سرفرازی

۲

تو قدر خود بدان و سر نگهدار

ببین نامت چه چیزی گفت جبّار

۳

از این گندم حذر میکن دمادم

ببین تا حق چه گفتست گفت آدم

۴

که تو زان منی من زان تو باش

ولی گر با منی با خویشتن باش

۵

در این جنات اگر خواهی که باشم

حقیقت تخم نیکوئی بپاشم

۶

بمردی بگذر از گندم حذر کن

پس آنگه سوی من کلّی نظر کن

۷

که تا باشیم با هم جاودانه

نگیرد هیچکس بر ما بهانه

۸

همه حوران در اینجامان ندیمست

خدای ما کریمست و رحیمست

۹

اگر خواهی که مانی جاودانی

پذیری پند من اکنون تو دانی

۱۰

بدو گفت آدم ای جان و دل من

بمن بگذار اینجا مشکل من

۱۱

نه حق با من چنین اسرار گفتست

ولی با کس نه این اسرار گفتست

۱۲

بمن بگذار من به از تو دانم

نکو گفتی بگو جان جهانم

۱۳

سبک آدم ورا بگرفت محکم

نمود اندر کشید اینجای آدم

۱۴

در آغوشش گرفت آن نور قدرت

دمادم بود اندر عین رحمت

۱۵

برویش سر نهاد آن روی آنجا

شدند از عشق کل یکسوی آنجا

۱۶

بجز دیدن که ایشان را لقا بود

نمود هر دو از عین بقا بود

۱۷

گمان اینجا مبر ای دوست دریاب

تو در مغز حقیقت پوست دریاب

۱۸

عزازیل دژم چون دید احوال

بیامد بر درِ جنّت دگر حال

۱۹

کنون بشنو تو اسرار نهانی

اگرمردی رهی این سر بدانی

۲۰

چنان ابلیس بر درگاه میبود

که بر احوالشان آگاه میبود

۲۱

قضا را مار با طاووس رخشان

بدید آنجای ایشان هر دو دربان

۲۲

برفت ابلیس و با ایشان شدش دوست

ببین کاسرارم اینجا مغز شد پوست

۲۳

تو دیگر میندانی سرّ اسرار

ولی تو کی بدانی جز که گفتار

۲۴

بر تو چون حکایت باشد این را

ندانی تو بیان عین الیقین را

۲۵

چو تو این سرّ حق را قصّه دانی

همی ترسم که اندر غصّه مانی

۲۶

مدان این قصّه را مانند صورت

که مانی خوار سرگردان صورت

۲۷

اگرچه قصّه خواند این حق تعالی

نمودی کرد این اسرار ما را

۲۸

ولیکن قصّه در عالم بسی دان

پراکنده بسی با هر کسی دان

۲۹

حقیقت قصّه چون بسیار گفتند

همه اندر بیان بیکار گفتند

۳۰

مگو بسیار اگر گوئی نکو گوی

نه هر چیزی که میآید فرو گوی

۳۱

نمیگنجد در این قصه چه و چون

ز بیچونست این اسرار بیچون

۳۲

نه بازیچه است این اسرار بیچون

نمیگنجد در این قصّه بدان چون

۳۳

ز بیچونست این اسرار تحقیق

کسی کو را بود از دوست توفیق

۳۴

بداند این نمودار از کجایست

حقیقت عین گفتار از کجایست

۳۵

ببازی نیست این دنیا نظر کن

ز بازی بگذر و خود را خبر کن

۳۶

نه حق گفتست این اسرار با تو

درآید این همه گفتار با تو

۳۷

که تا دانی که چونست زندگانی

کنی تو روزی اندر دهر فانی

۳۸

ز بهر تو تمامت انبیا را

فرستادست چندین پیشوا را

۳۹

مدان این پیشوایان را تو بازی

وگرنه در تف عزت گدازی

۴۰

همه تورات با انجیل و فرقان

ز بود حکمت اینجاگاه بر خوان

۴۱

همه اینجایگه سرّ کلامست

که حق گفتست و یک معنی تمام است

۴۲

ولی آن سر که گفت در عین قرآن

همه درج است اندر ذات سبحان

۴۳

چو حق اینجاست اینجا رخ نمودست

در اسرار معنی برگشودست

۴۴

نه بستست این در و در اندرون باش

تو درمعنی قرآن ذوفنون باش

۴۵

تو هر سرّی که از قرآن بیابی

یقین میدان که ایمن از عذابی

۴۶

هر آن کو سرّ قرآن یافت اینجا

برون شد از خود و بشتافت آنجا

۴۷

هر آن کو سرّ قرآن باز دید او

چو آدم عزّت و هم ناز دید او

۴۸

هر آن کو سرّ قرآن باز داند

همیشه از زبان گوهر فشاند

۴۹

هر آن کو سرّ قرآن باز دانست

یقین انجام با آغاز دانست

۵۰

حقیقت جوهر قرآن خدایست

که او مر جمله کل را پیشوایست

۵۱

حقیقت جوهر قرآن ز نورست

که مؤمن دائماً زو با حضورست

۵۲

حقیقت جوهر قرآن بقایست

که در خواندن ترا عین لقایست

۵۳

همه جا اوست و او از جای خالی

تعالی اللّه زهی نور معالی

۵۴

چو او رانیست جای و در سراپای

توانی یافت جاویدش همه جای

۵۵

جهان گر اوّل و گر آخر آمد

وگر باطن شد و گر ظاهر آمد

۵۶

چه میپرسی ز باطن یا چه ظاهر

چه میگوئی، چه اوّل یا چه آخر

۵۷

چو ذاتش ظاهر و باطن ندارد

صفاتش اوّل و آخر ندارد

۵۸

مکان را ظاهر وباطن نماید

زمان را اوّل و آخر نماید

۵۹

مکان چون نیست اینجا و زمان هم

نه وصفش میتوان کردن نه آن هم

۶۰

عدد گردد حقیقت ان اَحَد خاست

ولی اینجا نیاید جز خدا راست

۶۱

یقین دان آنچه رفت و بیشکی دان

هزار و یک چو صد کم از یکی دان

۶۲

چو ابری چشمه دارد صد هزاران

عِدد از چشمه خیزد نی ز باران

۶۳

وجود بی نهایت سایه انداخت

نزول سایه چندین مایه انداخت

۶۴

وجود سایه چون دریافت آن خاست

که خود را بی نهایت آورد راست

۶۵

چو اصلش بی نهایت بود او نیز

وجود بی نهایت خواست یک چیز

۶۶

ولی بر بی نهایت هیچ نرسید

از این نقصان بدو جز هیچ نرسید

۶۷

بسنجید و نبودش هیچ چاره

شد القصّه ز نقصان پاره پاره

۶۸

چو هر پاره از او سوئی برون شد

چنین گشت و چنان و چند و چون شد

۶۹

اگر هستی تو اهل پردهٔ راز

بگویم اوّل و آخر به تو باز

۷۰

وجودی در زوال و حدّ و غایت

فرو شد در وجود بی نهایت

۷۱

حقیقت جوهر قرآن در او بین

ورا گر مرد رازی رهنمون بین

۷۲

حقیقت جوهر قرآن طلب کن

وجود جزء و کل شیی سبب کن

۷۳

حقیقت جوهر قرآن تو دریاب

اگر مردی مرو هرگز از این باب

۷۴

حقیقت جوهر قرآن چو جانانست

که اینجاگه ترا پیدا و پنهانست

۷۵

ز نور او بری ره تا بر دوست

کند مغزت دراینجا جملگی پوست

۷۶

ز نور او همه آفاق نورست

ولی بدبخت از این اسرار دورست

۷۷

ز نور او زمین و آسمانست

ز دید او مکین وهم مکانست

۷۸

ز نور او تمامت هست روشن

بدان گرد انست این گردنده گلشن

۷۹

ز نور او اگر بینی عنایت

براندازی زمین و آسمانت

۸۰

ز نور اوست اینجا جمله زنده

اگر مرد رهی میباش بنده

۸۱

بجان شو بندهٔ فرمان خالق

مخسب ای دوست اندر وقت فالق

۸۲

ز خواب بیخودی بیدار حق شو

مر این اسرار ز اللّه بشنو

۸۳

نفخت فیه اندر صبح یابی

اگر صبحی بنزد او شتابی

۸۴

نماید صنعت اینجا کم تمامی

بیابی در دو عالم نیکنامی

۸۵

بوقت صبحدم ذرّات عالم

زنند هر لحظه اینجاگه از آندم

۸۶

کند زنده همه ذرّات دنیا

کسی باید که باشد عین مولا

۸۷

شود آدم در آن دم عین جنّات

ببیند در زمان او جوهر ذات

۸۸

هوای دوست آرد در دل و جان

ببیند هم به از صد راز پنهان

۸۹

بجز جانان نگنجد در ضمیرش

که جانان باشد اینجا دستگیرش

۹۰

بقول و فعل شیطان سر نتابد

که تا آن دم بهشت کل بیابد

۹۱

مخور بل کم خور ای بیچاره مانده

درون خانه و آواره مانده

۹۲

مگو تا چند اندر خورد باشی

از آن حق را نه اندر خورد باشی

۹۳

چنین از بهر یکتا نان گندم

کنی خود را تو اندر جان جان گم

۹۴

کند زنده همه ذرات دنیا

کسی باید که باشد عین تقوی

۹۵

چنین از بهرنفست سرنگونی

فرومانده چنین زارو زبونی

۹۶

هوا و نفس تو از بهر شهوت

ترا انداختند از بهر قربت

۹۷

ز بهر نان شود ننگ دو عالم

کز این اسرار یابی سرّ آدم

۹۸

بگو تا چند تو دیوانه باشی

از آن حضرت همی بیگانه باشی

۹۹

بگو تا چند خود را بشکنی تو

که چون ابلیس در ما ومنی تو

۱۰۰

چو شیطان بر در جنّت مقیم است

حذر کن ز آنکه شیطان رجیم است

۱۰۱

تو اندر خلوتی و عین جنّات

نمود حور بنگر جمله ذرّات

۱۰۲

ترا معشوقه خوش در بر نخفته

ترا اسرار از خاطر برفته

۱۰۳

دیت پیدا بکرده حق تعالی

مکن چندین بخود اینجا جفا را

۱۰۴

چه گفتست و چگویم تا بدانی

که داند سرّ این راز نهانی

۱۰۵

برون شرع هرگز تو نیابی

اگر از نور در شرعش شتابی

۱۰۶

بنور شرع و نور حق قرآن

بیابی این معّما سخت آسان

۱۰۷

ولیکن این بیان واصلانست

کسی کین سرّ بداند واصل آنست

۱۰۸

کسی کین سر بدید و این صفا یافت

بنورِ شرعِ پاکِ مصطفی یافت

۱۰۹

نیامرزاد یزدانش بعقبی

که گوید فلسفه زین شیوه معنی

۱۱۰

چو او برخاست ز آنجا با عدم شد

چه افزود اندر آن کوه و چه کم شد

۱۱۱

از آنجاکین همه آمد بصدبار

بدآنجا باز گردد آخر کار

۱۱۲

همه آنجا به رنگ پوست آید

ولی اینجا برنگ دوست آید

۱۱۳

کلام اللّه اینجا صدهزارست

ولی آنجا بیک رنگ آشکارست

۱۱۴

همه آنجا برنگ خویش باشد

ولی اینجا هزاران بیش باشد

۱۱۵

همه اینجایگه یکسان نماید

که هر اینجایگه شد آن نماید

۱۱۶

اگرچه جمله یک، گر صد هزارست

بجز یک چیز آنجا آشکارست

۱۱۷

اگر گوئی عدد بس چیست آخر

شد و آمد برای کیست آخر

۱۱۸

جواب تو بس است این نکته پیوست

که کوران فیل میسودند با دست

۱۱۹

یکی خرطوم سود و دیگری پای

همه یک چیز را سودند یکجای

۱۲۰

چو وصفش کرد هر یک مختلف بود

ولیکن فیل در کل متّصف بود

۱۲۱

اگر یک چیز گوناگون نماید

عجب نبود چو بوقلمون نماید

۱۲۲

عدد گر مینماید تو مبین آن

که توحیدست در عین الیقین آن

۱۲۳

تو هم یک جزوی و هم صد هزاری

دلیل از خویش روشنتر نداری

۱۲۴

عدد گر غیر خود گوئی روایست

ولی چون عیب خود بینی خطایست

۱۲۵

هزاران قطره چون در چشمم آید

اگردریا نبینم چشمه آید

۱۲۶

ز باران قطره گر آید نماید

چو در دریا رود دریانماید

۱۲۷

اگر تو آتش و گر برف بینی

همه قرآنست گر صد حرف بینی

۱۲۸

اگرچه بر فلک صد گونه شمعند

برنگ آفتاب آن جمله جمعند

۱۲۹

مراتب کان در ارواحست جاوید

چو صد شمعست پیش قرص خورشید

۱۳۰

اگر روحی بود معیوب مانده

بباشد همچنان محجوب مانده

۱۳۱

ز جای دیگر است اینگونه اسرار

ندارد فلسفی با این سخن کار

۱۳۲

کسی کین دید هم از مصطفی دید

در اینجا جملگی عین لقا دید

۱۳۳

ولی گر ره کنی در پردهٔ راز

همه ذرّات را بینی تو آغاز

۱۳۴

همه مانند تو درگفتگویند

همه همچون تو اندر جستجویند

۱۳۵

همه اسرار در اینجا طلبکار

همه کارش شده در عین پرگار

۱۳۶

همه جویا و در جانان رسیده

جمال روی جانان خود بدیده

۱۳۷

همه ذرات درجانان رسیدند

تمامت روی جانان باز دیدند

۱۳۸

ولی نایافتند آن راز اوّل

که بودند اندر اینجاگه معطّل

۱۳۹

جمال روی جانان را کسی دید

که او از خود طمع اینجای برید

۱۴۰

چو من با او نماندش زین صور او

نظر کردش ابی زیر و زبر او

۱۴۱

درون جان رسید و بعد از آن یار

نمودش روی بی دیدار هر چار

۱۴۲

طبایع محو شد از دیدن او را

گذشت از پردهٔ دل تو بتو را

۱۴۳

یکایک محو کرد و برفکند او

رهائی یافتست از عین بند او

۱۴۴

یکایک برفکند و گشت واصل

وِرا در بی نشانی گشت حاصل

۱۴۵

عیان یار را کُل بی نشان دید

نه آن کو جسم و جان را در میان دید

۱۴۶

چو ظلمت رفت نور آید پدیدار

درون جان حضور آید پدیدار

۱۴۷

چو ظلمت رفت و آمد صبحگاهی

بیابی آن زمان سرّ الهی

۱۴۸

وجودت ظلمت آباد جهانست

ولکین آفتاب عین جانست

۱۴۹

از این ظلمت گذر کن تو بیکبار

حجاب ظلمتت از پیش بردار

۱۵۰

ز ظلمت دور شو تا نور گردی

تو چون آدم ز حق مشهور گردی

۱۵۱

از این ظلمت سرای حُسن فانی

گذر کن تا شوی سوی معانی

۱۵۲

بمعنی نور بینی در دو عالم

ز معنی برگشائی سرّ آدم

۱۵۳

ز معنی از صور تو دور افتی

عیان در عالم پرنور افتی

۱۵۴

ز معنی کاملان ره باز دیدند

حقیقت سوی آن حضرت رسیدند

۱۵۵

ز معنی فاش شد اسرار ز ایشان

ز معنی بازدانی جان جانان

۱۵۶

ز معنی روشنی جان ببینی

درون خورشید جان رخشان ببینی

۱۵۷

ز معنی بازیابی ابتدایت

ز معنی گر شوی از انتهایت

۱۵۸

ز معنی فاش گردانی همه راز

حجاب از ذات اندازی عیان باز

۱۵۹

ز معنی دان اگر دانی صفاتت

عیان گرداند اینجا نور ذاتت

۱۶۰

به معنی حق تعالی با تو پیوست

ز معنی بود اجسان تو بربست

۱۶۱

ز معنی این همه آمد پدیدار

کسی کو هست معنی را طلبکار

۱۶۲

به معنی کو شد و معنی بیابد

اگر از جان سوی معنی شتابد

۱۶۳

به معنی هر دو عالم باز بیند

عیان او سرّ آدم باز بیند

۱۶۴

به معنی زنده شو درعالم کل

که اینجاگه توئی مر آدم کل

۱۶۵

به معنی از همه افلاک بگذر

ز جان اعیان عین ذات بنگر

۱۶۶

به معنی بگذر از خورشید و انجم

که در دریای ذات آئی عیان گم

۱۶۷

به معنی بگذر از بود وجودت

بحق بنگر حقیقت بود بودت

۱۶۸

هزاران نقش بر یک ظل هستند

ولی چون زان نبد در هم شکستند

۱۶۹

در آنوحدت دوعالم راشکی نیست

که موجود حقیقت جز یکی نیست

۱۷۰

چه گویم چون نمیدانم دگر هیچ

همه اوست و همه اوست و دگر هیچ

۱۷۱

نمیآمد اَحَد در دیدهٔ تو

عَدَد اندر اَحَد در دیدهٔ تو

۱۷۲

چو تو بر قدر دید خویش بینی

یکی را صد هزاران بیش بینی

۱۷۳

اگر اَحوَل عَدَد را در اَحَد دید

غلط دیدست اوچون در احد دید

۱۷۴

ترا خوانم اگر خوانی دگر نه

ترا دانم اگر دانی دگر نه

۱۷۵

هم از خود سیرم و از هر دو عالم

ترا میبایدم واللّه اعلم

۱۷۶

به معنی بگذر از کون و مکان تو

ببین اعیان جانان رایگان تو

۱۷۷

به معنی گر خدا را باز بینی

وجود انجام با آغاز بینی

۱۷۸

به معنی جمله مردان ره سپردند

ز بود خود بیکباره بمردند

۱۷۹

به معنی جملگی دیدار دیدند

نظر کردند خود را یار دیدند

۱۸۰

به معنی تن عیان با جان شد اینجا

عیانشان جملگی جانان شد اینجا

۱۸۱

به معنی در صفات اینجایگه ذات

بدیدند بی یکی در دید ذرّات

۱۸۲

به معنی گر کلاه عشق خواهی

بدان ای جان که اینجاگه تو شاهی

۱۸۳

به معنی گر شوی از جمله آزاد

ز تو باشد حقیقت جمله آباد

۱۸۴

به معنی باز بین ذات حقیقی

نظر کن عین آیات حقیقی

۱۸۵

به معنی ذات شو در سینهٔ خویش

از این معنای روحانی بیندیش

۱۸۶

که حق در سینهٔ دل بازیابی

از این معنی نظر دل بازیابی

۱۸۷

خدا در بود جان داری بیندیش

حجاب آخر دمی بردار از پیش

۱۸۸

نمیبینی تو آدم در درونت

خدادر عقل کل شد رهنمونت

۱۸۹

ز فرمان خدا دوری گزیدی

از آن عین حقیقت میندیدی

۱۹۰

زهی عاقل که خود عاقل شماری

برو کز عقل کل بوئی نداری

۱۹۱

چرا دم میزنی مانند مردان

نداری هیچ بوئی تو از ایشان

۱۹۲

نشان صادقان هم بی نشانیست

که بی نقشی عیان جاودانی است

۱۹۳

ترا بوئی از ایشان نیست پیدا

چرا تو میکنی بسیار غوغا

۱۹۴

براه عزت مردان نرفتی

چوحیوان دائماً خوردی و خفتی

۱۹۵

براه راستان رو دائما هان

وجودت از بلا و رنج برهان

۱۹۶

براه راستان آئی بمنزل

چرادرماندهٔ در عین این گِل

۱۹۷

براه راستان سوی بهشت آی

گره یکبارگی از خویش بگشای

۱۹۸

براه راستان صافی شوی زود

اگر بزدائی اینجا زنگ دل زود

۱۹۹

دلت آئینه است و جمله در وی

نمودارست این آئینه را هی

۲۰۰

مکن آلوده از زنگ گنه آن

که ناکامی کنی اینجا تبه هان

۲۰۱

همیشه دار این آئینه صافی

تو آدم باش هر آئینه صافی

۲۰۲

تو صافی باش همچون آینههان

در آئینه ببین هر آئینه جان

۲۰۳

تو صافی باش مر مانند آدم

که صافی جان شوی اینجا دمادم

۲۰۴

تو صافی باش تا در بند دردی

خوری اینجا از آن بوئی نبردی

۲۰۵

تو صافی باش بر مانندهٔ آب

مکن ای دوست همچون آب اشتاب

۲۰۶

تو صافی باش همچون شعلهٔ نار

بسوزان سر بسر این نقش زنار

۲۰۷

تو صافی باش همچون صورت خاک

که بنماید در اینجا صورت پاک

۲۰۸

تو صافی باش بر مانندهٔ باد

کندشان آفرینش جمله آباد

۲۰۹

تو صافی باش بر مانند ذرّات

ز فیض وصل اعیان باش در ذات

۲۱۰

تو صافی باش بر مانند خورشید

که نور توست اندر جمله جاوید

۲۱۱

تو صافی باش همچون عین مهتاب

بر خورشید جان آور دمی تاب

۲۱۲

تو صافی باش بر مانند افلاک

نمودش نار و باد و آب با خاک

۲۱۳

تو صافی باش همچون جان مزّین

که تا یابی همه اسرار روشن

۲۱۴

تو صافی باش و جان را گل برافشان

دمی از جملگی بین نور جانان

۲۱۵

درون جنّتی ز ابلیس پرهیز

زمانی از طبایع زود برخیز

۲۱۶

جواهر باش صافی در حقیقت

بسوزان سر بسر عین طبیعت

۲۱۷

چو آدم باش صافی در نهادت

که از صافی بود اینجا گشادت

۲۱۸

دل و جان صاف گردان تا بدانی

که معنای خداوند جهانی

۲۱۹

کرا میگوئی ای عطّار اسرار

که جوهر میفشانی تو ز گفتار

۲۲۰

زهی صافی دلِ آئینه جان تو

که پیدا کردهٔ رازِ نهان تو

۲۲۱

زهی صافی دلِ آئینه رخسار

که کردی فاش معنی را بیکبار

۲۲۲

حجاب از پیش کلّی برگرفتی

ترا زیبد که کلّی راه رفتی

۲۲۳

تو در منزل دری در صورت گل

گشادستی در اینجا راز مشکل

۲۲۴

تو اندر منزلی بیشک رسیده

یقین تو بیگمان دل باز دیده

۲۲۵

تو اندر منزلی فارغ نشسته

در از گیتی بروی خلق بسته

۲۲۶

تو اندر منزل جانان رسیدی

حقیقت روی جانان باز دیدی

۲۲۷

تو اندر منزل و عین بقائی

بکل پیوسته در عین لقائی

۲۲۸

تو اندر منزلی ای جان نظر کن

همه ذرّات دیگر را خبر کن

۲۲۹

