عطار

عطار

بخش ۷۳ - در بیرون کردن جبرئیل علیه السلام حضرت آدم صفی را از بهشت ونصیحت کردن جبرئیل اورا فرماید

۱

کنون جبریل بیرون بر تو آدم

که گستاخی ندارد او در این دم

۲

برون کن از بهشتم تا رود زود

که تا گردم از او این بار خشنود

۳

برون شد آدم و حوّا ز جنّت

فتاده هر دو اندر رنج و محنت

۴

فتاده هر دو در اندوه نایافت

بحالی جبرئیل اینجا و بشتافت

۵

گرفته دست آدم را بزاری

چنین میگفت آدم پایداری

۶

نداری چارهٔ و من ندارم

که در فرمان حیّ کردگارم

۷

زبان خود نکو میدارو بشتاب

مر این پند دگر از من تو دریاب

۸

چو خود کردی چه تاوانست بر کس

همی گو دائما اللّه را بس

۹

بهرکاری که آید در بر تو

بود اللّه بیشک رهبر تو

۱۰

بهر کاری که پیش آید ترا هان

بجز اللّه مخوان اللّه را دان

۱۱

ندارد چارهٔ جبریل اینجا

که تا سازد ترادرمان در اینجا

۱۲

کنون آدم مبین خود را زمانی

که خواهی یافت از حق داستانی

۱۳

سوی دنیا تراخواهد فرستاد

که دادی روزگارت جمله بر باد

۱۴

سوی دنیا تو خواهی شد کنونت

همه خواهد بُدن مر رهنمونت

۱۵

سوی دنیا تماشای دگر دان

رخ از جانان بهر حالی مگردان

۱۶

سوی دنیا ترا اسرار بسیار

ز حق خواهد شد ای آدم پدیدار

۱۷

ترا در سوی دنیا راه دادست

بسی اندوه بهر تو نهادست

۱۸

قلم رفتست اندر لوح بر راز

نخواهی یافت مر جنّت دگر باز

۱۹

خیالی بود کاینجا مینمودت

گنه کردی وز خود در ربودت

۲۰

خیالی بود آن فر الهی

فتادی این زمان ازمه بماهی

۲۱

خیالی بود بگذشته از این زود

چه چاره آدم اکنون بودنی بود

۲۲

خیالی بود همچون تیر بگذشت

ره خود دید اندر کوه و در دشت

۲۳

بشد آن عین دیداری که دیدی

بجز عین خیالی تو ندیدی

۲۴

بدادی عمر خودبر باد ناگاه

فتادی از سر ره در بن چاه

۲۵

قضا بُد از سر تو اینچنین راند

دلت درحسرت جنّت چنین ماند

۲۶

قضا بُد رفته اینجا بر سر تو

که باشد بعد از این مر غمخور تو

۲۷

قضا بُد رفته پیش از آفرینش

نداند هیچکس علم الیقینش

۲۸

هر آن چیزی که میخواهد کند او

بکن جانا که نیکو هست نیکو

۲۹

هر آنچیزی که خواهد کرد آدم

اگر شادی بود آرد دگر غم

۳۰

بنه تن تا بمالد روزگارت

که هم خواهد بُدن در دهر کارت

۳۱

بلای دوست کش آدم بخواری

که او را هست با تودوستداری

۳۲

کنون آدم بفرمان خداوند

ز جنّت دور باش و رخت بربند

۳۳

برون شد آدم و حوّا ابا من

فتاده هر دو اندر گفت و در گو

۳۴

بهرجائی که آدم میشد از دور

ز درد عشق بُد در ظلمت و نور

۳۵

یکی بادی برآمد بس پریشان

ز هم دور افکند زینجای ایشان

۳۶

کنون گرمرد راهی باز دانی

تو از عطّار کل راز نهانی

۳۷

نمیدانی دلاکز که جدائی

فتاده در میان صد بلائی

۳۸

جدا افتادهٔ و میندانی

به هرزه ماند در دنیای فانی

۳۹

جدائی این زمان از یار خود تو

بسر کردی بسی مر نیک و بد تو

۴۰

جدائی مانده وندر صدر جان نار

فتادستی میان خاک ره خوار

۴۱

جدائی در بلا تو صبر کرده

بماند در درون هفت پرده

۴۲

شدی در پردهٔ دنیای غدّار

نهان دره نمیآید پدیدار

۴۳

ز یار خود جدا ماندی از آن دم

جداگشتی تو چون حوّا ز آدم

۴۴

در این دنیا چه خواهی یافت آخر

زمانی باش اندر یافت آخر

۴۵

نمیدانی که دلدارت کدامست

همه میل تو اندر ننگ ونام است

۴۶

نمیدانی دلا اسرار بودت

ولی جانی تو میدانی چه بودت

۴۷

تو جان میدانی آخر کز کجائی

در این دهر فنا کل از کجائی

۴۸

تو ز آنجائی که جنّت در بر آن

کجا باشد حقیقت همسر آن

۴۹

تو ز آنجائی که جای انبیایست

سکون انبیا و اولیایست

۵۰

تو ز آنجائی که جان جمله ز اینجاست

در آخر عین راز جمله آنجاست

۵۱

تو ز آنجائی که هیچی در نگنجد

ملک آنجا بیک حبه نسنجد

۵۲

تو ز آنجائی که آدم بودش آنجاست

در آخر عین راز جمله ز آنجاست

۵۳

تمامت انبیا آنجا مقیمند

همه حوران درآن مجلس ندیمند

۵۴

مقام جان در آنجاهست بیشک

نمیگنجد دوئی آنجا به جز یک

۵۵

مقام وحدت کل بیشک آنجاست

ز بهر آن قیام این شور وغوغاست

۵۶

ز بهر آن مقام اینجاست گفتار

که آنجا گاه باشد دید دیدار

۵۷

مقام صادقان و عاشقانست

مقام رهبران و عارفانست

۵۸

مقام جمله مردانست آنجا

که ذات حق یقین اعیانست آنجا

۵۹

یکی باشد در آنجا هر چه بینی

اگر تو مرد راهی پیش بینی

۶۰

بمیر از خویش و بگذر تو ز صورت

که تا دائم بود اینجا حضورت

۶۱

فناگردی ز صورت همچو عطّار

بقای جاودان آید پدیدار

۶۲

جهان جاودان ذاتست تحقیق

ولی هر کس در آنجا نیست توفیق

۶۳

اگر از خود بمیری ناگهانی

مر این گفتار را آنجا بدانی

۶۴

اگر از خود بمیری زنده گردی

نظر کن این زمان چون حق تو گردی

۶۵

اگر از خود بمیری در فنا تو

بیابی بود بود ابتدا تو

۶۶

اگر از خود بمیری جان شوی کل

یقین اینجایگه جانان شوی کل

۶۷

اگر از خود بمیری و دو عالم

گذاری جنّت اینجاگه چو آدم

۶۸

رها کن جنّت و در خاک و خون رو

بکش دردی تو زین عالم برون رو

۶۹

برون رو زین بهشت آباد دنیا

میاور بعد از این تو یاد دنیا

۷۰

برون رو زین بهشت ناتمامی

که تا پخته شوی زیرا که خامی

۷۱

برون شو زین بهشت پرخیالی

که ناگاهت رسد زینجا وبالی

۷۲

برون رو زین بهشت و زود بگذار

که ناگهی شوی مانند او خوار

۷۳

رها کن این بهشت دوزخ آسا

که تا ناگه نگردی هان تو رسوا

۷۴

رها کن این بهشت و زودبگذر

اگر مردی رهی آنراتو منگر

۷۵

دل خود در بهشت اینجا تو بستی

عجب فارغ در اینجاگه نشستی

۷۶

برون خواهی شدن اینجا بخواری

خبر زین سر که میگویم نداری

۷۷

بخواری زین بهشت خوش براند

که تاب هجر ناگه بر تو خواند

۷۸

براند زین بهشتت ناگهان خوار

بمانی عاجز و مسکین و غمخوار

۷۹

براند زین بهشتت رایگانی

ز ناگه خوارو سرگردان بمانی

۸۰

براند زین بهشتت خوار و افگار

میان صد بلا ماند گرفتار

۸۱

ز جسم و جان خبرداری که روزی

مر ایشان راست اینجا درد و سوزی

۸۲

جدا خواهند بود از هم یقین دان

که حق گفتست این اسرار مردان

۸۳

جدا خواهند شد در دهر فانی

تو آنگه قدر این دم بازدانی

۸۴

جدا خواهند بد اینجا حقیقت

یقین خواهد سپردن در طریقت

۸۵

نداری توخبر زین راز آخر

که خواهی رفت از اینجا باز آخر

۸۶

نداری تو خبر زین دهر خونخوار

که خواهد ریخت اینجاخون تو خوار

۸۷

بریزد خونت ایندنیا بزاری

چه گر او را تو از جان دوستداری

۸۸

بریزد خونت اندر خاک دنیا

گذرکن زود از این ناپاک دنیا

۸۹

همه دنیا بکاهی مینیرزد

که عشق و دوستی با او بورزد

۹۰

ترا خواهد بزاری کشت اینجا

اگر مردی بدو کن پشت اینجا

۹۱

بدین کن پشت و رویت درحق آور

بدنیا هرچه اندر اوست منگر

۹۲

بگردان رویت اینجا همچو مردان

بعقبی آر و جانت شاد گردان

۹۳

بگردان رویت از وی تا توانی

که تا اینجا سرآید زندگانی

۹۴

چنان از وی حذر میکن بناچار

که عاقل بنگرد این دهر غدّار

۹۵

یکی غدّار دان دنیای ملعون

که دائم داردت او خوار و محزون

۹۶

یکی غدّار ناپاینده باشد

که ناگه جان و دلها میخراشد

۹۷

چنان بفریبدت این گندهٔ پیر

کند هر لحظه او صد رای و تدبیر

۹۸

چنانت اوّل اینجا شاد دارد

ز هر غم پیش خود آزاد دارد

۹۹

که گوئی به از او هرگز نبینم

بر او دائما شادان نشینم

۱۰۰

ولی در آخر کارت بیکبار

کند چون خونی دزدی گرفتار

۱۰۱

گرفتارت کند چون مرغ در دام

فرومانی تو در بندش بناکام

۱۰۲

گرفتارت کند در عین زندان

که سجن مؤمن است اینجایِ ویران

۱۰۳

همه شادی اینجا دان بلاتو

مرو جز بر طریق انبیا تو

۱۰۴

تمامت انبیا دیدند بلایش

شدند در عاقبت اندر فنایش

۱۰۵

تمامت انبیای کار دیده

ازو هم رنج وهم تیمار دیده

۱۰۶

تمامت انبیا گشتند از او دور

ز ظلمت آشنا گردند در نور

۱۰۷

همه رنج وبلای او کشیدند

اگر در عاقبت دلدار دیدند

۱۰۸

چو این دنیا تلی خاکست پرغم

مقام حیرتست و جای ماتم

۱۰۹

همه دنیا مثال گلخنی است

در این گلخن دلت چون شاد بنشست

۱۱۰

در این گلخن که جای آتش آمد

به پیش انبیاء بس ناخوش آمد

۱۱۱

گذر کردند از او و شاد گشتند

ز زندان بلا آزاد گشتند

۱۱۲

گذر کردن از او دوری گزیدند

که تا آخر بکام دل رسیدند

۱۱۳

گذر کردن از او چون باد در دشت

ترا هم عمر همچون باد بگذشت

۱۱۴

دریغا درگذشتت عمر ناگاه

بماندی خوار تو اندر سر راه

۱۱۵

دریغا بر گذشت و عمر کم شد

وجودت ناگهی عین عدم شد

۱۱۶

دریغا هست عقل و هوش و رایت

از آن او میبرد جائی بجایت

۱۱۷

دریغا رنج بردت ضایع آمد

تو را از تو عجب دنیات بستد

۱۱۸

نمیدانی که چون باشد سرانجام

که بشکسته شود ناگاهت این جام

۱۱۹

اگر مرد رهی اوّل ببین باز

که چون خواهد بُدن انجام و آغاز

۱۲۰

گرت ملک زمین زیر نگین است

بآخر جای تو زیر زمین است

۱۲۱

نماند کس بدنیا جاودانی

بگورستان نگر گر میندانی

۱۲۲

بگورستان نگر آخر دمی تو

چو مردان باش دائم در غمی تو

۱۲۳

بگورستان نگر ای دل زمانی

که نشنیدی ز مردان داستانی

۱۲۴

بگورستان نگر ای مرد غمناک

ببین آن رویها بنهاده در خاک

۱۲۵

بگورستان نگر وین سر نظر کن

ولی خود را زمانی تو خبر کن

۱۲۶

بگورستان نگر در آخر کار

که تو زو نیز خواهی شد گرفتار

۱۲۷

بگورستان نگر ای مرد غافل

که خواهی رفت روزی زیر این گِل

۱۲۸

بگورستان نگر ای دیده بنگر

حقیقت کلّهٔ فغفور و قیصر

۱۲۹

بگورستان نگر ایشان همه خاک

شده ذرّات شان در عین افلاک

۱۳۰

بگورستان نگر پر خاک و پر خون

که ذاتت آمدست از چرخ بیرون

۱۳۱

دمی بنگر قطار اندر قطارست

ز حدّ بگذشت او بس بیمارست

۱۳۲

نهان او خرابی در خرابی است

بسا تنها که آنجا در عذابی است

۱۳۳

خراباتست گورستان نظر کن

دل تو بیخبر زیشان خبر کن

۱۳۴

خرابات فنا اندر فنایست

ولی عین بقا اندر بقایست

۱۳۵

خراباتیست پر از ماتم اینجا

براه راست نبود مرهم اینجا

۱۳۶

همه پاکان در آنجاگه مقیمند

که پاکان نیز اندر خوف و بیمند

۱۳۷

بسا دلها که خونشد زیر این خاک

پریشان برگذشت دوران افلاک

۱۳۸

همه در خاک و در خون مانده ایشان

ولی مائیم اینجاگه پریشان

۱۳۹

چو ایشان ما هم اندر خاک و خونیم

گهی در عقل و گاهی درجنونیم

۱۴۰

اگر میریم از خود زنده باشیم

خدا را بندهٔ پاینده باشیم

۱۴۱

بمیر ای دل چو ایشان نیز از خود

که تا فارغ شوی ازنیک وز بد

۱۴۲

بمیر ای دل چو خواهی مُرد ناچار

گذر کن این زمان از پنج وز چار

۱۴۳

تو ای دل هم در این دنیا چرائی

بگو تا چند از این دستان سرائی

۱۴۴

زدی بسیار اینجا مهره در طاس

چو مهره خرد گشتی اندر این آس

۱۴۵

بهر مکری که میکردی فسونی

بهر دیوانگیها چون جنونی

۱۴۶

ترا اینجا سؤالست و جوابست

ز قول حق ترا بیشک عذابست

۱۴۷

در اینجا چه گدا چه میر باشد

چو افتادی چهات تدبیر باشد

۱۴۸

از اینسان تا سخن آمد پدیدار

شدی عطّار اندر خود گرفتار

۱۴۹

گذر چون کرده بودی بازگشتی

مکن رجعت ز هرچه بازگشتی

۱۵۰

که مردان ره از هرچه گذشتند

نه چون مرغان بیهش بازگشتند

۱۵۱

ز جان و دل گذشتی تو بیکبار

ز آب و گِل گذر کردی بیکبار

۱۵۲

مرو بار دگر درخانه محبوس

که ناگه زار مانی خوار و مدروس

۱۵۳

چو آمد دوش جان تن شدستی

چو کفّارت چرا بت میپرستی

۱۵۴

بت نفس و هوا را باز بشکن

که تا رسته شوی از ما و از من

۱۵۵

چرا در بت پرستی همچون کفّار

دمادم میشوی از جان گرفتار

۱۵۶

بترک هرچه گفتی آن مبین تو

اگر مرد رهی اندر یقین تو

۱۵۷

بجز اومنگر اندر عین وحدت

حدود نفس را از دید کثرت

۱۵۸

بیک ره محو کن اندر فنا تو

که داری در جهان جان بقا تو

۱۵۹

به یک ره محو کن این صورت خویش

که دیدستی حقیقت رازت از پیش

۱۶۰

بیک ره محو کن بود وجودت

چو دیدستی عیان مربود بودت

۱۶۱

به یک ره محو کند این جانمودار

شوی از جسم و جانت ناپدیدار

۱۶۲

قدم زن همچو مردان طریقت

چو شد رازت همه فاش حقیقت

۱۶۳

حقیقت بود اصل عاشقانست

ترا زینجایگه زینسان بیانست

۱۶۴

که داری جوهر ذات هواللّه

زنی دم دائما در صبغةاللّه

۱۶۵

دم تو دم زده است اینجا چو منصور

شدت از نفس بت اینجایگه دور

۱۶۶

دم تو از دم عین الیقین است

چو مردان اندر اینجا راز بین است

۱۶۷

دم تو زان دمست ای مرد واصل

که ذرّات جهان زین گشت واصل

۱۶۸

دم تو زان دمست اینجا نهانی

که شد زو فاش اسرار و معانی

۱۶۹

دم تو زان دمست اینجا دمادم

که الحق میزند او دم از آن دم

۱۷۰

دم تو زان دمست ای جان جانان

درون دل همی بینی باعیان

۱۷۱

دم تو در جهان بس نادر افتاد

که رازِ مشکل عشاق بگشاد

۱۷۲

دم تو از بقای ذات آمد

نمود جملهٔ ذرّات آمد

۱۷۳

دم تو زان دمست از کل سزاوار

از ایندم شد حقیقت آن پدیدار

۱۷۴

دم تو ز آن دم رحمان که آمد

مراد خود ز معنی دیدبستد

۱۷۵

دمی داری که آن دم آن ندارد

ترا آن دم حقیقت درگذارد

۱۷۶

دمی داری که دید انبیایست

از آن پیوسته در عین بقایست

۱۷۷

دمی داری عجائب در معانی

که پیدا میکند راز نهانی

۱۷۸

دمی داری که آن جوهر فشان است

برای زاد جمله رهروانست

۱۷۹

دمی داری که ذات کل یقین است

در این دم اوّلین و آخرین است

۱۸۰

دی این دم هیچ غیری در نگنجد

جهان دو بیک ذرّهٔ نسنجد

۱۸۱

در این دم آن دم اینجا کردهٔ فاش

نمودستی حقیقت دید نقاش

۱۸۲

در این دم جمله مردان اِلهست

یقین دانی که این دیدار شاهست

۱۸۳

در این دم منکشف عین الیقین است

در این دم اوّلین و آخرین است

۱۸۴

در این دم مر دمادم سرّ اسرار

همی آید ز یک معنی پدیدار

۱۸۵

در این دم هرچه بودست فاش گفتی

عیان این جوهر اسرار سفتی

۱۸۶

در این دم بحرمعنی مر تو دیدی

چو مردان اندر او جوهر گزیدی

۱۸۷

در این دم دم مزن جز از یکی تو

که دیدستی در اینجا بی شکی تو

۱۸۸

در این دم دم زدی از جُمله مردان

ترا جاگه شدست این چرخ گردان

۱۸۹

در این دم دم مزن جز از دم یار

چو گشتی در حقیقت همدم یار

۱۹۰

در این دم دم مزن جز از نمودش

چو پیدا کردی اینجا بود بودش

۱۹۱

در این دم دم مزن جز از حقیقت

نگه میدار اسرار شریعت

۱۹۲

در این دم دم مزن جز از عیان تو

یکی بین در تمامت جان جان تو

۱۹۳

در این دم دم مزن جز ذات بیچون

برافکن عرش و فرش هفت گردون

۱۹۴

برافکن هفت گردون از نظر تو

که تا مر ذات بینی سر بسر تو

۱۹۵

دم او زن که او بنمایدت راز

همو بینی تو در انجام و آغاز

۱۹۶

دم او زن به جز او غیر منگر

سراسر در یکی در سیر منگر

۱۹۷

دم او زن که اوهمدم ترا شد

نمود عشق هم آدم ترا شد

۱۹۸

ترا بنمود از دیدار خود او

همیّت دان حیقت مر خدا تو

۱۹۹

ترا بنمود از خود در جلالش

عیان چون تو ببردی در وصالش

۲۰۰

ترا بنمود از خود او بعالم

که شرح او کن از جان تو دمادم

۲۰۱

ترا بنمود از خود تا شد او کم

ازو بودت حقیقت گفتگو هم

۲۰۲

ترا بنمود از خود ناگهانی

از اودیده چنین شرح و معانی

۲۰۳

ترا بنمود از خود تا بدانی

زنی دم تو از اودر لامکانی

۲۰۴

تو ذات پاک بیچون خدائی

چو از بود خودت اینجا جدائی

۲۰۵

از او گوی و وز او بشنو دمادم

مزن عطّار جز یکّی از او دم

۲۰۶

یکی دیدی تو او بی مثل و مانند

وجود جانت شد با دوست پیوند

۲۰۷

یکی شد جانت اندر دیدن یار

نمیگنجد به جز او هیچ دیّار

۲۰۸

یکی شد بود بودت در بر او

کند درجانت جانان رهبر او

۲۰۹

یکی شد جانت اندر جوهر ذات

همه جان گشت اندر دوست ذرّات

۲۱۰

یکی شد جانت و گم شد دویی باز

بدیدی بیشکی انجام و اغاز

۲۱۱

یکی شد جانت اندر نزد دلدار

حقیقت جسم شد زو ناپدیدار

۲۱۲

یکی شد جانت ای دل در بقایش

فنا بنگر عیان دید لقایش

۲۱۳

یکی شد جانت و جانت بقا دید

نهان کرد و نمود خود فنا دید

۲۱۴

یکی شد جانت ودلدار دریافت

بجز خود جملگی دلدار دریافت

۲۱۵

چو دیدی ناپدیداری کنون تو

مشو اینجا دمادم در جنون تو

۲۱۶

چودیدی دید دیدار خدائی

از این صورت گزیدی تو جدائی

۲۱۷

چو دیدی آنچه گم کردی حقیقت

بدیدی باز در عین شریعت

۲۱۸

چودیدی یار گم کرده در اینجا

حقیقت بر گرفتی پرده زانجا

۲۱۹

چو دیدی یار خود جان جهانی

ترا زیبد کنون سرّ معانی

۲۲۰

حقیقت یار بنمودست دیدار

ولی در بی نشانی ناپدیدار

۲۲۱

حقیقت یار بنموست خود را

یکی کرده در اینجا نیک و بد را

۲۲۲

حقیقت یار بنمودست رویم

از او باشد حقیقت گفتگویم

۲۲۳

حقیقت جز یکی نبود نمودش

یکی باشد در اینجا بود بودش

۲۲۴

حقیقت یار ما عین العیانست

ولی از بود پیدا و نهانست

۲۲۵

حقیقت یار ما ذات و صفاتست

صفاتش بیشکی دیدار ذاتست

۲۲۶

حقیقت یار ما در هر چه دیدم

بجز او هیچ دیگر میندیدم

۲۲۷

حقیقت یار ما در جمله پنهانست

نمود جملگی و جان جانانست

۲۲۸

حقیقت یار ما با جمله یارست

ولی صورت چو معنی بیشمارست

۲۲۹

حقیقت یار ما گویای خود شد

در اینجاگاه او جویای خود شد

۲۳۰

حقیقت یار ما جان جهان شد

بَرِ واصل بکل عین العیان شد

۲۳۱

حقیقت یار ما گفت و شنودست

اگردانی تمامت بود بودست

۲۳۲

حقیقت یار ما هم اوّلین است

نمود انبیا و مرسلین است

۲۳۳

حقیقت یار ما دیدار خویش است

در این اسرارها گفتار خویش است

۲۳۴

بسی آوردم و بنمودهام شان

بآخر در فنا بنمودهان شان

۲۳۵

بسی آوردم و بشکستم اینجا

ز ذات خود بخود پیوستم اینجا

۲۳۶

بسی بنمودم و من بس نمایم

دمادم دید راز خود گشایم

۲۳۷

منم پیدا و پنهان گشته درخود

که بنمودم حقیقت نیک و هم بد

۲۳۸

دوعالم دیدهام از خود هویدا

ز خود گردم در اینجاگاه پیدا

۲۳۹

ز خود مر خود نمودم آشکاره

ز خود در خویشتن کردم نظاره

۲۴۰

ز خود گویا شدم در هر زمانم

من اندر هر زبان عین العیانم

۲۴۱

ز خود بینایم و دانای اسرار

ز خود بنمودم اینجا جسم و رفتار

۲۴۲

ز خودشان جملگی واصل کنم من

نمود خویششان حاصل کنم من

۲۴۳

دو عالم دید بیچون من آمد

نمود هفت گردون من آمد

۲۴۴

ز خود دائم توانم مینمانم

که من جمله بدید حق رسانم

۲۴۵

حقیقت جسم و جان پرداختم من

ز دید خویشتن بشناختم من

۲۴۶

حقیقت جسم و جان دیدار ما است

زبان جملگی گفتار ما است

۲۴۷

من اندر هر زبان گویای خویشم

من اندر هر دلی جویای خویشم

۲۴۸

من اندر دست جمله دستگیرم

خداوند جهان بی نظیرم

۲۴۹

نمود من منم خود هیچکس نیست

بجز من هیچکس فریاد رس نیست

۲۵۰

نمود من دو عالم آمد و بس

بهشت و عین آدم آمد و بس

۲۵۱

جمال خود نمودم عاشقان را

نمایم سالکان و واصلان را

۲۵۲

جمال من درون جان ببیند

همه با من ز من در من نشیند

۲۵۳

جمال من همه آفاق دارد

نموددیدهٔ عشاق دارد

۲۵۴

جمال من ز هر ذرّات پیداست

که ذاتم از نمود جمله یکتاست

۲۵۵

جمال من عیان جمله آمد

ولی در کلّ پنهان جمله آمد

۲۵۶

جمال من کسی اینجا ببیند

که با من خیزد و با من نشیند

۲۵۷

جمال من یکی بیند سراسر

نمود نار و ریح و ماه و آذر

۲۵۸

جمال ماست اینجا هر چه دیدی

اگر بینی چنین بیشک رسیدی

۲۵۹

جمال ماست اینجا جمله اشیا

منم اینجایگه در جمله پیدا

۲۶۰

جمال ماست در خورشید انور

که پیدا میکنم ذرّات یکسر

۲۶۱

جمال ماست در خورشید تابان

ز دید ماست در هر روز رخشان

۲۶۲

جمال ماست اینجا نور او بین

اگر مرد رهی او را نکو بین

۲۶۳

جمال ماست کو را میدواند

که تا ناگه بمقصودش رساند

۲۶۴

جمال ماست در بدر منیرم

که رخشانست عین بی نظیرم

۲۶۵

جمال ماست اندر ماه هر ماه

که نور اندازدم از وی بناگاه

۲۶۶

جمال ماست کو را میگدازد

کسی کو تا که خود چون او ببازد

۲۶۷

جمال ماست اندر هر کواکب

که رخشانست هر شب این عجائب

۲۶۸

جمال ما همه نور و ضیایست

چو گلشنها صفا اندر صفایست

۲۶۹

جمال ماست در عرش آمده کل

ز دیدارم ابر فرش آمده کل

۲۷۰

جمال ماست در لوحی نمودار

قلم از من نوشته سرّ اسرار

۲۷۱

جمال ماست اندر عین جنّت

که دید حوریان ازذات قربت

۲۷۲

جمال ماست اندر جان نهانی

که بنمایم همه راز نهانی

۲۷۳

جمال ماست چنین دیدار کردست

که اشیا نور ما اظهار کردست

۲۷۴

ز نور ماست اینجا جوهر جان

بمانده از نمود خویش پنهان

۲۷۵

ز نور ماست دل روشن نموده

در اعیان هفت گلشن رانموده

۲۷۶

ز نور ما است عین دیدهٔ راز

حجابم کرد از دیدار خود باز

۲۷۷

ز نور خود همه پیدا نمودم

بهرجانب دوصد غوغا نمودم

۲۷۸

همه غوغای من بگرفت جانها

نمودم فتنهها اندر جهانها

۲۷۹

ندارم جز نمود خود یکی من

که دایمدر عیان کل بیشکی من

۲۸۰

ندارم اوّل و آخر بدیدار

هم آر اوّل و آخر بدیدار

۲۸۱

ندارم اوّل و آخر نمایم

نمود اوّل از ظاهر نمایم

۲۸۲

ندارم اوّل و آخر نمودم

در آخر راز جمله برگشودم

۲۸۳

ز صنع خود ببودم آشکاره

ز خود کردم یقین در خود نظاره

۲۸۴

بدیدم دید خود را من ز اوّل

در آخر ذات خود کردم مبدّل

۲۸۵

نمود ذات خود کردم صفاتم

نمودار از نهان دیدار ذاتم

۲۸۶

نمود خویش اندر جسم دو جْهان

ز پیدائی شدم در جمله پنهان

۲۸۷

بهر نوعی برآوردم نمودم

ظهور آوردم اینجا بود و بودم

۲۸۸

نمودم تا مرا از من شناسند

اگرچه جمله بی فهم و قیاسند

۲۸۹

نمودم تا یکی گردانم آخر

براندازم نهان دیدار ظاهر

۲۹۰

حقیقت یار ما خود رخ نمودست

گره از کار خود او برگشودست

۲۹۱

حقیقت یار خود برگفت اسرار

دمادم در یکی معنی بتکرار

۲۹۲

همی گوید که من جان جهانم

نمود آشکارا و نهانم

۲۹۳

همی گویم که من بشناس و من بین

بجز من هیچ غیری را تو مگزین

۲۹۴

همی گوید که من دیدار دیدم

ز خود گفتم یقین از خود شنیدم

۲۹۵

همی گوید که من عین وصالم

درون جمله در دید جلالم

۲۹۶

جلال من که میداند که چونست

که دید من ز عقل و جان برونست

۲۹۷

جلال من یقین جمله آمد

وجود عاشقان از خویش بستد

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۲۶۲

نظرات