عطار

عطار

بخش ۶۳ - در مناجات کردن شیطان با حق و یاری خواستن او در بیرون آوردن آدم (ع) از بهشت

۱

چنین دیدم من اندر لوح اسرار

تو میدانی نمییارم بگفتار

۲

که آدم گندمت اینجای خورد او

در این اسرار تو ماتم ببرد او

۳

قضا پیوسته کن از پیش دانم

دمی دیگر ز جنّات مرانم

۴

تو پیوستی نمود لعنت من

بکردستی بخود تو نخوت من

۵

چنان دیدم که آدم را زبونست

که اسرار توام خود رهنمونست

۶

مرنجانم در اینجا گه بزاری

که تاآدم خورد گندم بخواری

۷

ورا اینجا زجنّاتت برون کن

دگر زهره ندارم تا که چون کن

۸

مرا مقصود ز انعامت همین است

که میدانی مرا عین الیقین است

۹

که آدم گندم اینجاگه خورد او

ز فعل زود من فرمان برد او

۱۰

همه اسرار در پیشم عیانست

که روی تو تماشاگاه جانست

۱۱

چنان ابلیس بد از شوق مهجور

ز عکس تست اشیا جمله پر نور

۱۲

خطابی آمدش آنگه بدو باز

پس آنگه مکر کرد ابلیس آغاز

۱۳

یقین دانست شد حاجت قبولش

ز عشق آمد عیان صاحب وصولش

۱۴

یقین دانست کاینجا کار افتاد

بشد نزدیک آدم زود چون باد

۱۵

سلامی کرد بر آدم نهانی

بگفت آدم تو نور جسم وجانی

۱۶

توئی اعیان و استاد ملایک

عیان کل توئی اینجا فذلک

۱۷

تو داری سلطنت امروز اینجا

توئی در جزو و کل فیروز اینجا

۱۸

تو داری نور اسرار الهی

نشسته این زمان بر تخت شاهی

۱۹

ترا دیدند اینجا کاردانی

ترا دادست اسرار نهانی

۲۰

نمود تست آدم جنّت و حور

ز عکس تست اشیا جمله پر نور

۲۱

همه از نور تست اینجا مزیّن

بتو شد آفرینش جمله روشن

۲۲

ملایک کردهاند اینجا سجودت

که پنهان نیست اینجا بود بودت

۲۳

توئی نوری که در ظلمت فتادی

ولی در عین این قربت فتادی

۲۴

ترا دادست حق توفیق اینجا

که هستی این زمان نور مصفّا

۲۵

حقیقت نور سرّ کردگاری

درون جزو و کل تو هوشیاری

۲۶

بهشت عدن داری جاو ماوا

توئی امروز اندر عشق یکتار

۲۷

ز نور عشق و سرّ لامکانی

درون جنّت و عین العیانی

۲۸

بتو پیدا شده سرّ خداوند

ابا معنی تو صورت گشته پابند

۲۹

مشو پابند چون جمله تو داری

که اعیان خدای کردگاری

۳۰

تو داری آدم اسرار دل و جان

حقیقت هم تو هستی جان و جانان

۳۱

نمیدانی که چون اینجا فتادی

که اندر صورت فانی نهادی

۳۲

چرا اینجا بماندستی ندانی

ز من دریاب گر تو کاردانی

۳۳

توئی حق مر ترا دانستهام کل

چرا افتادهٔ در عین این ذل

۳۴

بخور هر چیز کان داری تمنّا

که از بهر تو چون کردست پیدا

۳۵

همه لذّات بهر تست و جنّات

خوشی میدار خود در عین لذّات

۳۶

قضا را پیش آدم رسته شد آن

دمادم از نمود سرّ سُبحان

۳۷

بهر سوئی که آدم شد در آنجا

دمادم رسته میشد آن از آنجا

۳۸

بهرجائی که آدم ساخت مسکن

برستی در زمان فی الحال گلشن

۳۹

اشارت کرد شیطان گفت آن خور

که خوش چیزیست آن فرمان من بر

۴۰

در این جنّات به زین تو نبینی

بشیرینی از این لذّات بینی

۴۱

بخور این گندم آدم بر تو فرمان

دل خود را از این تو شادگردان

۴۲

بدو گفت آدم ای مرد سخنگوی

برو زینجا و کمتر زین سخن گوی

۴۳

خداگفتست کین اینجا مخور تو

مرا از قول حق آری بدر تو

۴۴

نباشد شرط این خوردن در اینجا

که گردانی مرا در لحظه رسوا

۴۵

خدا گفتست و جبریل امینم

ندارم چشم کین گندم ببینم

۴۶

نخواهم خوردن این را این زمان من

وگرنه اوفتم از غم چنان من

۴۷

ز حق من ناگهانی دور افتم

ز رنج و غم عجب مهجور افتم

۴۸

مگو هرگز دگر این سرّ به پیشم

که من با حق چنان در قول خویشم

۴۹

که گر جانم رود از تن در آن دم

نخواهد خوردن اینجا گندم آدم

۵۰

بدو ابلیس گفت آخر چه بودت

ز بهر چیست این گفت و شنیدت

۵۱

اگر خواهی همی حق تو بخور زین

تو داری رفعت آیینه میبین

۵۲

خدا با تست تو هم با خدائی

دوئی اینجا نگنجد در خدائی

۵۳

چرا ترسان و بیچاره بماندی

مگر از سرّ حق چیزی نخواندی

۵۴

تو هستی حکمت ونور نمودار

حجاب بیخودی از پیش بردار

۵۵

خدا ما را ز بهر این فرستاد

ز ذات پاکش او پیغامها داد

۵۶

که آدم گوی تا گندم خورد زود

که ما هستیم زو پیوسته خوشنود

۵۷

ز قول حق ترا این راز گفتم

هر آنچه او بگفتت باز گفتم

۵۸

نه من از خویش کردم اندر این دم

تو دانی این زمان میدان تو آدم

۵۹

اگر قول من آری مر تو بر جای

بسی شادی ببینی اندر اینجای

۶۰

خدا با من چنین گفتست کین گوی

ابا آدم تو رازم اینچنین گوی

۶۱

که من آن دم ترا میآزمودم

وگرنه من غرض آنجا نبودم

۶۲

چه باشد گر خوری در حضرت من

که تو داری نمود قدرت من

۶۳

مرا مقصودم این بُد آدم اینجا

که فرمان بردی اندر حضرت ما

۶۴

نخوردی مدتی گندم بجنّت

ترا میدیدم اندر عین قربت

۶۵

درین قربت تو فرمانم ببردی

مر این گندم بقول ما نخوردی

۶۶

ولی این دم برو گندم همی خَور

چو فرمان میبری فرمان من بَرْ

۶۷

بفرمانم نخوردی هم بفرمان

بخور گندم اجازت دادمت هان

۶۸

ز قول حق ترا من گفتم اسرار

بگفت این و بشد او ناپدیدار

۶۹

عجائب ماند آدم گشت حیران

در این اسرار بود او راز پنهان

۷۰

که میداند که چرخ سالخورده

چه بنماید بزیر هفت پرده

۷۱

قضا بُد رفته آدم را در آن راز

که بتواند که گرداند قضا باز

۷۲

قلم چون سرنوشت اینجا که داند

بجز او کو نوشت او خود بخواند

۷۳

کسی بر سرّ حق واقف نگردد

کسی کوره نشد واصف نگردد

۷۴

نیاید راست این معنی بگفتن

ترا از گوش دل باید شنفتن

۷۵

هر آن کو حق شناسد این بداند

که اسرار من اینجا باز خواند

۷۶

نداند راز سرّ حق تعالی

که جمله مخفیست در سرّ الّا

۷۷

قضا او رانده بر فرق هر کس

در این اسرار اکنون تن زن و بس

۷۸

اگر دانای راز اوّلینی

مر این اسرار اینجا بازبینی

۷۹

اگر دانا و گرنادان فتادی

ز لا در لاآله اعیان فتادی

۸۰

کسی کو باز بیند راز اول

نمود آخرش اینجا مبدّل

۸۱

شود بر هر جهت بر شش جهاتش

ولی یکسان بود دید صفاتش

۸۲

بهر کسوت که گرداند ترا یار

نمود راز او را پای میدار

۸۳

اگر سنگت زند معشوقهٔ مست

به از کاری که با آن غیر پیوست

۸۴

بلای قرب جانان خوش بلائیست

که آن جز با نمود انبیا نیست

۸۵

بلای قرب جانان پای میدار

اگر خود مر ترا گرداندت خوار

۸۶

بلای قرب جانان جمله خواریست

به پیش عاشقان این پایداریست

۸۷

بلای قرب جانان هست محنت

ولی از بعد محنت هست دولت

۸۸

بلای قرب جانان یافت آدم

نه یک لحظه که او را بُد دمادم

۸۹

بلای قرب کش در پیش جانان

میان ناخوشی دل شادگردان

۹۰

بلای قرب را آدم کشیدست

که او آخر جمال دوست دیدست

۹۱

بلای قرب کش تا دوست یابی

چنان کآنجا کمال اوست یابی

۹۲

بلای قرب کش وندر بلا باش

بَرِ آن جان تو همچون انبیا باش

۹۳

بلای قرب کش مانند ایشان

چو خویشِ تست حق بگذر ز خویشان

۹۴

بلای قرب کش با حق شو انباز

ز نور عشق او میسوز و میساز

۹۵

بلای قرب کش تا جان سپاری

اگر مردان مرد و هوشیاری

۹۶

بلای قرب کش در باز جانت

که تا یابی لقای جاودانت

۹۷

بلای قرب کش مانند جانان

اگر خود لعنتت ازدست جانان

۹۸

بلای قرب کش در ناتوانی

که تا یابی لقای جاودانی

۹۹

بلای قرب کش در بود اللّه

که این باشد عیان مقصود اللّه

۱۰۰

بلای قرب کش تا راز بینی

هر آنچه کردهٔ گم باز بینی

۱۰۱

بلای قرب آدم دید بس لا

نمودش باشد اندر لاهویدا

۱۰۲

بلای قرب جانان نوح هم دید

که تا کشتی بگرد بحر گردید

۱۰۳

بلای قرب ابراهیم از آتش

بدید و خوش در او خفتید خوشخوش

۱۰۴

بلای قرب اسماعیل دیدست

که مراسحق با او سر بُریدست

۱۰۵

بلای قرب موسی یافت بر طور

که باشد ز انبیا او راز مستور

۱۰۶

بلای قرب هم دیدست یعقوب

که از پیش ویش گم گشت محبوب

۱۰۷

بلای قرب یوسف در بُن چاه

کشید افتاد او آنگاه در جاه

۱۰۸

بلای قرب ایّوب پیمبر

بسی دیدست سرد و گرم بر سر

۱۰۹

بلای قرب یونس یافت اینجا

ببطن ماهی اندر عین دریا

۱۱۰

بلای قرب هم اینجا زکریا

بدیدست ازنمود یار اینجا

۱۱۱

بلای قرب کردش پاره پاره

که با حکم ازل کس نیست چاره

۱۱۲

بلای قرب اینجا هم توبرخوان

ز دید دیو اینجا چون سلیمان

۱۱۳

بلای قرب پیغامبر کشیدست

که اسرار دو عالم او شنیدست

۱۱۴

بلای قرب او اینجا بسی دید

ز بوجهل لعین و زهر حسنی دید

۱۱۵

بلای قرب او دیده نبوّت

برون آورد مر جمله ز محنت

۱۱۶

بلا او دید و حلم یار دانست

بهر دو عالم او اسرار دانست

۱۱۷

حقیقت او بدانست جملهٔ راز

برش روشن شده انجام و آغاز

۱۱۸

بلا دید و لقای جاودانی

ز حق دریافت اینجا درمعانی

۱۱۹

بلا دید و سعادت یار او بود

گرچه جهل در انکار او بود

۱۲۰

بلا دید و سعادت بد مر او را

ز بهر اوست چندین گفتگو را

۱۲۱

لقا اودید کو خاتم عیان داشت

در اینجا او نمود جان جان داشت

۱۲۲

لقا او دید و ختم انبیا شد

بگفت اسرار و عین مرتضی شد

۱۲۳

محمّد(ص) با علی اسرار ذاتند

که اعیان گشته در نور صفاتند

۱۲۴

زهی راز خدا هر دو شمائید

شما بر هر دو عالم پیشوائید

۱۲۵

بلا دیدند ایشان از نمودار

که ایشان داشتند اسرار جبّار

۱۲۶

ز بهرتست دنیا گستریده

چوهر دو چشم عالم کس ندیده

۱۲۷

درون جان شما اندر برونید

که اینجا رهنما و رهنمونید

۱۲۸

شما در دید برتر از سمائید

که ما را هر دم اینجا پیشوائید

۱۲۹

درون دیدار جان و دل حقیقت

نمودستند جانان مر حقیقت

۱۳۰

حقیقت مرتضی سرّ خدا بود

محمد(ص) ازعیان سرّ بقا بود

۱۳۱

اگر ایشان نبودی رهبر ما

بخاصّه در جهان پیغمبر ما

۱۳۲

که من او را یقین بودم بتحقیق

از او من یافتم اسرار توفیق

۱۳۳

درون جان من گویاست اینجا

اگرچه عقل کل جویاست اینجا

۱۳۴

اگرچه عقل کل او بود رهبر

نمود عشق او دان راز اکبر

۱۳۵

یقین بشناس احمد رادل و جان

که جانانست اندر دید اعیان

۱۳۶

ز شیطان دور شو از قول اللّه

که بفریبد ترا اینجای ناگاه

۱۳۷

اگرچه رهزنست اینجای شیطان

چو یاد حق بود اینجا به نتوان

۱۳۸

که گِردِ تو بگردد گوشدار این

بجز دیدار حق چیزی بمگزین

۱۳۹

ز یاد دوست جانت تازه گردان

مگرد اینجایگه از دید مردان

۱۴۰

ز یاد دوست دائم در بقا باش

چو آیینه درون با صفا باش

۱۴۱

ز یاد دوست یک لحظه مشو دور

که باشی تو همیشه غرقهٔ نور

۱۴۲

ز یاد دوست جان و دل بر افشان

چنین کردند اینجا جمله مردان

۱۴۳

ز یاد دوست اوّل یار یابی

اگر بود خودت اینجا بیابی

۱۴۴

ز یاد دوست داری هر دو عالم

ز یاد دوست کن اینجا دمادم

۱۴۵

دمادم یاد او از یاد مگذار

درون را با برون آباد میدار

۱۴۶

بسی یادش کن و بگذار عالم

بشکر آنکه داری سرّ آدم

۱۴۷

بسی یادش کن اندر جان و در دل

که او بگشایدت مر راز مشکل

۱۴۸

بسی یادش کن و او بین حقیقت

منه پایت برون جان از شریعت

۱۴۹

حقیقت شرع اینجا پیشوایست

نمود انبیا و اولیایست

۱۵۰

حقیقت شرع بنماید ره راست

که دید حق در اینجاگاه یکتاست

۱۵۱

حققت شرع دیدار اله است

که راهش مر ترا آن نیکخواهست

۱۵۲

حقیقت شرع نیک از بد جدا کرد

نمود زشت منثور و هبا کرد

۱۵۳

ز شرعت روشنی جانا نماید

ترا دشوار یا آسان نماید

۱۵۴

ز شرعت واصلی پیدا شود زود

ببینی ناگهان دیدار معبود

۱۵۵

ز شرعت جان و دل گردد هواللّه

ببینی سرّ او اینجای ناگاه

۱۵۶

حقیقت نور قرآن نور شرعست

که در جان نور او را اصل و فرعست

۱۵۷

حقیقت نور قرآن در درونست

سوی حق اندر اینجا رهنمونست

۱۵۸

حقیقت نور قرآن جان جانانست

ولی از دیدهٔ اغیار پنهانست

۱۵۹

حقیقت نور قرآن گر بدانی

نمود سرّ قرآن گر بخوانی

۱۶۰

ترا اسرار کل گردد از آن فاش

عیان بینی میان جان تو نقاش

۱۶۱

چو نقاش ازل اینجا با تست

درون جان و دل یکتای باتست

۱۶۲

نمیبینی تو او را در شب و روز

از آن هستی تو دایم در تف و سوز

۱۶۳

نمیبینی تو او را چون کنم من

که شکها از دلت بیرون کنم من

۱۶۴

نمیبینی تو او را از حقایق

فروماندی تو در عین دقایق

۱۶۵

ندیدی یار پنهان گشته اینجا

از آنی دائما سرگشته اینجا

۱۶۶

ندیدی یار خود اندر دل و جان

ز پیدائی بماندستی تو پنهان

۱۶۷

ندیدی یار اگر او را بدانی

دل و جان جملگی بر وی فشانی

۱۶۸

ندیدی یار اندر عین دیده

که ماندستی تو در راز شنیده

۱۶۹

تو در تقلید اکنون باز ماندی

چو اندر آذری و آز ماندی

۱۷۰

تو از تقلید خیری مینیابی

چو جَدْیی در کُهستان میشتابی

۱۷۱

بسی گشتی ابر گِردِ کمر تو

که باز اینجا بری بوئی اگر تو

۱۷۲

بسی گشتی و مقصودی ندیدی

در این حسرت تو بهبودی ندیدی

۱۷۳

بسی گشتی ندیدی تو نمودی

زیان کردی ندیدی هیچ سودی

۱۷۴

بسی گشتی تو اندر گِردِ عالم

ندانستی یقین اسرار آدم

۱۷۵

بسی گشتی بگِردِ هر کسی تو

از این دریاندیدی جز خسی تو

۱۷۶

بسی گشتی تو تا جانان بیابی

نمود راز او پنهان بیابی

۱۷۷

بسی گشتی و دیدی سرّ این کار

نیامد ذرّهٔ کارت پدیدار

۱۷۸

بسی گشتی در اینجا از تک و تاز

که تا گم کرده را بینی دگر باز

۱۷۹

بسی گشتی و خوردی خون دل تو

بماندی عاقبت اینجا خجل تو

۱۸۰

بسی گشتی که تا یابی تو جوهر

نبودی اندر اینجا هیچ رهبر

۱۸۱

نبودت رهبر و حیران بماندی

نه راهست اینکه اندر چه بماندی

۱۸۲

نبودت رهبر اینجا جز محمّد(ص)

ندانستی تو مردیدار احمد(ص)

۱۸۳

که تا درجات او را تو بیابی

ز جان و دل تو نزد او شتابی

۱۸۴

بگوئی درد خود نزدیک اوفاش

ز بهر او تو اندر گفتگو باش

۱۸۵

بجز شرعش مدان راز حقیقت

حقیقت دان عیان را از شریعت

۱۸۶

اگر جانت شود رهبر همین است

که او در جان ترا عین الیقین است

۱۸۷

اگر جان رهبر آید اندر این راه

رساند ناگهانت در بر شاه

۱۸۸

اگر جان رهبر آید از دو عالم

حقیقت بگذری تا عین آدم

۱۸۹

اگر جان رهبر آید حق ببینی

در اینجا راز او مطلق ببینی

۱۹۰

اگر جان رهبر آید غم نماند

وجود عالمت این دم نماند

۱۹۱

اگر جان رهبر آید در نمودار

نماند نقطه و اسرار و پرگار

۱۹۲

اگر جان رهبر عطّار گردد

بگرد جمله چون پرگار گردد

۱۹۳

چه شور است ای فرید آخر نگوئی

که پیوسته چنین در گفتگوئی

۱۹۴

بگفتی قصّهٔ آدم تو اتمام

برافکندی بیک ره ننگ با نام

۱۹۵

بگوئی فرع و اندر فرع پیچی

حقیقت بی شریعت هیچ هیچی

۱۹۶

حقیقت با شریعت پایدارست

که اسرار شریعت پایدارست

۱۹۷

در اسرار شریعت جان ندادی

قدم زینجایگه بیرون نهادی

۱۹۸

حقیقت با شریعت هست محبوب

که شرع اندر حقیقت دار مطلوب

۱۹۹

حقیقت با شریعت هر دو گنجند

که مخفی اندر این دار سپنجند

۲۰۰

حقیقت با شریعت راز جانند

که پیدا در نهاد واصلانند

۲۰۱

حقیقت با شریعت جانفزایند

که ناگاهی یقین جانان نمایند

۲۰۲

حقیقت با شریعت پیشوادان

ز عین هر دو دیدار خدادان

۲۰۳

حقیقت با شریعت رخ نمودند

گره از کار عالم برگشودند

۲۰۴

حقیقت با شریعت نور ذاتند

که در جان و دل اعیان صفاتند

۲۰۵

حقیقت با شریعت نور حق دان

که ایشانند هر دو مرد و حق دان

۲۰۶

حقیقت با شریعت جوهر یار

نمود اندر تن عالم بیکبار

۲۰۷

حجاب واصلان عین کمالست

حجاب سالکان جمله وبالست

۲۰۸

حجاب جان همین صورت در اینجا

که چون پیدا نموده عین غوغا

۲۰۹

حجاب آدم از گندم بدان راز

که دورانداخت او را از عیان باز

۲۱۰

حجاب تست صورت را معانی

بقدر عقل تو راز نهانی

۲۱۱

همی گویم مگر بیدار گردی

ز مستی یک زمان هشیار گردی

۲۱۲

ترا چندین که گفتم بس نیامد

غم تو رفت و دل با من نیامد

۲۱۳

ترا چندین جواهرهای پرنور

که بنمودست بر مانند منصور

۲۱۴

دم منصور زن اندر حقیقت

جواهرها فشان اندر شریعت

۲۱۵

دم منصور زن درعین مستی

چرا چندین دراینجا بت پرستی

۲۱۶

دم منصور زن گر میتوانی

برافکن خویشتن تا وارهانی

۲۱۷

دم منصور زن اینجا میندیش

حجاب هست خود بردار از پیش

۲۱۸

دم منصور زن اندر لقا تو

بسوزان خویشتن اندر بقا تو

۲۱۹

دم منصور زن اندر نمودار

ز عشقت گرکند اینجای بردار

۲۲۰

دم منصور زن تو بی علایق

میندیش از همه دید خلایق

۲۲۱

اگر اینجایگه قربان کنندت

نمود جان یقین جانان کنندت

۲۲۲

اگر اینجا یکی غوغا کنی تو

نمود جسم را رسوا کنی تو

۲۲۳

بعزّت گوی راز دید جانان

مکن اسرار را اینجای پنهان

۲۲۴

بعزّت باش در هر دو جهان تو

چو مردان جان برافشان رایگان تو

۲۲۵

اگر اسرار کل داری تو بنمای

وگرنه پر مرو چندین بهر جای

۲۲۶

اگر داری حقیقت فاش گردان

برافکن نقش خود نقاش گردان

۲۲۷

اگر داری حقیقت همچو منصور

اناالحق زن عیان ازنفخهٔ صور

۲۲۸

اگر داری حقیقت راز گو فاش

میان جمله انسان نیکخو باش

۲۲۹

اگر داری حقیقت همچو عطّار

نمودش فاش گردان تو باسرار

۲۳۰

اگر داری حقیقت زن اناالحق

مترس و بازگو تو راز مطلق

۲۳۱

اگر داری حقیقت حق بگو تو

چو مر حق حاضرست خود حق مجو تو

۲۳۲

اگر داری حقیقت جانت در باز

مکن از جان حذر هم سر تو درباز

۲۳۳

سرت در باز تا شهباز بینی

همه گنجشک را شهباز بینی

۲۳۴

سرت در باز در بازار دینی

که دیدستی بسی بازار دینی

۲۳۵

سرت در باز و هم از جان میندیش

اناالحق گوی هم در خویش بیخویش

۲۳۶

سرت در باز و زین عالم برون شو

همه ذرّات اینجا رهنمون شو

۲۳۷

سرت در باز تا جانت شود یار

ولی اسرار کی گویم باغیار

۲۳۸

سرت در باز چون منصور حلّاج

بنه بر فرّ معنی زود تو تاج

۲۳۹

اگر چون او سرت بُرّی بتحقیق

بری اندر میانه گوی توفیق

۲۴۰

چرا بر جان همی لرزی چنین تو

از آن اینجا نهٔ مر پیش بین تو

۲۴۱

چرا بر جان همی لرزی تو چون بید

بخواهی یافت تو دیدار جاوید

۲۴۲

چرا برجان همی لرزی وخواری

نه بر مانند مردان پایداری

۲۴۳

حیات جاودان در کشتن آمد

شقی را زین میان برگشتن آمد

۲۴۴

حیات جاودان دیدست عطّار

سرخود را برید اینجایگه زار

۲۴۵

حیات جاودانش گشت روزی

چرا بر جان خود چنین بسوزی

۲۴۶

از آن ماندی تو بر مانند خفّاش

که نتوانی که بینی شمس را فاش

۲۴۷

حیات جاودانم مینمایند

دمادم از نمودم میربایند

۲۴۸

حیات جاودانم در نهادست

که معنی اندر اینجا داد دادست

۲۴۹

حیات جاودانم کل نمودست

گره از کار من باری گشودست

۲۵۰

حیات جاودانم در دل و جانست

دل و جان زنده از دیدار جانانست

۲۵۱

حیات جاودانم نور یارست

که جانم در عیان منصور یارست

۲۵۲

حیات جاودانم کل نمودند

همه در ذات از دیدم نمودند

۲۵۳

حیات جاودان را سرد گردان

که صورت را از این تو بیخبردان

۲۵۴

حیات جاودان دیدار یارست

در اینجا نور جانان آشکارست

۲۵۵

حیات جاودان در نور ذاتست

که دیدار خدا عین صفاتست

۲۵۶

اگر جان و تنت روشن شود زود

تنت جانست و جانت هست معبود

۲۵۷

بگفتم سرّ اسرارت همه فاش

ولی کوری تو بر مانند خفاش

۲۵۸

چو خفاشی بمانده چشم بسته

در این کاشانهٔ رنگین نشسته

۲۵۹

ز کوری ره نمیدانی تو در روز

کجاگردی تو ای بیچاره فیروز

۲۶۰

علاج کورکی اینجا شود راست

ز من بشنو که این معنی شود راست

۲۶۱

علاج کور مردن هست بتحقیق

که چون مرده شود در سرّ توفیق

۲۶۲

شود بینا در آن عالم بیکبار

مگر اینجابداند سرّ اسرار

۲۶۳

تو کوری صورت جانان ندیده

بزیر جاه دنیا پروریده

۲۶۴

تو کور صورتی و مبتلائی

فرومانده تو در عین بلائی

۲۶۵

تو کوری صورت چیزی ندیدی

چو کوران دائماً گفت و شنودی

۲۶۶

تو چون خفاش اگر خورشید انور

نبینی کی شوی بیچاره رهبر

۲۶۷

تو چون خفاش در تاریک جائی

ندیده اندر اینجا هیچ جائی

۲۶۸

شب تاریک چون خفاش پرّان

توئی اینجایگه در درد و درمان

۲۶۹

نمیدانم چه گوئی ماند مسکین

چگویم چون نئی اینجاتو حق بین

۲۷۰

نمیدانی تو و غافل بماندی

چنین در عشق کل بیدل بماندی

۲۷۱

نمیدانی در اینجا کز کجائی

فتاده اندر اینجا از چه جائی

۲۷۲

نمیدانی که اوّل چون بدی تو

در آخر چون بدانی چونشدی تو

۲۷۳

نمیدانی که چون یابی تو دلدار

گهی هشیار و گه در خواب و بیدار

۲۷۴

نمیدانی زنادانان راهی

که بیدل در نمود دید شاهی

۲۷۵

نمیدانی که چون بُد اوّلینت

کجا یابی در آخر آخرینت

۲۷۶

نمیدانی که می آخر چه بودت

ز بهر چیست این گفت و شنودت

۲۷۷

نمیدانی که چون حیوان حیران

بمانده اندر اینجائی تو نادان

۲۷۸

نمیدانی که جسمت از کجایست

نمود جانت اینجا از چه جایست

۲۷۹

نمیدانی که پیری پیشوایت

کنی تا او شود مر رهنمایت

۲۸۰

بدان غافل مباش و این تو دریاب

بسوی پیر خود آخر تو بشتاب

۲۸۱

چو پیرتست اینجا در درونت

همو باشدبکلّی رهنمونت

۲۸۲

چو پیر تست اینجا ره نموده

ترادر جان و دل آگه نموده

۲۸۳

چو پیر تست اندر عین دیدار

اگر او را شوی از جان خریدار

۲۸۴

ز پیرت راز کلّی برگشاید

در اینجا گه ویت جانان نماید

۲۸۵

ز پیرت واصلی باشد بعالم

وز این دم اوفتی در عین آدم

۲۸۶

ز پیرت راحت جان بازیابی

که خود گنجشک و او شهباز یابی

۲۸۷

ز پیرت در سلوک آخر بیفتد

که آه اینجا حقیقت بر سر افتد

۲۸۸

ز پیرت راز کل آید پدیدار

تو پیر خویشتن در عین جان دار

۲۸۹

ترا پیریست اندر جان نهانی

که اوگوید همه راز معانی

۲۹۰

ترا پیریست اندر آرزویت

گرفته هم درون و هم برونت

۲۹۱

ترا پیریست اینجاگاه حاصل

که او مر سالکان کردست واصل

۲۹۲

ترا پیریست رهبر حق نماهم

که دارند اندر اینجا در بقاهم

۲۹۳

ترا بنماید اینجاگاه آن پیر

کند در جانت اینجاگاه تدبیر

۲۹۴

ترا آن پیر کل واصل کند زود

همه مقصود جان حاصل کند زود

۲۹۵

ترا آن پیر کل با حق رساند

ولی چشمت عجب حیران بماند

۲۹۶

ترا آن پیر اینجا دستگیر است

که رویش بهتر از بدر منیر است

۲۹۷

ترا آن پیر گر بشتافتی باز

نماید او ترا انجام و آغاز

۲۹۸

ترا آن پیر کل همراه بودست

از اوّل مر ترا همراه بودست

۲۹۹

یکی پیریست یک بین در حقیقت

که بسپردست او راه شریعت

۳۰۰

یکی پیریست همچون ماه تابان

بمعنی خوشتر ازخورشید تابان

۳۰۱

یکی پیریست داد جمله داده

درونِ جان خود را برگشاده

۳۰۲

یکی پیریست دائم با صفا او

که با هرکس کند اینجا وفا او

۳۰۳

یکی پیریست حق را او بداند

از آن در عاقبت حیران بماند

۳۰۴

یکی پیریست در عین فنایست

ز دید دید حق اندر بقایست

۳۰۵

یکی پیریست جان درباخته او

کمال جان جان بشناخته او

۳۰۶

یکی پیریست در لا راه برده

بدست اوست اینجاهفت پرده

۳۰۷

یکی پیریست اندر راز اللّه

زند دم در عیان قل هواللّه

۳۰۸

یکی پیریست از وحدت زند دم

ندیده هیچ جز اللّه هر دم

۳۰۹

یکی پیریست از راز نمودار

که کرده فاش او این جمله اسرار

۳۱۰

یکی پیریست واصل از عیانی

اگر اینجا تو قدر او بدانی

۳۱۱

یکی پیریست جانان دیده اینجا

شده در ذات کل اینجای یکتا

۳۱۲

یکی پیریست نامش میندانم

وگردانم بر هر کس بخوانم

۳۱۳

یکی پیریست در ذات الهی

که او دریافت آیات الهی

۳۱۴

یکی پیریست ذات حق بدیده

بسی اسرار گفته هم شنیده

۳۱۵

یکی پیریست روحانی صفاتست

عیان مشتق شده از نور ذاتست

۳۱۶

یکی پیریست کز وحدت سرآید

کسی کو دید اندوهش سرآید

۳۱۷

یکی پیری است عالم زوست پر نور

میان واصلان این سرّ مشهور

۳۱۸

یکی پیریست اینجا لا ابر لا

زده دم تا بمانده جمله یکتا

۳۱۹

یقین میدان که پیر رهبر آمد

که از دیدار ربّ اکبر آمد

۳۲۰

یقین میدان که ره او بازیابی

وزو تو زینت و اعزاز یابی

۳۲۱

یقین دارو یقین این سرّ جمله

کند اینجایگه تدبیر جمله

۳۲۲

از او یابی تو اینجاگاه درمان

کند جان تو دراینجای جانان

۳۲۳

حقیقت اوست اینجا رهنمایت

نماید ناگهی دید خدایت

۳۲۴

حقیقت اوست دیدار خداوند

زبان اینجایگه ای دوست دربند

۳۲۵

حقیقت فاش نتوان گفت به زین

درون جان نظر کن زود خودبین

۳۲۶

حقیقت فاش کرد اندر نهادم

از آن کین پیر خود را داد دادم

۳۲۷

حقیقت فاش گشت و راز شد حق

رخم بنمود اینجا یار مطلق

۳۲۸

حقیقت فاش گشت و یار آمد

کنون بی زحمت اغیار آمد

۳۲۹

حقیقت فاش گشت و جان برون شد

دلم ذرّات کل را رهنمون شد

۳۳۰

حقیقت فاش گشت و جان عیان دید

رخ دلدار بی نام ونشان دید

۳۳۱

حقیقت فاش گشت و یار با ماست

نمود جزو و کل در خویش آراست

۳۳۲

عیان شد آنچه پنهان بود اینجا

بدیدم آنچه بد مقصود اینجا

۳۳۳

عیان شد یار اندر گفتگویم

ندانم تا دگر چیزی چگویم

۳۳۴

عیان شد یار و از دیده نهانست

اگرچه جمله هم کون و مکانست

۳۳۵

عیان شد یار و با ما آشنا شد

نمود جسم اندر جان فناشد

۳۳۶

عیان شد یار و کل برقع برانداخت

همه آفاق را غلغل درانداخت

۳۳۷

عیان شد یار و ناگه پرده برداشت

یکی بُدْ هر که او در خود نظر داشت

۳۳۸

عیان شد یار اینجاگه تمامی

نمیگنجد بر او نیکنامی

۳۳۹

عیان شد یار و اینجا واصلم کرد

میان جمله بیجان و دلم کرد

۳۴۰

عیان شد یار و دیدارش بدیدم

بآخر هم بکام دل رسیدم

۳۴۱

عیان شد یار اندر ذات ما را

بجان کردش بدل در ذات ما را

۳۴۲

عیان شد یار و بیجان گشت عطّار

حقیقت عین جانان گشت عطّار

۳۴۳

عیان شد یار و در دیدار جمله

همی گوید یقین اسرار جمله

۳۴۴

عیان شد یار و برگفت آشکارا

حقیقت فاش کرد اینجای ما را

۳۴۵

عیان شد یار و او را کس ندیدست

اگرچه در همه گفت و شنیدست

۳۴۶

عیان شد یاروکل عین لقایست

نمود ابتدا و انتهایست

۳۴۷

عیان شد یار و میگوید دمادم

میان جان و دل اسرار آدم

۳۴۸

عیان شد یار و عین راز برگفت

نبد کس خویشتن برگفت و بشنفت

۳۴۹

بخود گفت آنچه بُدْ اسرار پنهان

نمود خویشتن بنمود اعیان

۳۵۰

رموز عشق اینجا کس نداند

که یار اینجا بخود کلّی بخواند

۳۵۱

رموز عشق کس نگشاد جز حق

که او عشقست و معشوقست مطلق

۳۵۲

رموز عشق اگر اینجا بدانی

دل و جان بر رخ جانان فشانی

۳۵۳

رموز عشق احمد برگشاد است

که او سرّ حقیقت داد دادست

۳۵۴

رموز عشق بر وی منکشف شد

وجود او بحق کل متّصف شد

۳۵۵

رموز عشق در قرآن بیان کرد

وجود خویشتن کل جان جان کرد

۳۵۶

رموز عشق کل بگشاد از دید

که خود حق دید و خود را نیز حق دید

۳۵۷

رموز عشق اینجاگه بیابی

درون جان اگر پیشش شتابی

۳۵۸

رموز عشق او اینجا گشاید

همه راز نهانت رو نماید

۳۵۹

رموز عشق اینجاگه کند فاش

اگر مردی برو خاک درش باش

۳۶۰

رموز عشق میگوید ترا او

درون جان تست ای مرد نیکو

۳۶۱

رموز عشق ذرّاتِ دو عالم

طلبکارند اینجاگه دمادم

۳۶۲

رموز عشق میجویند ایشان

از آن پیدا شد اینجا راز پنهان

۳۶۳

که دید عشق احمد دید در خود

از آن اسرار کل میدید در خود

۳۶۴

ز عشق اینجاست چندین شور و افغان

نمییابد کسی اسرار پنهان

۳۶۵

ز عشق ار ذرّهٔ واقف شوی تو

ابر ذرّات کل واصف شوی تو

۳۶۶

ز عشق ار ذرّهٔ بوئی بری تو

در این میدان همی گوئی بری تو

۳۶۷

ز عشق ار ذرّهٔ پیدا نماید

نمود قطرهها دریا نماید

۳۶۸

ز عشق ار ذرّهٔ حاصل شود زود

حقیقت مرد را واصل شود زود

۳۶۹

ز عشق ار ذرّهٔ در جان درآید

ز هر قطره دو صد طوفان برآید

۳۷۰

ز عشق ار ذرّهٔ خواهی بده جان

که دریابی در اینجا جان جانان

۳۷۱

نهان شو عشق را دریاب در کل

که افکنداست مر ذرّات در ذلّ

۳۷۲

نهان شو عشق بین بیخویشتن شو

در اینجا گه برافکن جان و تن شو

۳۷۳

نهان شو عشق را اینجا عیان بین

تو عشق اینجا نمود جان جان بین

۳۷۴

نهان شو عشق میگوید نهان شو

بصورت این جهان و آن جهان شو

۳۷۵

نهان شو عشق میگوید ترا باز

حجاب جان توئی صورت برانداز

۳۷۶

نهان شو در نمود عشق اینجا

که تا بینی نمود عشق اینجا

۳۷۷

نهان شو عشق را معشوقه گردان

چنین کردند اینجا جمله مردان

۳۷۸

نهان شو تا عیان بینی تو دلدار

چرائی بیخود آخر هان تو دلدار

۳۷۹

نهان شو در بلائی دل میامیز

اگرمرد رهی با عشق مستیز

۳۸۰

نهان شو تا عیان اصل بینی

دمادم در نهادت وصل بینی

۳۸۱

نهان شو درنهان و بین تو پیدا

درون را با برون در شور و غوغا

۳۸۲

نهان شو همچو مردان جهان تو

ببر گوئی از اینجا رایگان تو

۳۸۳

نهان شو تا بمانی جاودانی

که چون گردی نهان کلی بدانی

۳۸۴

نهان شو اصل اینست ای برادر

نمود عشق واصل نیست بنگر

۳۸۵

نهان شو حق درون بین از نمودار

اگر باشی تو اندر عشق بیدار

۳۸۶

نهان شود تا تو جان با آشکاره

ببینی در زمان اینجا ستاره

۳۸۷

کنی او را درون جان نهانی

شوی واصل ز اسرار و معانی

۳۸۸

اگر از وصل او بوئی بری راه

تو باشی چون رسی با جملگی شاه

۳۸۹

اگر از وصل او خواهی نشانی

ز من بشنو در اینجاگه بیانی

۳۹۰

اگر از وصل او جان باختی تو

عیان او یقین بشناختی تو

۳۹۱

اگر از وصل او نابود گردی

درون جان و دل معبود گردی

۳۹۲

اگر از وصل او یابی دمی تو

نهی بر ریش جانت مرهمی تو

۳۹۳

اگر از وصل او آزاد گردی

در اینجا بی نشان چون بادگردی

۳۹۴

اگر از وصل او یابی تو اعزاز

حجاب جسم وجان یکره برانداز

۳۹۵

اگر از وصل او دیدی تو قربت

ترا تا جاودانی هست دولت

۳۹۶

ز وصلش عاشقان جانباز بودند

ازآن اینجای در اعزاز بودند

۳۹۷

ز وصلش عاشقان جان برفشاندند

نه بر مانند تو حیران بمانند

۳۹۸

ز وصلش آنکه اینجا جان بدادست

میان عاشقان او داد داد است

۳۹۹

ز وصلش جمله ذرّه درخروشند

در این دیگ فنا کلّی بجوشند

۴۰۰

ز وصلش جمله اشیا هست گردان

تو هم مانند ایشانی یقین دان

۴۰۱

ز وصلش جمله حیرانند و مدهوش

ز خود دربسته و با عقل خاموش

۴۰۲

ز وصلش بنگر ایشان را یقین تو

همه در تست گردان باز بین تو

۴۰۳

ز وصلش جملگی حیران و مستند

چو بود یار اندر نیست مستند

۴۰۴

ز وصلش آفتاب اینجاست گردان

بسر پیوسته اندر چرخ گردان

۴۰۵

ز وصلش ماه هر مه میگدازد

عیان خویش بود یار سازد

۴۰۶

ز وصلش آسمان جوهر فشان است

بسی ره کرد و هم رازی ندانست

۴۰۷

ز وصلش جملگی نابود گردند

در آن نابود کُل معبود گردند

۴۰۸

ز وصلش گرچه آدم یافت جنّت

اگرچه یافت آخر عین محنت

۴۰۹

ز وصلش جان چنین اسرارگوید

همه ازدیدن دلدار گوید

۴۱۰

ز وصلش گر عیان خواهی عیانست

درون جان بقای جاودانست

۴۱۱

بقای جاودان دیدار یار است

کسی کو واقف اسرار یار است

۴۱۲

بقای جاودان دانم معانی

که تو دیدم نشان بی نشانی

۴۱۳

بقای جاودان زو بازدیدم

که از یار است این گفت و شنیدم

۴۱۴

بقای جاودان دیدم رخ یار

رها کردم در اینجا پنج با چار

۴۱۵

بقای جاودان دریاب در خود

که فارغ دل شوی از نیک و ز بد

۴۱۶

بقای جاودان دیدم ز اعیان

شده در دید یار خویش پنهان

۴۱۷

بقای جاودان خواهی برون شو

ز خود آنگه درون وهم برون شو

۴۱۸

بقای جاودان گور است اینجا

نبیند خویش را جز عین یکتا

۴۱۹

بقای جاودان راکس نداند

که جان شکرانه بر جانان فشاند

۴۲۰

بقای جاودان معنیّ قرآنست

کزو مر جمله این اسرار پنهانست

۴۲۱

بقای جاودان عشقست فانی

شو ای بیچاره تا او را بدانی

۴۲۲

بقای جاودان سلطان عشقست

که این اسرارها برهان عشقست

۴۲۳

بقای جاودان از عشق یابی

بوقتی کین نمود تن بیابی

۴۲۴

بقای جاودان زو گشت حاصل

که جمله سالکان او کرد واصل

۴۲۵

جهان دیدی که جمله در فنایست

ولی درسر همه عین بقایست

۴۲۶

در آن سر جمله اندوه است و محنت

در آن سر جمله یابی عین قربت

۴۲۷

در این سر جمله در غوغا فتادند

برستند آنکه اندر لافتادند

۴۲۸

در آن سر هیچ شادی نیست تحقیق

در آن سر هست جمله عین توفیق

۴۲۹

در این سر انبیا دیدند بلایش

در آنجا یافتند بیشک لقایش

۴۳۰

در آن سر این همه اندوه ودردست

در آن سر جمله را یابی که فرداست

۴۳۱

در این سر ماتم است اینجا دمادم

در آن سر نیست چیزی جز که آدم

۴۳۲

از آن سری که آمد جمله پیدا

بدان سر بینی اینجابشنواز ما

۴۳۳

در این سر کن تو حاصل آن سری را

که گفتست این بیان شیخ سری را

۴۳۴

در این سر گر بیابی سرّ آن سر

اگر مردی ز یک بینی بمگذر

۴۳۵

گر این سر آنسرست آنسر این سر

شوی واصل یکی بینی سراسر

۴۳۶

از آن سر رفته است اینجا که دیدی

از آن سر سرّ آن سر میندیدی

۴۳۷

از آن سر آمدند ذرّات اینجا

در اینجا گه شدند بیشک هویدا

۴۳۸

از آن سر آمدی پیدا شدی تو

از آن حیران دل و شیدا شدی تو

۴۳۹

از آن سر آمدی ای سر ندیده

چرائی اوّل و آخر ندیده

۴۴۰

از آن سر آمدی و فاش بودی

یقین دانم که بانقاش بودی

۴۴۱

از آن سر آمدی تا بودی عالم

شدی پیدا و هستی بود آدم

۴۴۲

از آن سر آمدی ای آدم جان

سفر کردی درون عالم جان

۴۴۳

از آن سر آمدی در عین اینخاک

ندیدی جوهر اعیان افلاک

۴۴۴

از آن سر آمدی بنگر که آنی

ولیکن چون کنم تا سر بدانی

۴۴۵

از آن سر آمدی ای خفته در خواب

زمانی کرد بیدار و تو دریاب

۴۴۶

از آن سر آمدی بیدار او شو

چرا مستی دمی هشیار او شو

۴۴۷

از آن سر آمدی در جنّت جان

ز پیدائی شدی در حق تو پنهان

۴۴۸

از آن سر آمدی فارغ بماندی

چو طفلی هان تو نابالغ بماندی

۴۴۹

از آن سر آمدی و باز ماندی

ز حرص وشهوت اندر آزماندی

۴۵۰

از آن سر آمدی در جستجوئی

بهرزه دائمادر گفت و گوئی

۴۵۱

از آن سر آمدی و جان جانت

در اینجاگاه هست اکنون عیانت

۴۵۲

از آن سر آمدی و چشم بگشای

همه ذرّات رادیدار بنمای

۴۵۳

از آن سر آمدی بگشای رُخسار

جمال خویش را گردان پدیدار

۴۵۴

جمال خویشتن بنمای اعیان

جمال از دوستان خویش پنهان

۴۵۵

مکن جانا که جمله عاشقانند

بلاکش بهر تو بی جسم و جانند

۴۵۶

مکن جانا چرا پنهان بماندی

بیک ره دست بر ما برفشاندی

۴۵۷

مکن جانا ترا این خو نباشد

به پیش عاشقان نیکو نباشد

۴۵۸

جمال تو وصال عاشقانست

لقای تو کمال جاودانست

۴۵۹

دل وجانی و جان از تو خبردار

تو هم از عاشقان خود خبردار

۴۶۰

خبر داری که در فریاد و سوزم

بپایان آمدم شب گشت روزم

۴۶۱

خبر داری که جانم هست حیران

ترا میجویم اندر دید مردان

۴۶۲

خبر داری که در اندوه و دردم

عیان بنمای تا من شاد گردم

۴۶۳

خبر داری که در کوی تو هستم

همیشه خسته دل سوی تو هستم

۴۶۴

خبر داری و میدانی تو حالم

نمودی ناگهی عین وصالم

۴۶۵

خبر داری که در وصلت چسانم

که هر شب آه بر گردون رسانم

۴۶۶

خبر داری که اندر درد هجران

چو شمعی ماندهام پیوسته سوزان

۴۶۷

خبر داری که چون خورشید فردم

گهی سرخی نموده گاه زردم

۴۶۸

خبر داری که چون ماهم گدازان

بر خورشید رویت ای دل و جان

۴۶۹

خبر داری کم از جنّت براندی

نپرسیدی که آخر چون بماندی

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات