عطار

عطار

بخش ۷۵ - دروحدت صرف و یکتائی ذات و صفات فرماید

۱

منم اللّه ودرعین کمالم

منم اللّه ودر دید وصالم

۲

منم اللّه و در یکتا صفاتم

منم اللّه و کلّی نور ذاتم

۳

منم اللّه و اندر هر زبانها

کنم در وصف خودشرح و بیانها

۴

منم اللّه و اندر دیده بینا

شدم در دیدهٔ خود عین اللّه

۵

منم اللّه خود در خود بدیدم

بخود گفتم کلام خود شنیدم

۶

منم اللّه ودیدار خلایق

شدم بر خویشتن از خویش عاشق

۷

منم اللّه جویای عیانند

چرا در بود من خود میندانند

۸

منم اللّه و یکتا در نمودار

تمامت اندر اینجا سرّ اسرار

۹

تو ای عطّار اندر بود مائی

نمود ما شده اندر لقائی

۱۰

تو کردی فاش ما را از حقیقت

ز دید ما ببردستی طریقت

۱۱

ز دید ما چنین اسرار ما را

بیان کردی بما گفتار ما را

۱۲

ز دید ما عجب صادر شدی تو

عجب در دید ما کافر شدی تو

۱۳

نمیبینی به جز من کل تو آنی

ببخشیدم همه راز نهانی

۱۴

همه معنی ز من داری و آئی

نگردی یک دمی از ما جدائی

۱۵

همیشه در حضور مانشستی

در غیرت بروی خود ببستی

۱۶

همه در ذات ما پیدا نمودی

چوموسی تو ید بیضا نمودی

۱۷

ز گفتاری که داری زان ما تو

کنی هر لحظهٔ پنهان ما تو

۱۸

بدانند که تو داری سرّ اسرار

که میآری پدید اینجا بگفتار

۱۹

ز گفتاری که از ما یافتی تو

ایا عطّار درما بافتی تو

۲۰

در آندم یابی اینجا یافت ما را

که گردی انتها و ابتدا را

۲۱

دم وحدت زدی مانند منصور

گذرکردی ز جنّات و هم ازحور

۲۲

ز جنّت آمدی بیرون چو آدم

نهان راز میگوئی دمادم

۲۳

دمادم راز ما گوئی ز اعیان

تو کردی فاش ما را کل از اینسان

۲۴

دمادم وحدت کل مینمائی

وجود عاشقان را میربائی

۲۵

دمادم وحدت اینجا فاش گوئی

تو در میدان وحدت همچو گوئی

۲۶

زهی اسرار ربّانی مطلق

همه ذرّات اینجاگه اناالحق

۲۷

نه پنهان و کس اینجاگه ندیدست

که ذرّات جهان کلّی پدیدست

۲۸

همه در پیش من گویای عشقند

در اینجا گه نهان جویای عشقند

۲۹

زبانشان من همی دانم یقین

که من کردم ز اوّل پیش بینی

۳۰

نهان جملگی از پیش دیدم

نمود خویش اندر خویش دیدم

۳۱

که باشد تا شود فانی چو من باز

که تا بیند عیان اینجای شهباز

۳۲

رخ شاه اندر این آیینه پیداست

بر عشّاق این مرموز ما راست

۳۳

بسی جانها برفت و کس ندیدند

که اینجا گه بکلّی ناپدیدند

۳۴

رخ شاه است پنهانی و پیدا

نمیباید در اینجا عقل شیدا

۳۵

رخ شاهست دیدار دل و جان

دلی از احولی دانست پنهان

۳۶

رخ شاه است اینجا آشکاره

همه در روی او دارند نظاره

۳۷

رخ شاهست اینجا بر دل و جان

درون جمله ذرّه ماه تابان

۳۸

نموده شاه رخ در جمله ذرّات

تمامت گمشده در نور آن ذات

۳۹

همه جویای او، اودر میان است

چرا کو آشکارا و نهانست

۴۰

ز دید جمله پیدا نیست تحقیق

ولی هر کس که یابد او ز توفیق

۴۱

ورا ناگاه اینجا گه بدانند

درون پردهاش حیران بمانند

۴۲

نه چندانست او را صنع اینجا

که بیند هر کسی اینجا هویدا

۴۳

نه چندانست گفتن در زبانها

که بتوان یافت کلّی در بیانها

۴۴

ز یک تن ظاهرست این عین اسرار

زهی معنی زهی ترکیب گفتار

۴۵

از این گونه کسی هرگز نه گفتست

دُرِ اسرار از اینسان کس نسفتست

۴۶

مسلّم آنگهی باشد ز گفتار

که همچون من شود او ناپدیدار

۴۷

نه من میگویم و نه من نوشتم

که فارغ گشته ازنار و بهشتم

۴۸

نه من میگویم این اسرار او گفت

همان کو گفت کل از خویش بشنفت

۴۹

نه مردیدی که دید خویشتن دید

نمود جان و تن پیمان و تن دید

۵۰

نمود جان و تن کلّی برانداخت

چو خود شد در فنا هم خویش بشناخت

۵۱

ز دید خویشتن دیدار خود دید

ز نور خویشتن اسرار خود دید

۵۲

همه اسرار این گفت در یکی یافت

خدا را در درون او بیشکی یافت

۵۳

یکی دید و دم از یکی زد اینجا

درون ذات شد در دید یکتا

۵۴

یکی دیدار بنمودش عیانی

بدید آمد ورا کلّ معانی

۵۵

یکی شد صورت خود برفکند او

نمود خویشتن گفتار بند او

۵۶

نموداری نمودی سالکان را

نمود اینجایگه او جان جان را

۵۷

چو جانان را بدید او گشت عاشق

ز دید شرع اینجا گشت صادق

۵۸

بسی جان داده است تا جان بدیدست

که او را در جهان گفت و شنیدست

۵۹

یکی دید و دم از یکی زد اینجا

درون ذات شد در دید یکتا

۶۰

یکی دیدار بنمودش عیانی

نمودش فاش کرد اینجای فانی

۶۱

همه راز نهان بیشک عیان کرد

زهر رازی یکی معنی بیان کرد

۶۲

بیان او همه آفاق بگرفت

نمود اودل عشّاق بگرفت

۶۳

دل عشّاق بر بود او بیکبار

که جانان کرد اینجاگه بدیدار

۶۴

دل عشّاق از او اینجا بجوش است

وز او هم بحر اعظم در خروش است

۶۵

درون بحر اعظم جوهر ذات

نمود اینجایگه در سرّ آیات

۶۶

نمود اینجا زجوهر ذات خود کل

برون آمد یقین از رنج وز ذل

۶۷

عیان شد یار چون شد رنج و خواری

که کردم درد او را پایداری

۶۸

عیان شد آنچه ناپیدای کل بود

از آن صورت عیان رنج و ذل بود

۶۹

ز درد یار درمان میفزاید

که جان در عاقبت جانان نماید

۷۰

ز درد یار جمله در حجابند

میان آتش عشق و نهیبند

۷۱

کسی کاین درد را درمان کند او

عیان جان خود جانان کند او

۷۲

کسی باید که دردنیای غدّار

چو آدم او کِشَد بسیار آزار

۷۳

کسی که خون دل آنجا خورَد او

نمود شرع را فرمان برد او

۷۴

نمود شرع اینجا پایدارند

چو مردان شرط آن بر جای دارند

۷۵

بمعنی و بتقوی راز یابد

بهر رازی بیان باز یابد

۷۶

بسی در ماتم صورت نشیند

که تا آخر دمی معنی گزیند

۷۷

بمعنی او رسد در جوهر یار

بسی اینجاکشد او رنج و تیمار

۷۸

ز اصل ذات جویا باشد اینجا

درون راز با فرمان یکتا

۷۹

کند تا راز محو مطلق آید

نمود دید ودیدار حق آمد

۸۰

ز سر تا پای در معنی بود او

ظهورش تا برون تفوی بود او

۸۱

درون را با برون یکسان بباید

ز خود هر لحظه دیگرسان بباید

۸۲

نظر در جزو و کل یکی شناسد

ز مار جان ستان او کی هراسد

۸۳

حقیقت ذات یابد در صفات او

عیان بیند نمود نور ذات او

۸۴

ز نور خویش نابودی گزیند

بجز یکی حقیقت حق نبیند

۸۵

نه هرکس این بیان داند بتحقیق

کسی کو را بود اینجای توفیق

۸۶

سعادت را نه هر کس رخ نماید

که تا دیدار جان پاسخ نماید

۸۷

ز جان تا سوی جانان صورتت نیست

یقین آنگه بداند کز منت چیست

۸۸

تو جان در بازی اندر پیش دلدار

کنی مرنوش اینجا نیش دلدار

۸۹

بلای او کشی هر لحظه از جان

مدان دشوار این اینجا تو آسان

۹۰

نه آسانست درد عشق در دل

کسی اینجا بداند راز مشکل

۹۱

که چون عطّار بیند راز از پیش

که او خواهد بریدن هم سرِ خویش

۹۲

بخواهد او بریدن سر بناچار

که تا بردارد اینجا پنج باچار

۹۳

رموز او گشادهاند اینجا

سراسر از یقین بگشاید اینجا

۹۴

دل و جان پیش جانان هیچ باشد

که صورت جملگی از پیچ باشد

۹۵

یقین عطّار اینجاگه خدا دید

اگرچه عاقبت عین بلا دید

۹۶

بچشم سر بدیدش آشکاره

ولی کردش در آخر پاره پاره

۹۷

نترسید او زجان خویش زنهار

بخوست اینجایگه از عجز دلدار

۹۸

مر او را دید چون عشّاق بیخود

گذشته همچو منصور از سر خود

۹۹

دم عشق اناالحق در معانی

همی زد او در اسرار معانی

۱۰۰

دم عشق آمده در جان جانش

دمادم حق ز حق معبود جانش

۱۰۱

بحق میزد اناالحق تا خدا یافت

در آن عین فنا جان بقا یافت

۱۰۲

اناالحق زد ز خود بگذشت حق دید

ز بود آفرینش حق بحق دید

۱۰۳

حق اینجاحق تواند دید کس نی

که چیزی نیست جز اللّه بس نی

۱۰۴

نباشد هیچ جزدر حق نهادم

میان عاشقان دادی بدادم

۱۰۵

بدادم داد تا بردم چنین گوی

در این میدان منش بردم یقین گوی

۱۰۶

بدادم داد حق اینجا نهانی

که تا بخشیدم اینجاگه معانی

۱۰۷

کسی جانان شناخت اینجا یقین باز

که میگوید یقین سر این چنین باز

۱۰۸

دلم خون شد میان خاک دنیا

که گردم من هم از افلاک دنیا

۱۰۹

دلم خون گشت تا بیچون بدیدم

عجب بیچون کل را چون بدیدم

۱۱۰

دلم خون گشت تا بنمود پاسخ

ز بعد آن نمودم در میان رخ

۱۱۱

رخ او آفتاب جانست گوئی

عجب پیدا و هم پنهانست گوئی

۱۱۲

رخ او آفتاب عاشقانست

ولی در چشم هر کس اونهانست

۱۱۳

رخ او آفتاب دید اوجست

کسی را از عیان فتح و فتوحست

۱۱۴

رخ او آفتاب جان جانست

بَرِ ما این زمان عین العیان است

۱۱۵

در این خورشید حیرانست عطّار

کنون در جسم جانانست عطّار

۱۱۶

در این خورشید کو را دید دیدست

نمود آن کسی اینجاندیدست

۱۱۷

منم چون ذرّه در نزدیک خورشید

که خواهم بود اینجاگاه جاوید

۱۱۸

اگرچه ذرّهام خورشید گشتم

عیان سایهام جاوید گشتم

۱۱۹

تمامت ذرّه اینجا غرق نورست

بَرِ معشوق جان اینجا حضورست

۱۲۰

حضوری چون ترا آید پدیدار

کسی کو را بود از جان خریدار

۱۲۱

حضوری گر ترا همراه باشد

دلت پیوسته با درگاه باشد

۱۲۲

حضور دل به از طاعت بر ماست

حضور اینجایگه چو رهبر ماست

۱۲۳

حضور دل همه مردان گزیدند

پس آنگاهی بکام دل رسیدند

۱۲۴

حضور دل نماید آنچه جوئی

سزد گر راز کل اینجا بجوئی

۱۲۵

حضور دل نماید بر دل و جان

تو باشی در نهاد ذات پنهان

۱۲۶

حضور دل محمّدﷺ یافت در خویش

حجاب جان و دل برداشت از پیش

۱۲۷

حضور دل یقین همراه او بُد

که خود جبریل پیک راه او بُد

۱۲۸

حضور دل در اینجا در یقین یافت

درون را اوّلین و آخرین یافت

۱۲۹

حضور دل بگفتش من رآنی

چو در اینجا رسی این سر بدانی

۱۳۰

حضور دل به جز جانان نبیند

نمود جسم و دید جان نبیند

۱۳۱

حضور دل کسی بیند بهرحال

نگردد او بگرد قیل هر قال

۱۳۲

حضور دل حقیقت مصطفی داشت

که در خلق و ارادت او صفا داشت

۱۳۳

خدا را دید در خود از حقیقت

نمودش حق نمودند از شریعت

۱۳۴

ز نورش پرتوی در جان منصور

درافتاد و اناالحق زد در آن نور

۱۳۵

به نتوانست شد خاموش اینجا

که میزد همچودریا جوش اینجا

۱۳۶

نه بتوانست ز آن می نوش کردن

درون خویشتن خاموش کردن

۱۳۷

درونش با برون در نور افتاد

شد اندر ذات او منصور افتاد

۱۳۸

بشد منصور و حق آمد بدیدار

نهانی فاش کرد آنگاه اسرار

۱۳۹

بشد منصور و حق زد بس اناالحق

عیان او سرّ خود بنمود الحق

۱۴۰

نبُد منصور حق میگفت مائیم

که اندر جان و دل کلّی خدائیم

۱۴۱

نبُد منصور حق میگفت الحق

عیان ذات خود مطلق اناالحق

۱۴۲

نبُد منصور ذات او بقا بود

که منصور از فنا کلی فنا بود

۱۴۳

نبُد منصور الّا ذات بیچون

اناالحق میزد اینجا بی چه و چون

۱۴۴

نبُد منصور الّا نفخهٔ ذات

اناالحق گوی کل در عین ذرّات

۱۴۵

نبُد منصور حق کلّی عیان بود

اناالحق در همه کون و مکان بود

۱۴۶

یکی دید او برون شد از مسمّا

رموز عشق بگشودش معمّا

۱۴۷

چنان ره برد او در عالم جان

که پیدائی صورت کرد پنهان

۱۴۸

چنان ره برد اندر عالم دل

که کلّی برگشاد او راز مشکل

۱۴۹

چنان ره برد و صورت برفکند او

که بد میدید اندر ذات نیکو

۱۵۰

چنان ره برد واصل شد پدیدار

که غیرش در نمیگنجد خریدار

۱۵۱

چنان ره برد او تا راه عیان یافت

نمود ذات خود در کن فکان یافت

۱۵۲

چنان ره برد اندر وصل عشاق

که افکند دمدمه در کلّ آفاق

۱۵۳

چنان ره برد سوی ذات اوّل

که جسم خود بجان کردش مبدّل

۱۵۴

تنش جان گشت چون شد ذات جانان

که حق میدید اندر ذات پنهان

۱۵۵

تنش جان گشت تادیدار حق دید

درون کون بیرون در نگنجید

۱۵۶

تنش جان گشت تا حق دید آنگاه

ز رخ پرده عیان برداشت آنگاه

۱۵۷

چو او آگه بُد آگه مر چه باشد

چو او کل شاه بُد مر شه چه باشد

۱۵۸

چو اودم زد ز هستی صفاتش

که بتواند نمودن سرّ ذاتش

۱۵۹

دم او دمدمه در عالم انداخت

میان واصلان او سر برافراخت

۱۶۰

ز ذات پاک او کون و مکان دید

نمود دوست را عین العیان دید

۱۶۱

ز ذات پاک همچون شد در اشیا

عیان راز پنهان گشت و پیدا

۱۶۲

ز ذات پاک بیچون او فنا شد

در اینجا گه نهان عین بقا شد

۱۶۳

کسی مانند او هرگز نیاید

چو خورشیدی دگر هرگز نیابد

۱۶۴

کسی مانند او واصل نگردد

نمود ذات او حاصل نگردد

۱۶۵

یقین شد مر وِرا آثار جمله

که او بد در عیان اسرار جمله

۱۶۶

یقین شد زانکه او جز خود یکی نیست

بجز جانان یقین اینجا شکی نیست

۱۶۷

یقین بگذاشت شک برداشت از پیش

بجز جانان نیابی در یقین بیش

۱۶۸

چو ذات خویش در خود اوعیان دید

بیک ذرّه وی از اعیان نگردید

۱۶۹

یقین میخواست تا بنماید اسرار

نمود کل کند اینجای اظهار

۱۷۰

فنا دید او نمود هست اشیاء

فنا بُد دائم و قائم بیکتا

۱۷۱

فنا یکتا بُد و اشیا ز اعداد

نبُد او را در اعیان هیچ بنیاد

۱۷۲

فنا یکتا بُد و لاجان جان بود

ولی از دیدهٔ اشیا نهان بود

۱۷۳

فنا یکتا بُد و برخاسته جان

شده اشیا ز دید ذات پنهان

۱۷۴

فنا یکتا بُد و اشیاگُم آمد

چو یک قطره که عین قلزم آمد

۱۷۵

فنا یکتا بُد و اشیا در او سیر

نمود کعبه باز افتاد در دیر

۱۷۶

فنا یکتا بُد و دوئی نمانده

تمامت جوهر از کل برفشانده

۱۷۷

چنان در سیر کلّ تأخیر کل یافت

که خود را در میان تدبیر کل یافت

۱۷۸

ز وصل ذات او را بود الحق

عیان جانان و گفتارش اناالحق

۱۷۹

ز وصل ذات اسرار نهان گفت

اناالحق با همه خلق جهان گفت

۱۸۰

چنان میخواست او تا جمله ذرات

زنند این دم چو او در نفخهٔ ذات

۱۸۱

چنان میخواست تا جمله بتحقیق

دهد این بخت را جمله ز توفیق

۱۸۲

چنان میخواست او تا هر دو عالم

براندازد ز حق دیده بیکدم

۱۸۳

چنان میخواست تا سرّ نهانی

بگوید فاش اینجا رایگانی

۱۸۴

همه ذرّات را واصل کند او

مراد جمله را حاصل کند او

۱۸۵

همه ذرّات را جانان نماید

نمود جمله از خود در رُباید

۱۸۶

اگرچه بود او در اصل اللّه

عیان ذات دیده اصل اللّه

۱۸۷

ولی این فعل فرع شرع افتاد

از آن کین جمله اصل و فرع افتاد

۱۸۸

ولی او را نبُد اشیای عالم

که دردم داشت او ذرّات عالم

۱۸۹

بدو بگشود کلّی راز اسرار

وز او شد این نهان راز اظهار

۱۹۰

از او اظهار شد چون هیچ عاقل

نیارستی شدن اینجای واصل

۱۹۱

به گردون همچو او دیگر نیاید

نمود ذات هم او را رباید

۱۹۲

که تا برگوید او اسرار بیچون

اگر خاکش در آمیزند با خون

۱۹۳

چنان چون او نباشد دیگر اینجا

که در ذرّات آید رهبر اینجا

۱۹۴

وصال سالکان و سرّ عرفان

نمود عاشقان و ذات سُبْحان

۱۹۵

رموز مخزن سرّالهی

کمال صنع و عزّ پادشاهی

۱۹۶

عیان کشف و برهان حقیقت

سپهسالار وصل اندر شریعت

۱۹۷

کمال سرّ او کشف الغطا او

نمود راز دیدار خدا او

۱۹۸

نیامد هیچکس چون او دگر بار

که برگوید در اینجا سرّ اسرار

۱۹۹

نیامد هیچکس مانند منصور

نیاید نیز هم تا نفخهٔ صور

۲۰۰

چنان بُد عاشق صادق بهرکار

که اینجاگه نیندیشید از دار

۲۰۱

فدای یار شد در عین مقصود

که اورا بود کل دیدار معبود

۲۰۲

فدای یار شد چون دید او راست

نهاد راستی در ذات او راست

۲۰۳

فدای یار شد ازگفتن یار

بگفت اینجا حقیقت جمله با یار

۲۰۴

فدای یار شد در عین صورت

برون شد در عیان کلّ صورت

۲۰۵

ز دید یار اینجا راستی دید

ز عین راستی اینجا نگردید

۲۰۶

ز دید یار او در حق چنان حق

یقین میدید اندر راز مطلق

۲۰۷

که جز او هیچکس اینجایگه نیست

یقین دانست کین دلدار یکیّست

۲۰۸

یقین دانست کین جمله خدایست

ولیکن عقل از عین بلایست

۲۰۹

مقام حسرت آبادست دنیا

نمیگنجد یقین در ذات اینجا

۲۱۰

نه این نی آن به یک ره هیچ دید او

ز سر تا پا همه در پیچ دید او

۲۱۱

یقین دانست کین دنیا نه جائی است

بنزد صادقان دل گواهی است

۲۱۲

بلا و رنج را بر خویش بنهاد

گذشت از خویش و حق را داد کل داد

۲۱۳

بلا و رنج دنیا کرد آسان

نشد از خوف و ترس آن هراسان

۲۱۴

بلا و رنج دنیا نیست دائم

ولیکن ذات حق بشناس قائم

۲۱۵

ز دنیا کرد تحقیق او کناره

که هم حق کرد اندر خود نظاره

۲۱۶

همه دنیا برش مانند کاهی

نکرد اینجایگه در وی نگاهی

۲۱۷

همه دنیا برش بُد چون سرابی

سما را بر سر دنیا قبایی

۲۱۸

همه دنیا برش بُد هیچ و حق یافت

از آن اندر یکی دیدن سبق یافت

۲۱۹

بجز حق هیچکس دیگرنگنجید

ز قول و فعل یک ذرّه نسنجید

۲۲۰

همه قرب بلا بر خویشتن او

نهاد و درگذشت از جان و تن او

۲۲۱

یقین دانست تن عین زمین است

نمود جان بحق عین الیقین است

۲۲۲

یقین را گوش کرد و بیگمان شد

گمانش نیز هم عین العیان شد

۲۲۳

یقین را گوش کرد و راز برگفت

ز خود برگفت و هم از خویش بشنفت

۲۲۴

یقین ذات را او منکشف شد

نمود جسم و جانش متّصف شد

۲۲۵

یقین میدید حق را در دل و جان

ز دید حق نظر کن راز پنهان

۲۲۶

سجود خویش کن تا دل بیابی

نمود جسم اندر دل بیابی

۲۲۷

سجود خویش کن اندر فراغت

اگرداری چو مردان تو بلاغت

۲۲۸

سجود خویشتن کن تا رهائی

ترا باشد همی اندر بلائی

۲۲۹

سجود خویش کن حق و تو بشناس

مرو چندین تو اندر عین وسواس

۲۳۰

سجود خویشتن کن تا بدانی

که تو سرّ خداوند جهانی

۲۳۱

سجود خویشتن کن با دلارام

که تا اینجایگه یابد دل آرام

۲۳۲

سجود خویشتن کن در بر یار

که دیدی در نهانی رهبریار

۲۳۳

سجود خویشتن کن در حقیقت

که بسیاری کنون اندر طریقت

۲۳۴

سجود خویشتن کن بازدان خود

که فارغ دل شوی از نیک و از بد

۲۳۵

سجود خویشتن کن چون یار دیدی

اگرچه غصّهٔ بسیار دیدی

۲۳۶

سجود خویش کن در وصل دلدار

که این فرمود اندر اصل دلدار

۲۳۷

سجود خویش کن وانگه فنا شو

که در عین فنا عین بقا شو

۲۳۸

اگرواصل شوی زین سجده باشد

وگرنه واصی هرگز نباشد

۲۳۹

حقیقت وصل یار اندر نمازست

اگر کردی چنین کارت بسازست

۲۴۰

زمانی غافل از سجده مشو هان

که در سجده نماید روی جانان

۲۴۱

که سجده کردن اینجا یاربینی

وگرنه غصّهٔ بسیار بینی

۲۴۲

ز سجده برگشاید راز اسرار

شود هر دم نمود حق پدیدار

۲۴۳

اگر از سجدهٔ واصل شوی تو

بدین گفتار از جان بگروی تو

۲۴۴

ز سجده گردی اینجا حاصل یار

نگر تا خود ببینی حاصل یار

۲۴۵

ز سجده گردی اینجا عین جانان

وجود خویش کن در خویش پنهان

تصاویر و صوت

جوهر الذات به اهتمام تیمور برهان لیمودهی - شیخ فرید الدین عطار نیشابوری - تصویر ۱

نظرات