تو اندر منزلی جان داده و دل

که میبینی حقیقت خویش واصل

۲۳۰

توئی اندر میان واصلان طاق

گرفتی از معانی جمله آفاق

۲۳۱

در آخر اوّل خود باز دیدی

نظر بگشادی و کل راز دیدی

۲۳۲

در آخر روشنت کز کجائی

حجابت رفت در عین لقائی

۲۳۳

در آخر بیگمان گشتی بیکبار

گرفته جان و دل جانان بیکبار

۲۳۴

در آخر بیگمانستی چو منصور

شده در جملهٔ آفاق مشهور

۲۳۵

در آخر بیگمان جانان شدی تو

در آخر دیدن جان بُدی تو

۲۳۶

در آخر چون حجابت شد تو اوئی

ولی از وی کنون در گفتگوئی

۲۳۷

ترا این گفت کلّی راز گویست

شب و روزت از او این گفتگویست

۲۳۸

تمامت سالکان از جان بدیدند

که تامعنی ذات تو بدیدند

۲۳۹

تمامت سالکان عالم اینجا

ترا ازجان و دل دیدند یکتا

۲۴۰

زهی معنی که اینجا گه تو داری

در این عالم دل آگه توداری

۲۴۱

زهی معنی که داری در حقیقت

همه دیدی تو در عین شریعت

۲۴۲

زهی شوق تو اندر عالم جان

که بنمودست اینجا جان جانان

۲۴۳

عجائب جوهری بس پر بهائی

که در عین العیان انبیائی

۲۴۴

عجائب جوهری هستی عجائب

که اسرارت نمودست این غرایب

۲۴۵

مترس اکنون که نزدیکست داند

که در کشتن وجودت وارهاند

۲۴۶

سرت خواهد بریدن همچو گوئی

که تا تو بیش از این سرّش نگوئی

۲۴۷

سرت خواهد برید و هم تو دانی

که اکنون پیش بینی در معانی

۲۴۸

ترا بعد از وفات این سرّ اسرار

شود با صاحب دردی پدیدار

۲۴۹

مر این اسرار افتد در کفِ او

که او باشد ابا خلق اینت نیکو

۲۵۰

کسی باشد که او را درد جانان

میان جان بود پیوسته جانان

۲۵۱

بسی بیند ملامت او در آفاق

کمینه باشد او در نزد عشاق

۲۵۲

میان آفرینش فرد باشد

از آنکو عاشق پردرد باشد

۲۵۳

ز رسوائی که یابد بیش از بیش

شود واصل از این آن مرد درویش

۲۵۴

ایا بیچاره چون این سر ندانی

شود فاشت همه سرّ معانی

۲۵۵

میان جان نظر کن و ندر آن باز

ببین و خویشتن یکباره درباز

۲۵۶

چنانت فاش گردانم بعالم

که بینی تو مرا سرّ دمادم

۲۵۷

تو نیز این کن بعالم همچو خود فاش

که اینجا آفریده نقش نقاش

۲۵۸

اگر پنهان کنی اینجا کتیبم

ببینی در همه عالم نهیبم

۲۵۹

کنی مر فاش این و راز یابی

بآخر عزّت اندر ناز یابی

۲۶۰

شود این سرّ بصد سال دگر فاش

بدست سالکان افتد نه اوباش

۲۶۱

ببین از پیش و دل با خویش میدار

نمود خویش را در پیش میدار

۲۶۲

زهی صاحب یقین گر رازیابی

که سرّ جمله مردان بازیابی

۲۶۳

ز خود بگذشتی و با حق شدستی

خداوند جهان مطلق شدستی

۲۶۴

شدستی واصل از دیدار مردان

بکردی فاش مر اسرار مردان

۲۶۵

شدستی واصل و حق بینی اینجا

حقیقت راز مطلق بینی اینجا

۲۶۶

شدستی واصل و در حق فنائی

در این اعیان تو دیدار خدائی

۲۶۷

شوی کشته تو بعد سال و نیمی

مپندار این ز بازی و ز بیمی

۲۶۸

دی فارغ شو از اسرار گفتن

ترا یک دم در اینجا مینخفتن

۲۶۹

شب و روزت بباید گفت اینجا

دُر اسرار باید سفت اینجا

۲۷۰

زمانی نیز خوش منشین بدنیا

که خواهی رفت بیشک سوی عقبی

۲۷۱

یکی خواهی شدن با جمله اشیا

از این پس چون شوی در جمله یکتا

۲۷۲

چو در اینجا تو سرّ کار دیدی

ز دنیا و ز صورت در رمیدی

۲۷۳

بر تو جمله عالم خاکدانیست

به همت مر ترا این خاکدانیست

۲۷۴

چو سرّ واصلانی ذات کلّی

چرا اکنون تو اندر بند ذلّی

۲۷۵

بهمّت بگذر ازکون و مکان تو

رها کن با کسان این خاکدان تو

۲۷۶

ز دنیا هیچ شادی میندیدی

در این صورت تو آزادی ندیدی

۲۷۷

بدنیا شادی و تو گاه بیگاه

از آن باشد که داری حضرت شاه

۲۷۸

توداری حضرتی مر اینچنین تو

دمی مگذار از عین الیقین تو

۲۷۹

چو داری حضرتی بی وصف و ادراک

چرا دل مینهی بر این کف خاک

۲۸۰

تو اینجا سرّ اوّل باز دیدی

میان جمله این اعزاز دیدی

۲۸۱

عجایب جوهری دریافتی تو

درون خاک آن دُر یافتی تو

۲۸۲

بسی گفتند اسرار صفاتش

ولیکن این چنین در نور ذاتش

۲۸۳

نگفتند این چنین شرح و بیانها

کجا یابد چنین اسرار جانها

۲۸۴

کسی کاین در زند در برگشایند

مر او را راه اینجاگه نمایند

۲۸۵

رهِ بود از ازل راهِ درازست

نشیب افتادهٔ وقت فرازست

۲۸۶

فرازی جوی اینجاگاه شیبست

که اینجا گاه جای پر نهیبست

۲۸۷

بهیبت باش از این ره تا توانی

که بتوان شد سوی حق با معانی

۲۸۸

دمی خالی مباش از خود بحالی

که تا هر ساعتی گیری کمالی

۲۸۹

دمی خالی مباش از جوهر قدس

نظر میکن دمادم جانب انس

۲۹۰

زمانی خودشناس و در مکان باش

بهمّت برتر از کون و مکان باش

۲۹۱

کناری گیر از این دنیای دون تو

چوداری آدم اینجا رهنمون تو

۲۹۲

بهشتت حاصلست اینجا چو آدم

تماشا میکنی سرّ دمادم

۲۹۳

بهشت نقد داری شاد دل باش

میان جملگی آزاد دل باش

۲۹۴

بهشت نقد داری حکم ظاهر

توئی بر کلّ معنی جمله قادر

۲۹۵

بهشت نقد داری در برابر

زمانی چند تو زینجای مگذر

۲۹۶

مباش اینجا زمانی فارغ از خود

براه شرع میکن نیک با بد

۲۹۷

قناعت کن گذر کن از خور و خواب

گذشته عمر اکنون ذات دریاب

۲۹۸

زمانی فارغ ازگفتار منشین

نمود جزو و کل بر خویشتن بین

۲۹۹

ز خود جوئی چه مرآن کرده هر کس

چوداری سر صبح بی تنفّس

۳۰۰

خوشا آن صبح کین جان دردمیدست

نمود عشق اینجا شد پدیدست

۳۰۱

خوشا آن صبح کآدم کرد پیدا

ز ذات خود در این دنیا هویدا

۳۰۲

خوشا آن صبح کاندر خاک باشیم

نمود عشق و جان پاک باشیم

۳۰۳

خوشا آن صبح کاینجا کس نباشد

جهان طبع و پیش و پس نباشد

۳۰۴

خوشا آن صبح کاندر عین اشیا

محیط آئیم پنهانی و پیدا

۳۰۵

خوشا آن صبح چندانی که یابی

بجز دیدار او چیزی نیابی

۳۰۶

خوشا آن صبح کاندر جان جان تو

شوی در ذات یک کلّی نهان تو

۳۰۷

خوشا آن صبح کاینجا بود باشی

مکان و لامکان معبود باشی

۳۰۸

خوشا آن صبح کاندر جان جانت

نماند هیچ از نفحات جانت

۳۰۹

در آن دم دم نباشد جمله دم دان

وجود جمله اشیا را عدم دان

۳۱۰

در آن دم دم نماند نیز آدم

یکی بینی همه سرّ دمادم

۳۱۱

در آن دم دمدمه کلّی تو باشی

بوقتی کاندر این صورت نباشی

۳۱۲

در آن دم هر دو عالم هیچ بینی

نه نقش صورتِ پرپیچ بینی

۳۱۳

در آن دم چو نظر داری وجودت

نباشد مر یکی بین بود بودت

۳۱۴

در آن دم هشت جنت در نگنجد

همه کون و مکان موئی نسنجد

۳۱۵

در آن دم محو گردد جمله آفاق

نمود ذات باشد درعیان طاق

۳۱۶

در آن دم گر بدانی خود تو اوئی

که در جمله زبانها گفت و گوئی

۳۱۷

همه حکم تو باشد بیخود آنجا

یکی باشد نمود ذات در لا

۳۱۸

نگنجد آن زمان موئی در افلاک

یکی باشد نمود ذات با خاک

۳۱۹

نمود عقل اینجا باز بینی

از او این زینت و اعزاز بینی

۳۲۰

چو عقل کل نمودار صفاتست

به پیوسته عیان با نور ذاتست

۳۲۱

ز عقل سفل چه گفت و چه گویست

نمود صورتست و گفتگویست

۳۲۲

ز عقل سفل پیدا گشت غوغا

ولی از عشق گردد زود شیدا

۳۲۳

ز عقل سفل اگر یابی نمودار

در اینجا فاش گردد جمله اسرار

۳۲۴

ز عقل سفل بینی جمله افعال

که او انداخت اینجا قیل با قال

۳۲۵

ز عقل سفل آدم گشت صورت

کزو بد دید جمله بی ضرورت

۳۲۶

ز عقل سفل افعال جهانست

که نورش در زمین و در زمانست

۳۲۷

ز عقل سفل دیدن باشد ای جان

ولیکن در نگنجد جان جانان

۳۲۸

ز عقل سفل بینی کلّ احوال

ولیکن در نگنجد عقل عقال

۳۲۹

ز عقل سفل چیزی مینیاید

کجاکارت از آنجاگه گشاید

۳۳۰

ز عقل کل شود اسرار پیدا

نمود جسم و جان گردد هویدا

۳۳۱

ز عقل کل ببینی هر چه پیداست

که نور عشق اندر وی مصفّاست

۳۳۲

ز عقل کل اگر ره بردهٔ تو

چرا اندر درون پردهٔ تو

۳۳۳

ز عقل کل اگر یابی نشانی

ترا خواهند اینجاگه بیانی

۳۳۴

محمد(ص) عقل کل دیدست تحقیق

ز خود دریافتست این سرّ توفیق

۳۳۵

محمّد عقل کل دان وگر هیچ

در این اسرار نیست ای دوست مر هیچ

۳۳۶

از او بُد عقل کل یکذرّهٔ دان

که دیدست او حقیقت جان جانان

۳۳۷

از او دریاب سرّ جمله اشیا

از اوگردان تو جان و دل مصفّا

۳۳۸

از او دید آدم صافی تحیّات

نمود عشق اندر عزّت ذات

۳۳۹

ز صلواتش تمامت کام دل یافت

چنان عزت میان آب و گل یافت

۳۴۰

تمامت انبیاش از جان مریدند

که به زو مر کسی دیگرندیدند

۳۴۱

تمامت انبیا مقصودشان اوست

تمامت واصلان معبودشان اوست

۳۴۲

ندانی این بیان تا جان نبازی

کسی کو مصطفا داند ببازی

۳۴۳

کسی کو به بود صد باره در دین

که او بُد در حقیقت راز کل بین

۳۴۴

حقیقت او چه داند آشکاره

که اینجا بود از بهر نظاره

۳۴۵

حقیقت او عیان جان حق دید

که خود بر انبیا اینجا سبق دید

۳۴۶

خدا بنمود او در من رَآنی

بجمله واصلان راز معانی

۳۴۷

گشود او مرکز و واصل نگردد

نمود جان او حاصل نگردد

۳۴۸

کسی کو وصل خواهد اصل اویست

نمود ذات کل را اصل اویست

۳۴۹

چو حق در جمله اشیا رخ نمودست

نمود ذات او گفت و شنودست

۳۵۰

چو حق باشد همه غیری نباشد

به پیش واصلان دیری نباشد

۳۵۱

همه محوست در حق گر بداند

وگر بیند دلش حیران بماند

۳۵۲

همه محوست در حق جمله عالم

ولی اینجایگه سرّ دمادم

۳۵۳

ز بود فعل میآید پدیدار

بدان این سرّ اگر هستی تو هشیار

۳۵۴

صفات و فعل پیوستند با هم

نگنجد ذرّهٔ از بیش وز کم

۳۵۵

قضا رفتست از اوّل تا بآخر

ز باطن او نموده سر بظاهر

۳۵۶

قضا رفتست از ذرّات اوّل

از آن کردند از اینجاگه معطّل

۳۵۷

قضا رفتست اینجا هر کسی را

فتاده سیر آن اینجا بسی را

۳۵۸

قضا رفتست وجمله سالکان راست

نموده راز هم پنهان و پیداست

۳۵۹

قضا رفتست و بنوشتست از پیش

تو پیش اندیش اینجا بد میندیش

۳۶۰

قضا رفتست تن در ده بمردی

ببین آخر که در مهلت چه کردی

۳۶۱

قضا را آدم از جنّت برانداخت

قدر هم سرّ ربّانی نه بشناخت

۳۶۲

قضا آدم چنان اعزاز بخشید

نمود عشق اول باز بخشید

۳۶۳

قضا در آخرش خوار و زبون کرد

ز جنّاتش بخواری او برون کرد

۳۶۴

قضا ابلیس را از طوق لعنت

بگردن بر فکندش بهر نفرت

۳۶۵

قضا ابلیس را در جنت انداخت

ورا مانند موم از نار بگداخت

۳۶۶

قضا ابلیس را سجده بفرمود

که خود او لایق این طوق کل بود

۳۶۷

بیان او در اینجا گه شود راست

ز من بشنو که این معنی بود راست

۳۶۸

نمود قصّهٔ ابلیس بشنو

عیان او بر تلبیس بشنو

۳۶۹

چنان بُد قصّهٔ اوّل که دیدی

در آن اسرار کز اوّل شنیدی

۳۷۰

چنانم ذوق معنی دورم انداخت

که کلّم در میان نورم انداخت

۳۷۱

بهر معنی که میآید دمادم

همان رازست اگر دانی دمادم

۳۷۲

تمامت قصّهٔ او هست زاری

اگر مانند او تو پایداری

۳۷۳

کنون با قصّهٔ آدم شوم باز

در این دم مربدان همدم شوم باز

۳۷۴

عیان قصّه آدم بگویم

نمود غصّه او هم بگویم

۳۷۵

که تا چه بر سر آمد آدم او را

که بُد در حرف کل حق همدم او را

۳۷۶

ز ابلیس آن همه کارش تبه شد

عزازیل از بدی رویش سیه شد

۳۷۷

سیه کاری نه نیکو باشد اینجا

که جان بَدرَوِش بهراسد اینجا

۳۷۸

سیه کاری مکن مانند ابلیس

که نزد حق نگنجد هیچ تلبیس

۳۷۹

سیه کاری مکن با رو سپیدی

بود فردا ترا زو ناامیدی

۳۸۰

نباشد صبح ابلیست قیامت

نباشی روز محشر در ملامت

۳۸۱

کسی کو دائماً فرمان شه برد

چو مردان راه مردان زود بسپرد

۳۸۲

همه عمرش به جز نیکی نبُد کار

نمودی یافت او و دید دلدار

۳۸۳

ز وسواس عزازیل ارشوی دور

نباشی ظلمت و دائم بوی نور

۳۸۴

ز وسواس عزازیل ای بردار

مکن تأخیر وز افعال بگذر

۳۸۵

ز فعل او خطر باشد دل و جان

خداگفتست این معنی بقرآن

۳۸۶

عزازیل است دائم در حسد او

احد طغرا زده اندر حدِ او

۳۸۷

عزازیل است ذرّه راه برده

که او دارد درون هفت پرده

۳۸۸

عزازیل است سرّ کار دیده

ز بهر دوست این لعنت گزیده

۳۸۹

عزازیل است رویاروی دلدار

ستاده مست و زار از غصّه افکار

۳۹۰

عزازیل است اندر خون روانه

همی جوید دمادم او بهانه

۳۹۱

عزازیل است مر آرایش تن

کز او پیدا شدست آلایش تن

۳۹۲

عزازیل است تن را درگرفته

ره ناپاکی اندر برگرفته

۳۹۳

عزازیل است اندر تن فتاده

درون پرده اندر تن فتاده

۳۹۴

عزازیل است دیده اوّل کار

نمودش نقطه است و دیده پرگار

۳۹۵

عزازیل است اینجا لعنت دوست

امیدی بسته اندر رحمت دوست

۳۹۶

حسددارد ز آدم شد رسیده

که او بد اوّل آخر باز دیده

۳۹۷

حسد دارد بسی در جان و دل او

از آن گشته است اینجاگه خجل او

۳۹۸

حسد دور افکند مرد از ره حق

کجا باشد دل او آگه از حق

۳۹۹

حسد دور افکند جان و دلت را

بسوزاند عیان آب و گلت را

۴۰۰

حسد دور افکند مرد از خداوند

ز من بشنو تو ای اسرار وین پند

۴۰۱

حسد هرگز مبر بر هیچکس تو

که مانی همچو شیطان باز پس تو

۴۰۲

حسد هرگز مبر بر هیچ دنیا

وگرنه در بلا مانی بعقبی

۴۰۳

حسد گر بر نهادت رخ نماید

نمود عقل و دینت در رباید

۴۰۴

حسد دور افکند از جوهر پاک

حسد گرداندت در جهل ناپاک

۴۰۵

حسد بر دست شیطان بر ملایک

از آن در راه حق افتاد هالک

۴۰۶

شب و روز از فراق درد میسوخت

بهر لحظه دو میدانش بر افروخت

۴۰۷

شب و روز از حسد اینجا چنان بود

که همچون موم در آتش نهان بود

۴۰۸

شب و روز از حسد چاره همی کرد

بسی در ذرّه نظّاره همی کرد

۴۰۹

که تا یابد بآدم دستبرد او

که آدم پیش چشمش بود خُرد او

۴۱۰

اگرچه خُرد بود آدم بصورت

بزرگی داشت اندر عین نورت

۴۱۱

اگرچه خرد بد حق بد بزرگیش

نمیگنجید در جنّت چو خوردیش

۴۱۲

چنان ابلیس از غیرت همی سوخت

برفت و مار دربان را بیاموخت

۴۱۳

ببرد از راه آنجا مار و طاوس

برافکندش پریشان نام وناموس

۴۱۴

چنانشان برد از راه آن ستمکار

که ایشان گم شد آنجا بیکبار

۴۱۵

چنانشان مکر کرد از راه بفکند

گشاد از کار خود اینجایگه بند

۴۱۶

برفت و در دهان مار پنهان

شد آن ملعون پر از مکر و دستان

۴۱۷

اگرچه حسن طاوس همایون

مر او را رهنمونی کرد اکنون

۴۱۸

چو چاره نیست کاینجا کار رفتست

قضا در نکتهٔ پرگار رفتست

۴۱۹

چنان ابلیس ایشان را زبون کرد

که همچون خود مر ایشان را برون کرد

۴۲۰

قضا پوشیده کرده چشم ایشان

در این معنی کجا آید به آسان

۴۲۱

ندانی یافت این اسرا رچون من

که اینجاگه کنم اسرار روشن

۴۲۲

چو مار و نفس ابلیست زبونست

ز بهر خویشتن او رهنمونست

۴۲۳

چنانت حُسن طاوس معانی

ببردست از تو و تو میندانی

۴۲۴

که خواهی رفت اندر سوی جنّت

که تا آدم بیندازی ز قربت

۴۲۵

چو توامروز هم محکوم اوئی

به پیش حق تو فردا می چگوئی

۴۲۶

ببرد از راه باز مانده عاجز

نخواهد یافت آن اعزاز هرگز

۴۲۷

ببرد از مکر پرّ حُسن طاوس

بیفکندت بیکره نام وناموش

۴۲۸

اسیر او شدی در هشت جنّت

که تا ویران کند هم جان و تنّت

۴۲۹

اسیر او شدی شد در بهشتت

که تا ویران کند بوم سرشتت

۴۳۰

تو هستی بیخبر مانند آدم

عجائب ماندهٔ اینجا دمادم

۴۳۱

چنان مستغرق حوّا شدستی

که درجنات جانت بت پرستی

۴۳۲

چو حوّایت گرفتی کافری تو

ز گندم خوردن اینجا غم خوری تو

۴۳۳

جوابت چون گرفتی دور گردی

میان جزو و کل معذور گردی

۴۳۴

طبیعت این زمان کز حق جدا کرد

همه کارت عجب بی اقتضا کرد

۴۳۵

چو شد کارت تبه آدم نباشی

در این جنّات حق همدم نباشی

۴۳۶

دمادم کن نظر در سرّ گندم

که در هر گندمی غرقست قلزم

۴۳۷

اگر اسرار گندم باز دانی

تو اندر جسم خود حیران بمانی

۴۳۸

اگر اسرار گندم دیدهٔ باز

حجاب صورتست ازدیدهٔ باز

۴۳۹

اگر اسرار گندم هم نبودی

وجود کس در این عالم نبودی

۴۴۰

ز سرّ گندم آگه نیستی هین

نظر بگشا و عین صورتت بین

۴۴۱

ز سر تا پای خود اینجا نظر کن

دل خود از نمود جان خبر کن

۴۴۲

توئی آن نقطهٔ افتاده زین راز

که اینجا میندیدی اوّلت باز

۴۴۳

ز سرّ گندم آگاهی نداری

که بودی فرّ درگاهی نداری

۴۴۴

یقین دان گندم اینجا عین دیدار

نمود عشق از وی شد پدیدار

۴۴۵

یقین دان گندم اینجا صورت خود

که پیدا شد از او هر نیک و هر بد

۴۴۶

یقین دان گندم اینجا سرّ فانی

اگر ترکیب اوّل بازدانی

۴۴۷

ز صورت در نگر عین حقیقت

که در اعیان تو کردستی طریقت

۴۴۸

بصورت درنگر تا راز یابی

تو گم کردی و هم تو باز یابی

۴۴۹

بصورت در نگر ترکیب صورت

که معنی داری و انواع نورت

۴۵۰

بهشتت ای ندیده هیچ درخود

فروماندی عزازیل تو در سد

۴۵۱

بهشتت دردگشت و جان نمودار

حجاب گندمت از پیش بردار

۴۵۲

تو داری صورت و معنی ابلیس

کند هر لحظه در ذات تو تلبیس

۴۵۳

اسیر اوشدی در هشت جنت

که تا ویران کند هم جان و تنت

۴۵۴

بیندیش و فرو بشناس آگاه

شو اینجا تا نیندازدت از راه

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۲۰۳
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات