عطار

عطار

بخش ۶۸ - سؤال کردن امیرالمؤمنین و امام المتّقین اسداللّه الغالب علی ابن ابی طالب علیه السّلام و جواب دادن نی در اسرارها فرماید

۱

ز من پرسید حیدر کیستی تو

بگو کاین جایگه بر چیستی تو

۲

در اینجاآمدی بیرون ز ساعت

سعادت داری اینجا یا شقاوت

۳

چه داری آنچه داری راست برگو

ز من این سرّ دل درخواست برگو

۴

بدو گفتم که ای جان جهانم

یقین دانم که من راز نهانم

۵

ز سرّ تو شدم پیدادر این دم

ز تو گویم حقیقت راز آن دم

۶

ز سرّ تو در اینجا دید دیدم

به یک لحظه بکام دل رسیدم

۷

ز راز تو شدم پیدا نهانی

بخواهم گفت اسرار معانی

۸

بگفتی کیستی من خود که باشم

بنزد ذاتت ای حیدر که باشم

۹

که باشم من نیم خود نیستم من

در این دنیای دون خود کیستم من

۱۰

نیم من نیستیم دارم بباطن

ز ظاهر بازگویم کار باطن

۱۱

نیم من اندرونم هیچ نبود

سراپایم به جز از هیچ نبود

۱۲

سراپایم همه بر هیچ افتاد

بنای باطنم بر هیچ افتاد

۱۳

ندارم هیچ و در پیچی فتادم

یقین دانم که در پیچی فتادم

۱۴

ندارم هیچ و میدانی تو رازم

تو خواهی بود حیدر کار سازم

۱۵

ندارم هیچ و پایم رفته درچاه

شدم پیدا در اینجاگاه ناگاه

۱۶

چو پایم اندراین چاهِ بلا ماند

درونم اندر این عین فنا ماند

۱۷

چو پایم در درون چاه ماندست

منم حیران بدید شاه ماندست

۱۸

بجز درد جگر اینجا ندارم

بمانده دردرون چاه خوارم

۱۹

جگر پرخون و دل سوخته من

ولیکن سرّ ز تو آموخته من

۲۰

جگر پر خون و دل پر درد دارم

در این چه مانده سرگردان و خوارم

۲۱

نیم حیدر کنون ما راتو دانی

که ما را دادهٔ راز نهانی

۲۲

کمر در خدمت تو بستهام من

که با رازت کنون پیوستهام من

۲۳

کمر بستم علی آسا به پیشم

که تا مرهم نهی بر جان ریشم

۲۴

کمر بستم علی آسا برت من

که کردستی مرا اسرار روشن

۲۵

کمر بستم علی آسا کنونم

که در اسرار هستی رهنمونم

۲۶

کمر بستم زجانت بندهام من

سر اندر نزد تو افکندهام من

۲۷

کمر بستم منش تا روز محشر

که بودی اوّلین راهم تو رهبر

۲۸

کمر بستم ز اسرارت نگردم

یکی لحظه ز گفتارت نگردم

۲۹

کمر بستم که میدانم ترا حق

ز تو دارم کنون من سرّ مطلق

۳۰

کمر بستم که میدانم که جانی

که گفتستی مرا راز نهانی

۳۱

کمر بستم بنزدت تا قیامت

کشم در راه تو بیشک ملامت

۳۲

کمر بستم کنون نزدیکت ای جان

بگویم بیزبان با عاشقان آن

۳۳

کمر بستم بنزدت بی یقین باز

مرابنمای اینجا اوّلین راز

۳۴

کمر بستم که جانی در تن و دل

کنی اسرار اینجا روشن دل

۳۵

زِنِی چون حیدر این اسرار بشنید

نظر کرد و وجودش ناتوان دید

۳۶

ز سر تا پای او پیوسته درهم

چو محکومان کمر بربسته محکم

۳۷

در او اسرار جانان یافت اینجا

حقیقت راز پنهان یافت اینجا

۳۸

وجودش ناتوان و اندرون پاک

بمانده پای او در آب و در خاک

۳۹

درون چاه معنی بازمانده

ولیکن صاحب پر راز مانده

۴۰

چون آن اسرار از او بشنید حیدر

که خوش آمد ورا آن لحظه خوشتر

۴۱

جوابش داد کایمر تو ز هستی

ز عشق دوست تو سرّ الستی

۴۲

الست عشق داری چون نهٔ تو

ز جام عشق کل مست مئی تو

۴۳

زِ رازِ سرّ جانان مست گشتی

چونی گفتی کنون تو مست گشتی

۴۴

تو هستی این زمان از هست اسرار

که خواهی بود بیشک مست اسرار

۴۵

تو هستی راز دار هر دو عالم

بگوئی بیزبان سرّ دمادم

۴۶

تو هستی راز دانِ خالقِ پاک

که پروازت بود از عین افلاک

۴۷

تو هستی این زمان اسرار گفته

ابا حق گفتهٔ و ز حق شنفته

۴۸

تو هستی این زمان مر سرّ بیچون

که برگوئی زِ هر رازی دگرگون

۴۹

تو هستی این زمان اسرار ما را

بگوئی هر زمان گفتار ما را

۵۰

تو هستی این زمان سرّ الهی

بگو اسرار چندانی که خواهی

۵۱

تو داری و تو هستی راز جانان

بگو با عاشقان اسرار سبحان

۵۲

ترا بخشیدم این دم سرّ آن دم

برو با عاشقان می گو دمادم

۵۳

بگو با عاشقان سرّ نهانی

بزن دمهای شوق لامکانی

۵۴

بگو با عاشقان آنچه شنفتی

که با من خوب اسرارت بگفتی

۵۵

بگو با عاشقان هر لحظهٔ راز

حجاب از پیششان کلّی برانداز

۵۶

بگو با عاشقان هر لحظه پنهان

نمود عشق سرّ دوست اعیان

۵۷

بگو با عاشقان گفتار ما را

که تا دانند هان اسرار ما را

۵۸

ترا دادیم اکنون داد ده تو

وجود خویشتن بر باد ده تو

۵۹

سر و پایت بیفکن همچو عشّاق

که بیسر سرّها گوئی در آفاق

۶۰

سر و پایت بیفکن بیسر و پای

رموز عشق را اینجا تو بگشای

۶۱

سر و پایت بیفکن تا توانی

که بیسر بازدانی آنچه دانی

۶۲

سر و پایت بیفکن راز برگوی

که با عشّاق گردانی تو چون گوی

۶۳

که چون تو اندر آئی در سخن تو

بگوئی جملگی راز کُهن تو

۶۴

همه عشّاق از رازت در آواز

ببیند جان جان اینجایگه باز

۶۵

سماع عشق جانان گوش دارند

نمود جسم و جان بیهوش دارند

۶۶

سماع جسم و جان عین فنا دان

فنا را جملگی رازِ بقا دان

۶۷

بوقتی کاندر آید نی بگفتار

بنالد ناگهی از شوق دلدار

۶۸

دلِ عشّاق در پرواز آید

در آندم در نمود راز آید

۶۹

کند بیهوش جان عاشقان را

براندازد زمین را و زمان را

۷۰

دل و جان محو گرداند بیکبار

نماید رخ ز ناگاهیت دلدار

۷۱

در آندم وانماید عاشقانش

که ازنی بازداند عاشقانش

۷۲

که او اینجا چه میگوید زنالش

ز درد عشق بنماید جمالش

۷۳

چو دم در نی شود بیچون بماند

که داند تا که گفتن چون بداند

۷۴

دل صادق از آن دم جان ببیند

رخِ معشوق خود پنهان ببیند

۷۵

دل صادق در آندم یار جوید

عیان ذات در اسرار جوید

۷۶

دل صادق بداند کان چه حالست

دم نی عاشقان اینجا وصال است

۷۷

دل عشّاق آندم دم زند کل

نهاد خویش بر عالم زند کل

۷۸

دم عشّاق آندم عین هستی

بیابد بی نمود بت پرستی

۷۹

دل عشّاق در اسرار آید

عیان در دیدن دیدار آید

۸۰

دل عشّاق آندم گر بجوید

همه اسرار با دلدار گوید

۸۱

در آندم گر سماع بی سماعش

بر آید جان کنی اینجا وداعش

۸۲

اگر مرد رهی آندم که بیند

سزد گر جسم و جان اینجا نبیند

۸۳

در آندم رحم کن گر مرد راهی

بگوید بی عیان سرّ الهی

۸۴

در آندم جهد کن تا راز اوّل

بیابی چون کنی جسمت مبدّل

۸۵

در آندم جهد کن کز جان بر آئی

که چون بیجان شوی عین بقائی

۸۶

در آندم جهد کن تا راز گوئی

نباشی تو ابا حق بازگوئی

۸۷

در آندم جهد کن تا دل نباشد

حجاب نقش آب و گل نباشد

۸۸

در آندم جهد کن تا باز دانی

ابی خود جمله اسرار معانی

۸۹

در آندم جهد کن بیخویشتن تو

که پی بردی نمود جان و تن تو

۹۰

عیان بینی جمال اندر جلالش

رسی بیجان و دل اندر وصالش

۹۱

عیان بینی تو بی خود روی دلدار

شود اسرار مخفی بر تو اظهار

۹۲

عیان بینی درون خود بقایش

در آندم باز جو کلّ لقایش

۹۳

عیان بینی نمود جمله مردان

فلک همچون تو اندر رقص گردان

۹۴

در آندم چون فلک در رقص آئی

ترا پیدا شود عین خدائی

۹۵

فنا شو اندر آن دم در فنا تو

که تا یابی همه عین لقا تو

۹۶

فنا شو در خدا تو از دم نی

تو همچون او بخور یک دم از آن می

۹۷

از آن دم مست شو در حالت جان

که تا بینی رخ معشوق اعیان

۹۸

از آن می مست شو در بیخودی تو

که بیرون آئی از نیک و بدی تو

۹۹

از آن می مست شو اندر نمودار

حجاب مستیت از پیش بردار

۱۰۰

از آن می مست شو پس مست حق باش

دمادم همچو نی تومست حق باش

۱۰۱

از آن می مست شو مانند گوئی

بزن در عشق اینجا های و هوئی

۱۰۲

از آن می مست شو مانند افلاک

برافشان نور قدس خویشتن پاک

۱۰۳

از آن می مست شو جانان نظر کن

تمامت ذرّهها در خود خبر کن

۱۰۴

از آن می مست شو مانند حلّاج

وجود خود چو نی کن همچو آماج

۱۰۵

از آن می مست شو مانند منصور

چو نی در دم بجوش جان خود صور

۱۰۶

از آن می مست شو اعیان مطلق

مزن از بیخودی از حق اناالحق

۱۰۷

از آن می مست شو تو جان جانی

چرا در خویشتن اکنون نهانی

۱۰۸

از آن می مست شو اسرار بشناس

نمود نقش خود کن دید نقاش

۱۰۹

از آن می مست شو تا چند خود بین

توئی اکنون دمادم سرّ حق بین

۱۱۰

از آن می مست شو بنمای مطلق

تو چون منصور کل سرّ اناالحق

۱۱۱

چونی اندر میان جمع نالان

یقین دانند عیان صاحب وصالان

۱۱۲

که بیچونست ازگفتار او راست

که اسرار معانی نیست پیداست

۱۱۳

ز سرّ عشق دارد نی وصالی

که میدارد که مینالد ز حالی

۱۱۴

ز سرّ عشق نی نالان درآمد

ز بهر عاشقان او رهبر آمد

۱۱۵

ز سرّ عشق مردان راز گفتند

حقیقت هر یکی از راز گفتند

۱۱۶

از او هر یک بیانی کرد اینجا

که از بهر چه دارد شور و غوغا

۱۱۷

فغان نی ز اسرارست دردم

که میگوید ز عشق درد آندم

۱۱۸

فغان نی علی دانست یکبار

که او دانستش و بخشید اسرار

۱۱۹

فغاننی عیان میدان که حیدر

یقین دانسته همچون راز اکبر

۱۲۰

فغان نی همه از درد باشد

کسی داند که مردِ مرد باشد

۱۲۱

ز درد عشق مینالد ز اسرار

سماع جان کسی داند که از یار

۱۲۲

که چون او جان و دل سوراخ دارد

همیشه سوز و درد و آخ دارد

۱۲۳

اگر تو صاحب دردی فغان کن

وجود خویشتن اینجا نهان کن

۱۲۴

اگر تو صاحب دردی در این راز

حجاب آندم ز پیش خود برانداز

۱۲۵

اگر تو صاحب دردی در این بین

خدا را در نهادت خود یقین بین

۱۲۶

اگر تو صاحب دردی بهرحال

بجز حق میمبین خود هیچ احوال

۱۲۷

در آن ساعت که دل بیخویش گردد

نمود عشق جمله درنوردد

۱۲۸

یکی باشد سماع عشق در جان

که بنماید حقیقت روی جانان

۱۲۹

چونی باش ای ندیده جوهر راز

دم خود کرده در اسرار کل باز

۱۳۰

همه زان تو و تو در سماعی

بکرده جان و جسمت را وداعی

۱۳۱

همه مردان ره حق باز دیدند

سماع دوست در جان بازدیدند

۱۳۲

سماع دوست در جانست نه در نی

تو خوردستی از آن جام ازل می

۱۳۳

دم آدم چو در نی سالها کرد

بسی در هر صفت آوازها کرد

۱۳۴

دم آدم همه اسرار برگفت

هر آنچه دید بُد از یار برگفت

۱۳۵

دم آدم چو در نی شد نهانی

بگفت اسرار کلّی در معانی

۱۳۶

دم آدم تو داری و توئی نی

بهر رازی تو مینالی تو از وی

۱۳۷

دم رحمان توداری و مشودور

دمادم میدمد درجان تو صور

۱۳۸

زند سوراخ در بود وجودت

عیان کردست مر اسرار بودت

۱۳۹

ز چاه آمد برون ناله ز انوار

نمود این جایگه او بود دیدار

۱۴۰

ز چاه آمد برون تا سرّ بگوید

نمود راز خود اینجا بجوید

۱۴۱

همه اسرار جان دارد در اینجا

همه انوار جان دارد در اینجا

۱۴۲

از آنجا آمد اندر جاه دنیا

که تا گردد ز راز آگاه دنیا

۱۴۳

چو حق در جاه دنیا راز برگفت

یقین هم جاه دنیا راز بشنفت

۱۴۴

علی بودست اگر این سر بدانی

ز من بشنو تو اسرار معانی

۱۴۵

چو زین چاهت برآمد صورت بود

همی جوئی از آن اسرار معبود

۱۴۶

سر و پایت بیفکن تا که این راز

بدانی در زمان انجام و آغاز

۱۴۷

نهادت برگره افتاد در پیچ

درونت همچو نی خالیست در هیچ

۱۴۸

نهادت برگره کردند از آغاز

نمییابی تو راز اوّلین باز

۱۴۹

از آن جامی که جانها مست او شد

نبُد پیدا نمود هست او شد

۱۵۰

از آن جامی که خوردست عین منصور

که نامش بود کل تا نفخهٔ صور

۱۵۱

از آن جامی که اشیا یافت بوئی

بسرگردانست دائم همچو گوئی

۱۵۲

از آن جامی که خورشید جهانتاب

چشیدست و بسرگردانست از تاب

۱۵۳

از آن جامی که مه خوردست در ره

شود ازتاب او مر جوهر مه

۱۵۴

از آن جامی که آتش یافت خانه

از آن مستی همی سوزد زمانه

۱۵۵

از آن جامی که رطلی یافته باد

از او شد عالم ارواح آباد

۱۵۶

از آن جامی که یکدم خاک دیدست

از آن اسرار صنع پاک دیدست

۱۵۷

از آن جامی که در آب روانست

از آن از عشق او ازجان روانست

۱۵۸

از آن جامی که در کهسار افتاد

یکی قطره ز هستی زار افتاد

۱۵۹

وجودش پاره شد اندر غم یار

همی گردد شده ریزه ز تیمار

۱۶۰

مئی کان بحر خورد و میزند جوش

کجاهرگز تواند بود خاموش

۱۶۱

مئی کان جسم ناگه یافت بوئی

فتاد اندر درونش های و هوئی

۱۶۲

مئی کین دل از او یک قطره خوردست

ز بوی عشق در اندوه و دردست

۱۶۳

مئی کان جان بخورده درمعانی

همی گوید همی راز نهانی

۱۶۴

مئی کان سالکان اینجای خوردند

فتاده درره و وز خود بمُردند

۱۶۵

مئی کان عاشقان لاابالی

دمادم میخورند اینجا بحالی

۱۶۶

مئی کان چون خورند عشّاق اینجا

نواها میزنند آفاق اینجا

۱۶۷

مئی کان جسم جان یک قطره دریافت

سوی کون و مکان دزدیده بشتافت

۱۶۸

مئی کان خورد عطّار اندر اینجا

نماید لحظه لحظه سرّ یکتا

۱۶۹

درون او سماع یار دارد

دل از جمله جهان بیزار دارد

۱۷۰

نمیداند که خود آخر چه گفته است

که او دُرهای پر معنی بسفتست

۱۷۱

نماندش عقل و هوش و عین ادراک

برافکند است کلّی جسم و جان پاک

۱۷۲

ز زیر عشق در آفاق جانها

زند اوداستانها در بیانها

۱۷۳

دمادم میزند این زیر عشّاق

که او دارد عیان تدبیر عشاق

۱۷۴

دمادم میدمد ازنفخهٔ صور

اناالحق میزند مانند منصور

۱۷۵

اناالحق میزند در کلّ آفاق

میان جمله عشّاق است اوطاق

۱۷۶

نوای پردهٔ عشّاق دارد

عیان آیات فی الافاق دارد

۱۷۷

نوار پردهٔ عشّاق سازد

همه ذرّات در جان مینوازد

۱۷۸

ز زیر عشق دایم در خروش است

ز بحر لامکان اینجا بجوش است

۱۷۹

ز زیر عشق این دستان که بنواخت

سر عشّاق در عالم برافراخت

۱۸۰

ز زیر عشق عشّاق جهان او

همه در رقص کردستش جهان او

۱۸۱

چو زیر عشق هر دم مینوازد

ز سوزش جملهٔ عشّاق سازد

۱۸۲

چو زیر عشق او را دردم آید

از آن دم یادش اینجا زادم آید

۱۸۳

که آدم چون برون آمد ز جنّت

درونش پر خروش و عین قربت

۱۸۴

شب و روزش نبُد جز ناله و درد

بمانده در میان دهر او فرد

۱۸۵

سماع درد و زیر شوق جانش

همی زد در درون جان نهانش

۱۸۶

از آن دُردی که آدم یافت اینجا

کنون اندر درون افتاد ما را

۱۸۷

از آندردم دمادم من خروشان

بدیگ عشق اینجاگاه جوشان

۱۸۸

همه ذرّات من اندر سماعند

بکرده عقل جان اینجا وداعند

۱۸۹

برافکندند کلّی دل از این خاک

که اینجا بازدیدند صانع پاک

۱۹۰

برافکندند کلّی پرده از رخ

چو بشنیدند کل از یار پاسُخ

۱۹۱

برافکندند اینجا کلّ هستی

رها کردند بیشک بت پرستی

۱۹۲

برافکندند اینجا هستی خود

چو افتادند اندر مستی خود

۱۹۳

برافکندند آنچه بود پیدا

شدند از لامکان دید پیدا

۱۹۴

ز دیده دید حق را باز دیدند

نظر کردند و اندر حق رسیدند

۱۹۵

ز دیده دید جانان راز بنمود

مر انسان را نمودش باز بنمود

۱۹۶

همه ذرّات من درحق رسیدند

نمود جان جان از حق بدیدند

۱۹۷

همه ذرّات من جویای یارند

ورا دید نهان گویای یارند

۱۹۸

همه ذرّات من در ترجمانند

دمادم جمله در شرح و بیانند

۱۹۹

همه ذرّات من اندر فنا اند

بکلّی در عیان عین بقا اند

۲۰۰

همه ذرّات من نابود گشتند

سراسر جملگی معبود گشتند

۲۰۱

همه ذرّات من اندر نمودار

عیان بنموده در اینجای دیدار

۲۰۲

همه ذرّات من در شوق جانند

کنون افتاده اندر ذوق جانند

۲۰۳

همه ذرّات من در آشکاره

چو منصورند کلّی پاره پاره

۲۰۴

همه ذرّات من منصور گشتند

سراسر جملگی پر نور گشتند

۲۰۵

همه ذرّات من اندر اناالحق

فرو گفتند راز یار مطلق

۲۰۶

همه ذرّات من چون یاردیدند

زهر سوئی بسوی او رسیدند

۲۰۷

همه ذرّات من اینجا نهانند

ز دید یار خود اندر عیانند

۲۰۸

همه ذرّات من در اوّلین باز

بدیده جمله را از آخرین باز

۲۰۹

مرا چون وقت کشتن آمده باز

همی گوید حقیقت گو ز سرباز

۲۱۰

مرا چون وقت کشتن در رسیدست

که چشم جانم اینجا حق بدیداست

۲۱۱

همه ذرّات من گردان عشقند

از آن اینجای سرگردان عشقند

۲۱۲

که وصلم ناتمامی باشد اینجا

مرا ناپخته خامی باشد اینجا

۲۱۳

چو وقت کشتن آمد در وصالم

نمانده ذرّهٔ عین وِبالم

۲۱۴

چو وقت کشتن آمد جان جانان

شوم اینجا ز دید دوست پنهان

۲۱۵

مرا چون وقت کشتن پیش آمد

نمود عشقم اینجا بیش آمد

۲۱۶

مرا چون وقت کشتن زود دیدم

برافکندم همه معبود دیدم

۲۱۷

مرا چون وقت کشتن آمدست هان

نخواهم دید جز که جمله جانان

۲۱۸

مرا چون محو شد در دیدن دوست

یقینم شد که درگفتار کل اوست

۲۱۹

مرا خود جان چه باشد خود قبولست

که او اندر اصول دل نزول است

۲۲۰

دل و جان رفت جانانست تنها

که اینجا میکند او شور و غوغا

۲۲۱

دل و جان رفت جانان رخ نمودست

درون جان و دل گفت و شنودست

۲۲۲

دل و جان رفت تا بنمود دیدار

بجز جانان نمیبینم پدیدار

۲۲۳

دل و جان رفت و او میبینم و بس

بجز اونیست در عالم مراکس

۲۲۴

دل و جان رفت تا دیدار دیدم

نظر کردم بکلّی یار دیدم

۲۲۵

دل و جان رفت و سلطان گشت عطّار

نمود جانش جانان گشت عطّار

۲۲۶

دل و جان رفت جانان جان گرفتست

درون جسم و جان پنهان گرفتست

۲۲۷

دل و جان رفت جانانست تحقیق

مرا در داده اینجاگاه توفیق

۲۲۸

دل و جان رفت دید او را ز اوّل

ندارد زان بجان و دل معوّل

۲۲۹

دل و جان رفت و حق اسرار گفتست

خود او در وصال او بسفتست

۲۳۰

دل و جان رفت شد جمله ابر باد

که تا شد عالم ارواح آباد

۲۳۱

نمود جمله عشّاقم من از جان

که در من کرده است او راز پنهان

۲۳۲

نمود جمله عشّاقم من از دل

که بگشودم در این جا راز مشکل

۲۳۳

نمود جمله عشّاق جهانم

که من کل آشکارا و نهانم

۲۳۴

نمود جمله عشّاقم در آفاق

که از من شور خواهند کرد عشّاق

۲۳۵

نمود جمله عشّاقم بمعنی

که دارم شرح عشق ونور تقوی

۲۳۶

نمود جمله عشّاقم نهانی

مرا شد منکشف جمله معانی

۲۳۷

نمود جمله عشّاقمخبردار

که چون منصور هستم من ابردار

۲۳۸

نمود جمله عشّاقم که دیدم

نمود یار آنگه سربریدم

۲۳۹

نمود جمله عشّاقم بکشتن

بخواهم یک دم از سردرگذشتن

۲۴۰

نمود جمله عشّاقم که در کل

کشیدستم چو آدم من بسی ذلّ

۲۴۱

نمود جمله عشّاقم چو آدم

که دارم جنّت جانان در این دم

۲۴۲

دم من دمدمه در عالم انداخت

وجود عاشقان چون شمع بگداخت

۲۴۳

دم من دمدمه دارد نهانی

که او دیدست کل عین العیانی

۲۴۴

دم من سالکان را کرد واصل

که دارد جملگی مقصود حاصل

۲۴۵

دم من وصل دارد ازنمودار

که اینجا میندارد هیچ پندار

۲۴۶

دم من عین ذاتِ لامکانست

حقیقت راست خواهی جان جانست

۲۴۷

دم من هست سلطان شریعت

از آن دم زد بکلّی از حقیقت

۲۴۸

دم من زان دم است اینجا بدیده

چو منصورم بکام دل رسیده

۲۴۹

دم من زان دم است و آدم آمد

که ما را راز از جان دم دم آمد

۲۵۰

دم من ذات دارد در صفاتست

یقین داند که او کلّی زذاتست

۲۵۱

دم من میزند اینجا اناالحق

نظر هم بین تو در تقوای مطلق

۲۵۲

دم من هو زند یا هو ندیده

نمود لابکل در هو بدیده

۲۵۳

دم من هو زند از ذات اعظم

دمادم خواند او آیات اعظم

۲۵۴

دم من هو زند کو دید هو است

ز عین ذات در اللّه هو است

۲۵۵

دم من هو زند اند رسموات

که دارد اندر اینجا نفخهٔ ذات

۲۵۶

دم من هو زند جز هو ندیدست

که اینجا گه زلا درهو رسیدست

۲۵۷

دم من هو زند در عشق جانان

نمود صورت اینجا کرده پنهان

۲۵۸

دم من هو زند کو واصل آمد

عیان ذات او را حاصل آمد

۲۵۹

دم من هو زند چونعاشقان او

که کل دیدست اینجا جان جان او

۲۶۰

منم واصل که کل دیدار دیدم

در اینجا من عیان یار دیدم

۲۶۱

من و یاریم و کل پیوسته با هم

دل وجانست و جان و دل در این دم

۲۶۲

بهشت روی جانان هست معنی

که معنی دارم اندر عین تقوی

۲۶۳

بهشت روی جانان در رخ ماست

که او اسرار گفت و پاسخ ماست

۲۶۴

در این دنیا مرا شادی از آنست

که ما را سرّ معنی جان جانست

۲۶۵

در این دنیا که دیدست جان جانان

که من دریافتم در خویش اعیان

۲۶۶

در این دنیا بسی زیندم زنندش

ولی مانند احمد کی بدندش

۲۶۷

در این دنیا نباشد چو محمّد(ص)

چو او منصور دائم هم مؤیّد

۲۶۸

در این دنیا جز او دیگر نباشد

چو او پیغامبر و رهبر نباشد

۲۶۹

خدا بود او ولی بر قدر هر کس

نمود اسرار خود از این سخن بس

۲۷۰

درون جان عطّارست تحقیق

که اودارد در اینجا راز توفیق

۲۷۱

درون جان عطّارست احمد

بکرده فارغ از نیکی و از بد

۲۷۲

درون جان عطّارست گویا

ولی عطّار را او هست جویا

۲۷۳

درونم اوست هم بیرونم از اوست

که او دیدم حقیقت مغز هر پوست

۲۷۴

از او میگویم و من او شدستم

عیان تحقیق ذات او بدستم

۲۷۵

از او میگویم اینجاگه از اویم

ز بهر دید او در گفتگویم

۲۷۶

مرا گفتست اندر خواب دلدار

که خواهیمت بریدن سر بناچار

۲۷۷

سر و جانم فدای روی او باد

همیشه روی من در سوی او باد

۲۷۸

سر و جانم فدای خاک پایش

که اینجا من نمیبینم ورایش

۲۷۹

کسی کو بهتر از وی باشد اینجا

که او جانست پنهانی و پیدا

۲۸۰

چو صیت اوست در عالم گرفته

نمود ذات او همدم گرفته

۲۸۱

دم مردم از او صوری روانست

از اوهر جان یقین نور عیانست

۲۸۲

کسی کو میشناسد همچو عطّار

شود کل از وجود خویش بیزار

۲۸۳

کسی کو میشناسد دید حق اوست

که اندر آفرینش مرسبق اوست

۲۸۴

کس کو راست از جان خواستگارش

وِرا زینجا ببیند آشکارش

۲۸۵

کسی کو راست او از دل ببیند

نه اندر عین آب و گل ببیند

۲۸۶

کسی کو راست اینجاگه غلامش

درون جان کند اینجا پیامش

۲۸۷

نماید حق درون جان عیان او

که دارد اوّلین و آخرین او

۲۸۸

نماید حق که او تحقیق حق است

وجود پاک او با حق بپیوست

۲۸۹

کنون حقست اندر جزو و کل جان

که او راهست این اسرار اعیان

۲۹۰

محیط مرکز جانهاست احمد

که او را دردو عالم بُد مؤیّد

۲۹۱

درون جان حقیقت جان جانست

چگویم آشکارا و نهانست

۲۹۲

چو مر عطّار او را دید بشناخت

عیان جسم و جان پیشش برانداخت

۲۹۳

در آخر کرد اینجا واصلم اوست

همه مقصود کلّی حاصلم اوست

۲۹۴

بگفت احمد چو دیدم صاحب درد

که من بودم میان سالکان فرد

۲۹۵

بگفت اسرارها در گوش جانم

نمود اینجایگه عین العیانم

۲۹۶

عیان بنمود ما را در حقیقت

چو حق بسپردمش راه شریعت

۲۹۷

ره شرعش سپار و دم ازین زن

وجود خویش بر چرخ برین زن

۲۹۸

ره شرعش سپار و جان فنا ساز

نقاب از لعبت صورت برانداز

۲۹۹

ره شرعش سپار اندر نهانی

که او بنمایدت کلّ معانی

۳۰۰

ره شرعش سپار و حق یقین یاب

نمود او خدا عین الیقین یاب

۳۰۱

از او واصل شو و زو گوی دائم

که بود اوست اندر ذات قائم

۳۰۲

از او واصل شو وحاصل کن اعیان

ازو بشنو حقیقت نّص قرآن

۳۰۳

از او واصل شو و دم دم همی زن

کز او گرددهمه اسرار روشن

۳۰۴

از او واصل شو و زو گوی اسرار

در او شو ناگهی تو ناپدیدار

۳۰۵

چُه گوئی می ندانی آن معانی

وگر دانی از او حیران بمانی

۳۰۶

خدا و مصطفا هر دویکی است

بنزدیک محقق بیشکی است

۳۰۷

خدا و مصطفا درجان نهانند

مرا این جایگه شرح و بیانند

۳۰۸

خدا و مصطفا در جان بدیدم

چو مه در پیش اشیا ناپدیدم

۳۰۹

منت بگداخته از بهر ایشان

بجان دارم از ایشان ذوق ایشان

۳۱۰

یکی اندر حقیقت دیدهام یار

مرا برداشت اینجا عین پندار

۳۱۱

یکی اندر حقیقت یافتستم

از او بیخود بکل بشتافتستم

۳۱۲

یکی اندر حقیقت بین تو دلدار

که میگوید دمادم در سخن یار

۳۱۳

منم در جان و پنهان بود بودم

همه معبود بودم تا که بودم

۳۱۴

اگر مرد رهی کلّی فنائی

در آن دید فنا تو در بقائی

۳۱۵

لقای یار بی صورت بود هان

چرا هستی بدیده دید برهان

۳۱۶

دلا تاچند گوئی سرّ اسرار

چو جانت گشت کلّی عین دیدار

۳۱۷

نمود جمله مردان دیدی از خویش

حجاب صورتت چون رفت از پیش

۳۱۸

ز جنّت آمدی بیرون چو آدم

چرا اسرارها گوئی دمادم

۳۱۹

تو اینجاگه غریبی ای دل آزار

ولیکن هستی اندر عین دیدار

۳۲۰

تو اینجاگه در آخر راز دیدی

نمود یار خود را باز دیدی

۳۲۱

نمود یار داری در فنا باز

ترا مکشوف شد انجام و آغاز

۳۲۲

سرانجامت چنین افتاد دانی

که خواهی گشت در کُشتن تو فانی

۳۲۳

سرانجامت چنین افتاد از حق

که بیخود میزنی اینجا اناالحق

۳۲۴

اناالحق را ز الحق در دو حرفست

چنین معنی بشرع اینجا شگرفست

۳۲۵

تو الحق گوی تا رازت شود فاش

اناالحق خود بگوید نیز نقاش

۳۲۶

همو گفتست در منصور اناالحق

تراگوید ابی سر کل اناالحق

۳۲۷

همان کو گفت بر منصور بادار

بگوید در نهاد تو بیکبار

۳۲۸

همان کو گفت در منصور انالحق

همان گوید حقیقت نی اناالحق

۳۲۹

همان کو گفت هم او بازگوید

در اینجاگه همه کل راز گوید

۳۳۰

همان کو گفت هم آنکس شنفتست

که او گفتست اناالحق او شنفتست

۳۳۱

همان کو گفت خود را کرد بردار

تو گر مردی از این معنیت بردار

۳۳۲

همان کو گفت اینجا سربرید او

جمال خویشتن بی سر بدید او

۳۳۳

همان کو گفت در یک دیده باشد

کسی باید که صاحب دیده باشد

۳۳۴

که تاداند یقین اینجا اناالحق

که جز حق مینگوید خود اناالحق

۳۳۵

اناالحق از نمود حق عیانست

که این در ذات او راز نهانست

۳۳۶

اناالحق آنکه برگوید ابی دید

نباید اندر اینجا روی او دید

۳۳۷

کسی باید که او کل دیده باشد

درون جز و کل گردیده باشد

۳۳۸

اناالحق گوید اندر عین هستی

خورد آن جام را کلّی ز مستی

۳۳۹

چو منصوری شود تا سرّ بداند

بجز وی هیچ چیزی مینداند

۳۴۰

چو منصوری شود اندر فنایش

ببیند عاقبت دید بقایش

۳۴۱

چو منصوری شود جوید اناالحق

سزد کز دید گوید او اناالحق

۳۴۲

چو منصوری شود در عین خواری

کند در پای دار او پایداری

۳۴۳

چو منصوری شود هستی آن ذات

بگوید راز کل از جملهٔ ذرّات

۳۴۴

چو منصوری شود اینجا عیانی

پذیرد او نشان بی نشانی

۳۴۵

نشان بی نشان گردد در این راز

که او بنماید اینجا راز حق باز

۳۴۶

ببازی نیست این گفت حقیقت

که تا نسپارد اینجاگه طریقت

۳۴۷

طریقت بسپر و دریاب الحق

چو در کلّی رسی حق گوی الحق

۳۴۸

کسانی کین طلب دارند اینجا

نیاید راست آن در عین غوغا

۳۴۹

کسی مَردَست اندر دید عشاق

که چون منصور گردد کل عیان طاق

۳۵۰

کسی مردست همچون او نمودار

که آوردند او را بر سر دار

۳۵۱

کسی مردست همچون او عیانی

که گردد او نشان در بی نشانی

۳۵۲

نشان اینجانگنجد بی نشان باش

حقیقت راز مردان جهان باش

۳۵۳

نشان صورت اینجاگه بیفکن

که گردد مر ترا این راز روشن

۳۵۴

نشان صورت اینجا محو گردان

که اوّل راز این باشد ز اعیان

۳۵۵

نشان صورت و معنی بر افکن

اگر مردی تو بی دعوی بیفکن

۳۵۶

نشان ذات کلّی بی نشان است

که عاشق در نهاد ذات فانی است

۳۵۷

اگر تو مرد ذاتی بی نشان شو

پس آنگاهی چو مردان جهان شو

۳۵۸

چو گردد بی نشان صورت در این راه

بباید اندر این جا دیدن شاه

۳۵۹

چو گردد بی نشان با بود باشد

یقین در دید حق معبود باشد

۳۶۰

چو گردد بی نشان دادار گردد

ز دید خویشتن بیزار گردد

۳۶۱

چو گردد بی نشان هستی پذیرد

وجود او بمیرد حق نمیرد

۳۶۲

بماند زندهٔ جاوید آنکس

که جز یکی نبیند در جهان کس

۳۶۳

بماند زندهٔ جاوید عاشق

که اندر بیخودی حق یافت صادق

۳۶۴

اگر زنده دلی هرگز نمیری

اگر هستی چنین حق بی نظیری

۳۶۵

اگر زنده دلی مرده مشو تو

چو یخ اینجای افسرده مشو تو

۳۶۶

چو عیسی زنده میر ای زنده دل تو

که تا اینجا نباشی آب و گل تو

۳۶۷

چو عیسی زنده میر از خویشتن پاک

برافکن همچو عیسی جان و دل پاک

۳۶۸

چو عیسی زنده میر و جان جان بین

تو روحاللّه شو عین العیان بین

۳۶۹

چو عیسی زنده میر ای زندهٔ پاک

که تا چون خر نمانی در گَو خاک

۳۷۰

چو عیسی زنده زنده میرو ذات حق بین

بجز حق خودمدان و خویش حق بین

۳۷۱

چو عیسی زنده دل باش و فنا گرد

چو رفتی از میان دید خداگرد

۳۷۲

چو عیسی زنده دل باش و یقین باش

نمود اوّلین و آخرین باش

۳۷۳

چو عیسی گر شوی از جسم و جان پاک

ببینی ذاتحق اندر عیان پاک

۳۷۴

چو عیسی گر شوی در حق مجرّد

شوی فارغ تو از هر نیک و هر بد

۳۷۵

چو عیسی گر شوی تو روح اللّه

زنی دم همچو او در قل هواللّه

۳۷۶

چو عیسی گر شوی نور علی نور

تو روح اللّه شوی تا نفخهٔ صور

۳۷۷

تو روح اللّه باشی همچو عیسی

شوی مانند او در ذات یکتا

۳۷۸

تو روح اللّه هستی و یقینی

ولیکن بود خود اینجا نبینی

۳۷۹

چو روح اللّه باش و روح بردار

که تا اللّه کل آید پدیدار

۳۸۰

چو روح اللّه باش اندر طریقت

حذر کن از پلیدیّ طبیعت

۳۸۱

خدای اوّلین و آخرین بین

چو روح اللّه باش و سرّ یقین بین

۳۸۲

چو روح اللّه دم زن از نمودار

که مرده زنده گردانی ز دلدار

۳۸۳

چو روح اللّه دم زن تا دم آئی

ترا پیدا شود دید خدائی

۳۸۴

چو روح اللّه شو جانبخش مرده

برافکن از نمود ذات پرده

۳۸۵

چو روح اللّه مرده زنده گردان

فلک را با ملک کل زنده گردان

۳۸۶

چو روح اللّه گر این راز دانی

حقیقت مرده جانبخشی که جانی

۳۸۷

تو جانانی اگر این دید یابی

بیان من نه از تقلید یابی

۳۸۸

تو جانانی ولی پنهان ذاتی

کنون افتاده در عین صفاتی

۳۸۹

تو روح اللّه را اینجا ندیدی

چه گر عمری در این عالم دویدی

۳۹۰

تو داری آنچه گم کردی بجو باز

که تا یابی یقین اینجا بجو باز

۳۹۱

تو عیسی در درون داری حقیقت

ولیکن باز ماندی در طبیعت

۳۹۲

طبیعت دور کن تا جان شوی تو

حقیقت در صفت جانان شوی تو

۳۹۳

چو عیسی صورت و معنی برافکن

که تا گردی حقیقت جان روشن

۳۹۴

چو عیسی صورت و جان را یکی کن

چو روح اللّه در اعیان یکی کن

۳۹۵

نداری تاب آن کین سر بدانی

نیابی باز اسرار نهانی

۳۹۶

توئی افتاده چون عیسی گرفتار

بدست ناکسان مردم آزار

۳۹۷

توئی افتاده چون عیسی همه روح

نه سر تا پای تو یکتا همه روح

۳۹۸

تو روحی جسم را کلّی رهاکن

عنایت را چو عیسی ابتدا کن

۳۹۹

چو جان گردی اگر جانان شوی تو

بدین گفتار از جان بگروی تو

۴۰۰

تو جان گردی چو عیسی روح اللّه

شوی گر جان جان بینی تو ناگاه

۴۰۱

ولی اینجا بلا یابی ز اوّل

شوی اینجایگه ناگه مبدّل

۴۰۲

بلابین و بلاکش اندر اینجای

که تا گردی چو عیسی عین آلای

۴۰۳

بلاکش همچو او گر پایداری

که چون عیسی کنون در پای داری

۴۰۴

که بُد کز جان بلا اینجا ندیدست

که بُد کاینجا لقا پنهان ندیدست

۴۰۵

بلا را با لقا پیوسته میدار

کسی کامد بلای او خریدار

۴۰۶

هر آنکو در بلا پائی ندارد

میان آن بلا شکری گذارد

۴۰۷

بود او را همیشه عاقبت خیر

اگر در کعبه باشد او اگر دیر

۴۰۸

بنزد جان جان هر دو یکی است

بلا را خیر در حق بیشکی است

۴۰۹

بلا نفس است شیطان نفس بنگر

چو شیطانست نفس ای نیک منظر

۴۱۰

چو از نفست بلایت میرسد بیش

از اوئی دائما مسکین و دلریش

۴۱۱

ز نفست این همه اینجا بلایست

از اینجانت بماند ابتلایست

۴۱۲

بلای نفس دیدن جمله مردان

اگرمردی ز نفست رخ بگردان

۴۱۳

بلای نفس بیشک دید آدم

از آن مجروح شد بی عین مرهم

۴۱۴

بلای نفس دید آنکس که ابلیس

بَرِ او ساخته یک لحظه تلبیس

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱
جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات